*فاطمه عبدکوند
*دانش آموز
بچه بودم غرق در هیاهوی اوهام و خیالات، غرق لذت بردن از دنیا، غرق رنگ و نقش و طرح. دنیا برایم خیلی کوچک بود.
زمین برایم تا انتهای جاده روستا بیشتر معنی نداشت؛ پهنه آسمان را تنها از غروب تا طلوع آفتاب میدیدم. خانهمان بزرگ، زیبا و دلنشین بود، بهترین خانه دنیا.
پدرم قویترین مرد جهان و برادرانم استوارترین کسانی بودند که میشناختم.
روزها کارم این بود که در اتاق بالایی خانهمان؛ آنجا که دیگر خبری از هیاهو مرغ و خروس و اردک نبود.
روی انبوهی از تشکهایی که مادرم جمع کرده بود. رو به روی پنجره رو به باغ دراز بکشم و کتاب بخوانم، تمام روزم را با پرواز در متون کتاب سپری میکردم.
بارها با نویسنده کتاب در خیابانهای پاریس هم قدم شده بودم، از شک و تردید کتاب مامور جیس شبها را بیدار میماندم، با اضطراب رمئو و ژولیت دل آشوب میشدم، پای قصههای شهرزاد مینشستم و با کتاب قیس و لبنی میگریستم؛ اصلا کتابخانه محقر و قدیمیمان بود که مرا با دنیای بزرگ و بینهایت آشنا کرد.
آن موقع بود که دیگر در و دیوار اتاق برایم تنگ میآمد.
اولین باری که اشعار حافظ را با هزار غلط و اشتباه خواندم دنیایم رنگش عوض شد. بار اولی که اشعار دستنویس و پاره پاره فرخی یزدی را خواندم معنای آزادی برایم مسجل شد.آن موقع بود که فهمیدم دنیا خیلی کوچک نیست، پر از غوغای آدمها پر از اندیشه، پر از خیال، پر از حادثه.
پدرم قویترین مرد زندگیام بود اما میدانستم که به نیرومندی رستم نیست، برادرانم مقتدر و استوار بودند اما در کنار اقتدار امیرکبیر و صلابت او حرفی برای گفتن نداشتند.
مادرم شبها وقتی ستارهها پر فروغ میشدند، داستانهای دیو و پریزاد میگفت اما قصههایش به پای قصههای شهرزاد قصهگو هم نمیرسید.
خانهمان زیبا بود اما در کنار قصر خسرو پرویز کاهی بود در کنار کوه.
آن روزها کتابها برایم همانند قالیچه سلیمان بودند که مرا همراه خودشان میبردند، قصه به قصه، شهر به شهر، کشور به کشور
از آن روزها جز ردی از خاطره و خیال چیز دیگری نمانده است.
اما من اکنون مشتاقم، مشتاقم که به همه کودکان جهان بگویم، فریاد بزنم که اگر میخواهید حتی در تاریکترین لحظات زندگی تبلور نور دانایی زندگیتان را روشن کند؛ کتاب بخوانید، کتاب خوب.