*محمد رابطی
خوانندگان محترم! باید این نوشته با یک ای کاش بزرگ شروع شود: ای کاش عبدالله رضوی عمادی در روزگاری متولد میشد و سیر حوادث زندگیاش طوری رقم میخورد که این مرد خیال و قصهگوی ذاتی شگفت انگیز نه در کنج خلوت خانه که در قله موفقیت متصور برای یک نویسنده میبود. اگر هم نه در قله که حداقل به آنجا که شایسته چنین استعدادی است و ای کاش ما نیز بیشتر میخواندیم و طلب میکردیم. چرا نباید «آل» و «مصطفی بیا»ی عبدالله عماد را نخوانده باشیم و حظ اش را نبرده باشیم؟ عبدالله رضوی عمادی متولد۱۳۲۴ در همدان متخلص و معروف به عماد.
عماد با وجود انبوه قصههای چاپ نشده خواندنی، تنها سه اثر چاپ کرده است. اولی در دهه چهل به نام «خرخر» ، دومی «سرگیجه» دهه نود و سومی مجموعه داستانی به نام «مرغ درخت اقاقی» که دو داستان از خواندنیترینهایش را نام بردم. هر سه اثر چنان قدرتمندند که تصورش را هم نخواهید کرد خواننده هر سه اثر شگفت زده خواهد شد از این نثر و روایت عجیب و خواندنی. اگر بگوییم آثارش طعنه به طعنه نویسندگان بزرگ میزند گزاف نگفتهایم. هیچ چیز بیشتری برای معرفی این آثار نیاز نیست جز اینکه به کتابخوانان شدیدا توصیه کنم که این سه اثر را گیر بیاورید و بخوانید و نفهمید از کی شروع کردهاید به لذت بردن و مات و مبهوت شدن از آن.
عبدالله عماد اما خود زندگی قصه گونهای دارد وقتی جوان بیست و دو سالهای است اولین کتابش را چاپ میکند و بعد به فعالیتهای چریکی علیه رژیم شاه میپردازد، اوایل سالهای پنجاه دستگیر میشود، حکم اعدام میخورد و هفت سال بعد در آستانه انقلاب آزاد میشود. دنیای پس از انقلاب برای او دنیای گوشهنشینی و قصهنویسی در تنهایی است.
روز پر استرس گرم مردادماهی است که همراه آقایان مسعود احمدی و حسین زندی وارد خانه آقای عماد میشویم. حیاط کوچک و نقلی است از چند پله بالا میرویم. من که اولین بار است او را میبینم، هیجانزده و مشتاق سلام و احوالپرسی کنان دنبال جایی برای نشستن به روی مبلی مینشینم. ناگهان متوجه شدم آقای زندی شروع کرده به مقدمه گفتن برای شروع گفتگویمان.
جوابهای کوتاه
مقدمه که تمام میشود شروع میکنم به گفتن اینکه وقتی «سرگیجه» و «مرغ درخت اقاقی» تان را خواندم باورم نمیشد که این را نویسندهای نوشته باشد که همین جا زندگی میکند و همدانی است. صدای گرم و خشدار سیگارکشیده آقای عماد را میشنوم که میگوید: «خوشتان آمده؟» میگویم بله واقعا خوشم آمد و میپرسم: شما که آنقدر خوب مینویسید چرا کم نوشتهاید؟ و چرا سرگیجه که ظاهرا رمان بلندی است را خلاصه چاپ کردهاید؟ پسر آقای عماد میگوید: بابا کوه به کوه نوشته فقط چاپ نکرده سرگیجه هم حدودا هفتصد صفحه بود که دیدیم چاپ کنیم پولش زیاد میشود پس خلاصه چاپ کردیم. میگویم قصههای داخل سرگیجه برخی کاملا واقعی به نظر میآیند! واقعی اند؟ خلاصه پاسخم را میگیرم که نه ساخته ذهن بودهاند.
راستش پیدا کردن راهی که آقای عماد بیشتر حرف بزند سخت است. از سال و روایت و هدف پشت قصهها میپرسم که همگی جوابهایی بسیار خلاصه دارند. از فرم عجیب «سرگیجه» میپرسم که صدایی خسته و خلاصه پاسخ میدهد: «وقتی مینویسم همه اینها خودشان خلق میشوند». بلافاصه آقای زندی اضافه میکند: «یعنی شما قلم را دستتان میگیرید و خودش میآید». خلاصه تایید میکند که: «بله بعضیها اینجوری اند». چند لحظه سکوت میشود و جناب عماد گله میکند از اینکه «فعلا که بدجوری زمین گیر شدهام».
اجازه نمیدهم در این فضا بمانیم بلافاصه میپرسم: «شیوه نوشتن در سرگیجه و مرغ درخت اقاقی و خرخر تفاوت دارند و این تفاوت از کجاست که عماد ضمن اینکه میگوید «بالاخره زمان و مکان حس موقع نوشتنشان فرق میکرده صادقانه میگوید که البته الان چیزی از آنها یادم نیست». من یادآوری میکنم که درخت اقاقی شامل ۵ قصه است که یکی داستان من و مرغ درخت اقاقی است، یکی قصه سید حیدرنامی است که از ما بهتران عاشق صدایش شدهاند و دیگری طرلان خانم بعد هم آل و مصطفی بیا؛ وقتی سیدحیدر را میگویم انگار که پروندهای در ذهنش باز شده باشد و یادش آمده باشد ناگهان یک اوه عمیق میگوید، میپرسم: ایده این قصهها از کجا آمده؟ توضیح میداد: «مثلا در مورد من و مرغ درخت اقاقی در باغ جلوی کیلی نشسته بودم، روبرویم یک درخت اقاقی بزرگ بود و شروع کردم به نوشتن اما در مورد آل نه، در مورد آل پیامی داشتم که در موردش فکر کردم و نوشتنمش و بعد توضیح داد که مجرد بودم آزاد بودم در باغ زندگی میکردم مرغ درخت اقاقی را آن موقع نوشتم». فکر میکنم چقدر شمرده شمرده و آهسته صحبت میکند انگار برای هر کلمه بخواهد فکر کند. لهجه همدانی سیگار خوردهاش هم نظرم را جلب کرده بود.
کنجکاوم بدانم از کلاسیکها چه خوانده است؟ میپرسم و میگوید: «خیلی چیزها مثلا کتابهای بالزاک، همینگوی، دافنه دوموریه» میگویم در سرگیجه به قمار باز داستایفسکی خیلی اشاره کردهاید لبخند زنان میگوید: «بله کارهای داستایفسکی را زیاد خواندهام اما به طور مشخص از او الهام نگرفتهام». اصرار میکنم پیام پشت این نوشتهها چیست و هنوز سوالم تمام نشده، میگوید: «پیامی داشته باشد در همانهاست. داستانی نوشتهام که تمام شده و راجع به کسی است که دستش قطع شده و چون قطع شده مجبور میشود برود دزدی. این داستان پیامی دارد، تمام هم شده در کامپیوتر نوشته ام». تعجب میکنم که آقای عماد متولد ۱۳۲۴ چطور آنقدر با تایپ راحت است که نوشتههایش را تایپ میکند. تعجبم را که بیان میکنم پسرش با خنده میگوید: «اینجوری بابا را نگاه نکن هنوز خیلی جوان است» و میگویم بالاخره آقای عماد چریک بوده و بعد به ذهنم میرسد بپرسم شلیک هم کرده است یا نه. آقای عماد میگوید: «به آدم نه ولی تمرینی بله». بحث که به آنجا کشیده میشود که ناگهان عماد میگوید: «بگذار چیزی بگویم، آن موقع مخالفت با شاه انگار که مد بود البته ما دلیل هم داشتیم که حکومت دیکتاتوری بود و خواهان مشروطه بودیم». انگار واژه مشروطه آقای احمدی را حساس کرده باشد، توجهش را جلب میکند و وارد جریان گفتگو شده که مگر شما ستاره سرخی نبودید؟ مشروطه خواهی دیگر چیست؟ مگر ستاره سرخیها به چین و اعتقادات مائو وصل نبودند؟ که آقای عماد به گونهای محکم پاسخ میدهد: «نه به هیچ جا وصل نبودیم».
فعالیتهای سیاسی
ساکت نشستهام و گفتگویی که از اینجا به بعد شکل گرفت را گوش میدهم. آقای احمدی اصرار میکند که از کجا شما به این نتیجه رسیدید که باید به این شکل فعالیت کرد؟ آقای عماد لابه لای این صحبت ها پاسخ میدهد که: «بله کتابهایی بود، کتابهایی که مخفی بود بعضیهاشان هم مال حزب توده بود اما اینکه تودهای باشیم، نبود. آقای احمدی باز تکرار و اصرار میکند که «چه کسی پشت این قضایا بود؟ چه کسی این نوع فعالیت را در همدان شروع کرد؟». جناب عماد هم توضیح میدهد: «اعتماد نامی بود، نقاش هم بود. ایشان بود که کلید شروع این چنین فعالیتهایی را در همدان زده بود. اصغر منطقی نامی هم بود که همراهش بود. آقای زندی هم در اینجا میپرسد: «چگونه به تشکیلات وصل شدید سر و راسش کجا بود؟ آقای عماد که گرد روزگار بر خاطراتش غبار ریخته اسامی را میگوید و خاطراتی را نقل میکند که مثلا حسین هاشمی نامی بود و با هم دوست بودیم که در خارج از همدان با کسی به اسم کاوه که البته اسم مستعارش بود کم کم به این ها وصل شدیم». آقای احمدی میپرسد «الگوی شما که بود مثلا خسرو روزبه؟». جناب عماد هم آهسته و خسته تایید میکند. کار به توضیح خواستن از کم و کیف اسم ستاره سرخ کشیده شد که آقای عماد توضیح میدهد: «دلیل خاصی نداشت فقط چند ستاره پایین اعلامیهها میزدیم بعدا اسمش را ستاره سرخ گذاشتیم. کتاب هم کتابهای لنین مثل چه بایدکرد و امثال اینها را میخواندیم».
قصه نوشتن
آقای زندی کم کم بحث را با این سوال که اولین اثر جدیتان که خرخر باشد بوی بوف کور میدهد و تحت تاثیر شما خیلیها در همدان به سمت نوشتن و خواندن رفتهاند، عوض میکند بعد هم اضافه میکند که این نوع نوشتن را و مخصوصا «خرخر» را چگونه شروع کردید و از چه وقتی به این سمت کشیده شدید؟
آقای عماد بلافاصه اما همچنان با همان لحن و صدای آرام توضیح میدهد که: «از کلاس هفت دبیرستان آقای اکبر بلالی انشایی به ما داد با عنوان لبخند؛ من این انشا را به صورت یک قصه نوشتم و این اولین چیزی بود که نوشتم و از این به بعد در کلاس همه میگفتند عماد بیا انشا بخوان و از آن به بعد اکثر اوقات قصه گونهای به جای انشا مینوشتم». آقای زندی اشاره میکند که در سن کمی خرخر را چاپ کردید. جناب عماد در ادامه صحبتهایش توضیح میدهد: «شور زندگی (نوشته ایرونگ استون رمانی است درباره ونگوک) به روی من خیلی تاثیرگذاشت و بعد وارد روستاها شدم و به جای بچههایی که سپاهی دانش میشدند و حوصلهشان نمیگرفت سرکار بروند، سرکار میرفتم و این طوری بودکه یک سری متریال هم در این فضاها میگرفتم و این خرخر را هم احمد عطایی که انتشاراتی در ناصرخسرو تهران داشت البته با سرمایه خودم چاپ کرد». آقای زندی همانطورکه لبخند میزند اشاره میکند «ظاهرا دوره دبیرستان تان هم خیلی طولانی میشود درست است؟».
آقای عماد هم بعد از خندهای کوتاه اشاره میکند: «خیلی علاقهای به خواندن نداشتم». دبیرستانهای رضاشاه و شهاب و شرافت هم اسم مدارسی بود که تحصیل کرده بودم». من که چند دقیقه است که ساکت هستم، میپرسم خرخر را قبل از فعالیت سیاسیتان نوشتید یا بعد از فعالیت سیاسی شروع به نوشتنش کردید؟ کوتاه جواب میگیرم که «قبل از فعالیتها بود». ادامه میدهم: «خب شما که انقدر قلم خوبی دارید چرا همین داستاننویسی را ادامه ندادید چرا وارد آن طور فعالیت سیاسی شدید؟». جناب عماد با حوصلهتر از قبل توضیح مفصلی میدهد که: «اوایل دهه چهل بعد از انقلاب کوبا این فکر در بین روشنفکران شکل گرفته بودکه وقت کتاب نیست، باید کتاب را کنار گذاشت و اسلحه به دست گرفت و فقط مخصوص ایران هم نبود. در جاهای دیگر هم فعالیتهای چریکی به این شکل شروع شده بود. بعد ما هم کتاب را زمین گذاشتیم اسلحه دست گرفتیم». آقای زندی از سرنوشت کتاب دو جلدی میپرسد که سوخته بود. آقای عماد این را هم این طور جواب میدهد که: «بله برادری داشتم که هنوز نمیدانم دقیقا چرا ولی آن دو جلد را سوزانده بود به خیال خودش کار خوبی کرده. رمان دیگری هم داشتم که سه، چهار دفتر بود که آن را هم سوزانده بود». اسمش را یادش نیست و بعد از این اضافه میکند: «شاید هم به خاطر این بود که اکبر منطقی را گرفته بودند شاید از ترس گرفتاری دستگیری بودکه آنها را سوزاند».
میپرسم خیال ندارید اینهایی که نوشتید را چاپ کنید؟ پاسخ میدهد: «خیلیهاشان کهنه شده» پسرش البته اضافه میکند «نیاز به سرمایهگذار هم دارد».
بعد از این صحبت سکوتی برقرار میشود که خیلی زود با یک سوال مهم آقای زندی قطع میشود: «اگر الان در سالهای چهل بودید باز هم سراغ اسلحه و اینها میرفتید و کتاب را زمین میگذاشتید؟ بین سیاست وکتاب کدام را انتخاب میکنید؟». صریح و ساده پاسخ میگیریم: «سراغ کتاب».
اینجا بحثی در مورد کتابی درمیگیرد در مورد سران حزب توده که بحث مفصلی است اما نکته جالب دیگر این بود که آقای زندی به آن اشاره میکند و تصدیق هم میشود و آن اینکه ظاهرا مرغ درخت اقاقی یک بار هم در خارج از ایران توسط «داریوش کارگر» چاپ شده بوده.
فرصتی میشود تا از حسی که بعد از شنیدن قصه زندگی آقای عماد و خواندن آثارش به ذهنم رسید صحبتی بکنم. توضیح میدهم وقتی آثارتان را میخواندم، نمیدانم به جا بود یا بیجا اما یاد اثری از «دنیس جانسون» به نام «پسر عیسی» افتادم که «پیمان خاکسار» ترجمه اش کرده. احساس میکنم شباهت عجیبی بین زندگی شما و آثارتان بهرغم دوری فضاها وجود دارد.
همدانیها
بعد از این توضیح، آقای زندی میخواهد ببیند آیا نشریه یا کتابی که توسط همدانیها چاپ شده باشد و بر روی جناب عماد تاثیر داشته باشد که آقای عماد هم با مکث و کمی جابه جا شدن روی ویلچرش این طور پاسخ میدهد: «آنچنان چیزی نبوده، فقط نشریهای بود به اسم مبارز که برای پدرم میآمد و آن را میخواندیم». اینجا آقای احمدی اشارهای هم به «ندای میهن» میکند آقای زندی هم به «ندای اکباتان». بعد از این اشارهها آقای عماد میگوید «در ندای میهن هم چیزهایی نوشتهام». وقتی بحث به نشریات و نویسندگان محلی میرسد آقای زندی اشارهای به «موسی نثری» کرد و میگوید: «اصلا میشود گفت که داستاننویسی در ایران همزمان با تهران، کرمان، کرمانشاه از همدان شروع شده و این آدم نیز روی دیگرانی که در اطرافش هم بودهاند اثرگذاشته و آنها را کتابخوان کرده است و هر سه تصدیق کردیم که انصافا بیشتر از هر نویسنده دیگری همدان در آثار آقای عماد دیده میشود. از مکانها معابر و کوچه حتی تا اصطلاحاتی مختص به گویش همدانی» اما آقای عماد نویسنده ای به یادش نیست که همدانی باشد و بر روی نوشتههایش به ویژه تاثیری داشته باشد و البته جناب عماد با تاکید اشاره میکند که: «من تعمدا به این شکل نوشتهام و این اصطلاحات را در داستانها آوردهام». رسیدن به این موضوع بهانهای شد برای اینکه آقای احمدی توضیح مفصلی دهد از اینکه نویسندگانی در دهههای گذشته وجود داشتهاند که فرهنگ محلی در آثارشان بسیار پررنگ است و این شاید به نوعی تلاش برای بازگشت به خویشتن باشد که در همان دههها آل احمد و امثال آن به این موضوع پرداختهاند.
بازگشت به خویشتن جرقهای شد تا بپرسم آقای عماد از آثار شریعتی و آل احمد خواندهاید؟ نظرتان چیست؟ که اشاره میکند: «آل احمد فقط نثرش نثر خوبی بود اما شریعتی که اصلا هیچ علاقهای نداشتم».
این روزها
آقای زندی کنجکاو است بداند الان و در این روزها دوست دارد چه بکند و چه بنویسد و چه بگوید؟ آقای عماد در میانه سوال میپرسد: «یعنی جسمی؟» . که توضیح دادیم نه به صورت کلی مخصوصا در دنیای قصه و داستان.آقای عماد با لبخند توضیح میدهد که: «خود نوشتن برایم عادت شده البته الان ذهنم کاملا خالی است هیچی. بیماری. البته گاهی جرقههایی میزند اما سوژه خاصی ندارم. این روزها مشغول خواندن «سقوط» نوشته «آلبر کامو» هستم و مقدمهای از شروع یک رمانی را تایپ کردهام اما ادامه ندادمش».
وقتی از پلههای حیاط کوچک خانه آقای عماد پایین میآمدیم، هنوز در همان فضای اعجاب آور خانه آقای عماد بودم. انگار که رویا باشد. انگار ما در رویای جناب عماد بودیم…
فردی نکو و خوش صحبت.
پسری آرام بنام فرهنگ
دختری نیکزاد بنام صبرا