پلیس راه
احسان فکا- نویسنده
صدای ارهمانند ترمز دستی را شنید. چشمهایش را باز کرد. همه جا را مه گرفته بود. تابلوی پلیس راه را دید. راننده کتش را روی شانه انداخته بود و میدوید.
*احسان فکا
*نویسنده
صدای ارهمانند ترمز دستی را شنید. چشمهایش را باز کرد. همه جا را مه گرفته بود. تابلوی پلیس راه را دید. راننده کتش را روی شانه انداخته بود و میدوید. رسید به دریچه شیشهای و دفترچه را گذاشت. به روبرو نگاه کرد. الوند پشت مه پیدا نبود اما بود. راننده در را باز کرد و پرید بالا. صدای در پیچید توی گوشش. لواشک را برداشت. از ترمینال غرب خریده بود. این بسته سوم ترشتر بود. اتوبوس به راه افتاد، دوباره چشمهایش را بست. شوقِ دیدن مادر دوید توی قلبش و همانجا ماند تا برسد به ایستگاه عباسآباد، به خانه، به دری که کلید تویش گیر میکرد. به قابلمه پر از لبوی داغ.سرخ و سیاه و چسبناک که بخارش صورتی بود.
اتوبوس بوی پلاستیک میداد. تا پلیس راه با روکش نایلونی روی صندلی بازی میکرد. از بچگی عاشق پلاستیک حبابدار بود که بترکاند. با ناخنهایی که لاکش همیشه نیمرفته بود. چه زوری داشت اتوبوس، ترمز دستی نداشت، داشت ولی قرقر نمیکرد، اهرمش بالا میآمد و میایستاد. از ترمینال غرب گوشی به گوشش زده بود. لواشک از دهن افتاده بود انگار. همان طور کنار کوله افتاده بود کنار لاکنیمه. تا پلیس راه رادیو توی گوشش بود و هر تابلوی همدان فلانقدر را که میدید لاک را باز میکرد و جلوی بینی چسب خوردهاش میگرفت. بوی بچگی میداد. صندلی صاف و عصاقورت داده اتوبوس نو چه قدرتی میگذاشت پشت کمرش و چه با هیبت هلش میداد سمت پلیس راه، ایستگاه عباس آباد. شاگرد شوفر شیرینی گرداند. سرویس اوله. گرفت، گذاشت لای دستمال. کشمش دوست نداشت. هستهاش زیر دندان را دوست نداشت. اما میخورد، توی آبدوغخیار مادر که یک نمره عینکش بالا رفته بود. اتوبوس راه افتاد. الوند زیر آفتاب داغ مرداد تفتیده بود. خانه نزدیک بود. دکتری در کیف. یک صفحه بود دکتری.
خودمون بالا میشینیم پایین رو میکنی مطب. اون که زیاده کمری که درد داره. قلب شکسته درمون نداره دختر جان. خانم دکتر
نرسیده به میدان فرودگاه اتوبوس قدیمی را دید. کنار گاراژ افتاده، صبور، سنگین، سرگردان اما ساکن. دلش گرفت. شش ساله بود، احمد شاگرد بابا حسین کیک یزدی گردانده بود، سرویسه اوله. دو تا برداشته بود، جلو نشسته بود و بابا گفته بود مسافر نمیزنم صندلی جلو.
نزده بود. اتوبوس را بردند شلمچه، گلمال و بی چراغ، برنگشته بود، خمپاره ترکش کرده بود عزیز کرده بابا را. بابا بعد اتوبوس سی سال آزگار پشت فرمان لکنته سرویس کارخانه قند نشسته بود. بابا کمرش درد میکرد، خیلی درد میکرد. لکنته سرویس ترمز دستی داشت.
بابا از بچگی دوست داشتم ترمز دستی اتوبوس بکشم.
خانم دکترو چه به این کارا
بابا. چرا آخه؟
پاییز بود. الوند زرد بود از خورشید خسته
و اتوبوس هنوز کنار جاده خوابهای آهنی میدید…