خانه‌‌ی ابری

0

*احسان فکا

*نویسنده

لنگ می‌زد. یک کیسه‌ سیاه‌پر در دست چپ داشت، یک کیسه سیاه‌پر در دست راست داشت. لنگ زدنش انگار از زانوی راست بود‌. صدای ماشین را در خیابانی خلوت در سعیدیه شنید برگشت، هفتاد ساله بود. قطره‌ای از زیبایی جوانی زیر پوستش مانده بود. چشم‌هایش هنوز آبی بود، با گودالی چند لایه و کبود زیرشان، همان چشم‌های آبی خیره ماندند در چشم‌هایم، ملتمس و نفس‌بریده. درد در زانویم پیچید وقتی زدم روی ترمز. از پیشاهنگی قهوه خریده بودم. قهوه‌فروشی یکی، دو سالی بود باز کرده بود. پاکت بزرگ روی صندلی عقب بود، با عطر ملکوتی‌اش، کنار کتاب‌ها، بندلنژ، دو مهمیز نو که دیگر استفاده نمی‌شدند و آخرین روزنامه‌ی عصر، تا در را باز کند با دست همه را کنار زدم که بنشیند. سلام کردم.

«آژانس منو این‌جا پیاده کرد. دروغ گفت خونه‌ دخترته. خونه‌ی دخترم این طوری نیست».

راه افتادم. در آینه دیدمش. چشم‌های آبی تشکر کردند.

«کجا برم؟ باید برگردم خونه. امشب مسافرم. بر می‌گردم تهران»

بیرون را نگاه کرد. باران دوباره شروع کرد به شلاق کشیدن روی سقف ماشین.

«رسیدی خونه. اول زیر سماور رو روشن کن. خونه وقتی خونه می‌شه که چای به راه باشه. رسیدی خونه زیر سماور رو روشن کن»

بی‌جهت می‌چرخیدیم. راه خانه را نمی‌دانست.

«برای پاشا و کوشا بلال گرفتم. عاشق بلالن.‌. پاشا دندون شیری‌اش افتاده سخت می‌خوره. الان دیگه شاید خوب شده باشه. خیلی وقته ندیدمش. خیلی وقته نیومدن دیدنم. مگه از سعیدیه تا صدف چه قدر راهه».

گوشی‌اش زنگ زد. پروانه بود.

«آمریکا هوا بارونیه پروانه جون؟»

گفت که بارانی‌است. گفت پروانه دختر بزرگش است که از صدف شوهر کرده آمریکا اما خدا نخواسته بچه داشته باشد. گوشی را داد دستم. پروانه گفت «آقای آژانس! مادرمو ببر به این آدرس!» آدرس را گفت. حفظ کردم. آدرس آژانس و تلفنش را پرسید. نمی‌دانستم. کدام آژانس. تلفن خانه‌ مادربزرگ را دادم که سال‌ها بود زنگ نخورده بود. رسیدم به خیابانی که گفته بود. ذوق کرد. انگار کریستف کلمپ آمریکا را دیده باشد.

«همین‌جاست.‌ خونه‌ مرواریدم همین‌جاست. تو همین کوچه. اسم کوچه‌ها چه قدر سخت شده این روزا. کوچه هم کوچه‌های قدیم! بپیچ لطفا».

آمرانه گفت با اشاره‌ قاطع دست. نرم راهنما زدم. فرمان را پیچاندم. روبروی خانه‌ مروارید. مجتمع مسکونی ساحل آبی سعیدیه!

سعیدیه که ساحل نداشت. حالا چه آبی چه فیروزه‌ای چه شنی و صخره‌ای! پیاده شد.

«خیر ببینی پسرم. رسیدی خونه  حتمن چای درست کن».

در را بست. باران آبشاری شده بود از ابری در سقف آسمان به سقف کوتاه ماشین و به شیشه. لنگ می‌زد. شیشه را پایین دادم. در باز شد. با زانوی راست در را هل داد. زانویی که دیگر درد نداشت. بوی قهوه‌ نو با بوی خاک یکی شد. چای می‌خواستم. خانه می‌خواستم  چه خانه‌ فرهنگیان چه آریاشهرِ تهران. خانه، خانه است اگر و تنها اگر سماوری در کار باشد. سماوری همیشه روشن، راهی شدم. در آینه صندلی پشتی را دیدم. کتاب‌های مرتب شده را روی صندلی، مهمیز و بند لنژ و پاکت قهوه را. یک بلال درشت سمت چپش، یک بلال درشت سمت راستش.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.