بهار را در دلم جستجو می‌کنم

0

*یلدا خاکباز

*کارشناس ارشد مردم‌شناسی

با خودم می‌گویم کاش می‌شد این همه خستگی را بردارم و ببرم جایی چالش کنم، سلانه سلانه از میان انبوهی از شلوغی ذهنِ نا به کار، که این روزها دستکش و ماسک بی‌زبان هم ضمیمه روح و جانش شده است انگار که از جنگ ِ تن به تن برگشته باشد. در خیالم خود را می‌رسانم به خیابان ِ آن وقت‌ها، که آفتاب ولو می‌شد کف ِ آن خیابان صدای ِ بوق خودروها و رهگذران یک روز آغاز شده را نوید می‌دهد. نسیمی خنک می‌وزد بر شانه‌های درختان، در این ازدحام صدا ماوا و بهار را توی دلم جستجو می‌کنم تا که شاید دور از هیاهوی ِ این همه فشارهای زندگی سکنی گزیند این همه پریشانی را …

نرسیده به میدان اصلی شهر، راه کج می‌کنم می‌خواهم این بار، در تصوراتم خلوت کنم با کوچه‌های قدیمی شهر، از راسته‌های بازار که می‌گذرم بوی ِ نم خاک، آب پاشیده شده چنان هوایی‌ام می‌کند که دلم می‌خواهد همان جا بنشینم و دل بدهم به آواز قناری‌هایی که از یکی از حجره‌ها بلند شده است. آهسته گام برمی‌دارم بی‌آن‌که خود بخواهم کشیده می‌شوم به سوی دالانی قدیمی که منتهی می‌شود به حیاط ِ سبز و پردرختی که پیرمردی آن‌جا زیر سایه درخت صنوبر رویاهایش را خواب می‌بیند. برمی‌گردم میانِ این همه حس و سرخوشی، مست ِ بوی عرق بهار نارنج می‌شوم که از دُکانِ عرقیات‌فروشی به مشامم می‌رسد.

در خیال من، این‌جا زندگی آن هم به طور طبیعی‌اش جریان دارد. آدم‌هایش کنارِ هم بی ترس خوبی و مهربانی تقسیم می‌کنند. بوی اسفند و عود، ادویه‌های رنگ و وارنگ در فضا پیچیده است. کودکان شادمانه به دنبال مادر می‌دوند تا او را راضی کنند تا برایشان ماهی گُلی بخرند. با همین‌ها با همین دلخوشی‌هایم به وقت کرونا به استقبال باهار می‌روم .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.