*احسان فکا
*نویسنده
کفشها سر جایش بود اما دو بال روییده بود روی شانهام. مهندسیمعکوس ضحاک بود بالها. کیسهنایلونی نازک بود، حرارت لواشها چین و چروک میانداخت روی نایلون، جوانمرگش میکرد. نان روی نان خمیر میشد، میخواست نفس بکشد کیسهنان، میخواست هوای تازه را حس کند، هوای سرد را حس کند که تبش تمام شود. نانوایی بالای صدف بود، پایین شیرسنگی، روز تعطیلش دوشنبه بود و آردش دولتی، ده دقیقه پیش خمیرگیرش که لهجهی کردی داشت و از سر پلذهاب آمده بودند همدان، اشاره زده بود به صف. به چشمهایم، بیا برارم.
رفتم. چوب داد به دستم. دیو جهنم از ماشینپختِ ساختِ ماشینسازی برادران خباز اصفهان فریاد میکرد و پوست صورت من، پسرک مو وزوزی ده ساله را میسوزاند.
لمه لوار بازی در نیار. نان در بیار.
شاطر گفت و غرور از بطنچپ و راست قلب با خونِ گرم شلیک شد به گوشت و پوست و رگ و عضلهام.
حس میکردم نگاهم میکند. دختر هفتساله آقای سالار اقدم همسایه سه پلاک آن ور تر. حس میکردم از پشت چشمهای آبیاش، آبی شدهام انگار که مهمترین پیشه و کار جهان را داشته باشم.
آی آدمها من را ببینید که دارم نان از تنور در میآورم.
هر نانی که در میآوردم و روی سکو میانداختم نگاهی به دخترک میانداختم اما نگاهش به بیرون بود. به نمیدانم کجا، به سمت شیرسنگی، شاید از شیرسنگی میترسید، نگاهش به بیرون بود، به نمیدانم چهکسی.
نوبتم شد. شاطر گفت:
نانای خودته جمع کن.
نه نمیخواستم. میخواستم نان از تنور در بیاورم برای دختر سالار اقدم. راهیاش کنم، بعد نانهای خودم را کیسه کنم. قرار بود باقی پول نان برای خودم باشد. باقیاش یک اسکناس مچاله صد تومانی بود.
تا خانه راه زیادی نبود. مادر که در را باز کرد گفتم این نانها خوردن دارد، خودم از تنور در آوردم. گفت بیخود کردی! دستت میسوخت. مگه خودش کارگر نداشت؟
کتلت و گوجه نمکزده و خیار شور ترد نشست بغل دست نان و لقمهای شد. گرسنگی تمام شد. طعم نان اما مانده تا حالا، تا طعم ترس از سنگشیر و شیر سنگیاش.
دختر سالار اقدم اما دو سال بعد در دریا غرق شد و غم نان من و ما انگار مانده تا هنوز.