در غروب دُن کیشوت‌ها

0

*یادداشتی بر مجموعه داستان قهرمانانی که نیستیم از «پگاه پزشکی»

*محمد رابطی

زمان، زمان اسارت است و زمانه تکثیر ویروس‌ها و از همه بدتر و مهلک‌ترشان ویروس ناامیدی و امید که پیرمردی پژمرده ناتوان کنج خانه افتاده. زمانه اسارت در ناامیدی و انفعال. انبوه حوادث با دوره تناوب‌های کوتاه آوار می شود بر سرمان. تا به خودمان بیاییم موج سهمگینی بلای دیگری با خود می‌آورد. مهلک‌تر شاید، انبوه روزمرگی است که تا گردنمان را گرفته و نزدیک است که خفه شویم. خط آسمان زندگی‌مان محدود به کوچه‌ای تنگ است میانه شهری شلوغ و دود گرفته و تورمی افسار گسیخته که هر لحظه ممکن است زیر لگدش له شویم. به خودمان بیاییم عمر در سراشیبی پایان است. این کلمات البته بیانگر مقدمه‌ای است بر ضرورتی که قهرمانانی که نیستیم از آن زائیده می‌شود و برای خود رسالتی را در ادبیات، ویژه ادبیات داستانی به دوش می‌گیرد.

محمد رابطی
محمد رابطی

مجموعه داستان قهرمانانی که نیستیم البته که زاییده ادبیات داستانی مدرن و پست مدرن است و شاید به ذائقه کلاسیک‌خوان‌ها و کلاسیک دوستان ناآشنا و گنگ به نظر برسد اما به قول خود نویسنده «تلاشی» است (البته در خور تحسین) برای دست یافتن به ساختاری در قالب روزمره‌نویسی که بتواند بازنمای زیست ما در ایران اکنون باشد. روایت آدم‌هایی که طاقت حادثه‌ای فراتر از مسائل روزمره شان را ندارند اما همان‌قدر هم محتاجش هستند. محتاج چیزی که آن‌ها را و در واقع ما را از این زندان روزمرگی نجات بدهد. روایتی که در آن شهر و مکان و زمان تبدیل به فرمی می‌شوند تا درک دیگرگونه‌ای از وضعیت حالمان به دست آوریم.

ساختار قهرمانانی که نیستیم البته با مجموعه داستان به صورت معمول فرق دارد. ترکیبی است از تکه روایت‌ها و متن‌های مختلف از شعر و حتی چیزک‌هایی شبیه دلنوشته که در سه بخش تقسیم شده‌اند که نویسنده به این بخش‌ها نام بافتار می‌دهد. هر بافتار از مجموعه داستان یا حتی شعر یا حتی دلنوشته همان‌طور که گفته شد تشکیل شده.گاه چند صفحه و گاه بسیار کوتاه در حد چند پاراگراف.که خواندشان شاید وقتی نگیرد اما برای نزدیک شدن به ذهنیت نویسنده حتما نیازمند صرف دقت و صبر بیشتری در داستان‌هاست.

اما مهم‌تر از همه این‌ها نویسنده است. نویسنده جوان که متولد۱۳۷۱ است خود از چیزی که خلق کرده مهم‌تر است. چرا که صاحب پروژه‌ای ذهنی است که آن پروژه یقینا در آثار دیگرش رشد و نمود بیشتری پیدا خواهد کرد و باید منتظر ظهور نویسنده‌ای جدی باشیم که ریشه در این شهر دارد. پزشکی دقیقا می‌داند از نوشتن چه می‌خواهد. از داستان چه می‌خواهد، می‌داند چرا سراغ کدام فرم و قالب می‌رود و این همه ویژگی‌هایی است که افسوس کمتر در نویسندگان بومی نسل‌های قبل داشته‌ایم. پزشکی هم می‌نویسد که ادبیات را تکان بدهد هم آدم‌ها را و این رسالتی است سترگ که این نویسنده پرخوان را آینده‌دار می‌کند.

«قهرمانانی که نیستیم» در داستان‌ها و شخصیت‌هایی که درون خودش دارد هم اسارت ما در روزمرگی را به نمایش می‌گذارند و هم نمایشگر وضعیتی است از زندگی معناباخته که دیگر اساسا قهرمانی را بی‌معنا کرده. اگر روزگاری دن کیشوت «به مشیت خداوند در عصرآهن به دنیا آمده بود تا عصر طلا را احیاکند» امروز هم دن کیشوت‌ها به پستو رفته‌اند و هم دیگر کسی حتی حال و حوصله و توان دن کیشوت بودن ندارد. بله این عصر عصرِغروب دن کیشوت هاست و این کتاب اتودی است از این منظره غروب.

*اعتراف به «قهرمانانی که نیستیم»

*«پگاه پزشکی» داستان نویس جوانِ همدانی از اولین اثر چاپی‌اش می‌گوید

*سوتیتر: پزشکی: قهرمانانی که نیستیم در طول چهار، پنج سال شکل گرفت و برای خودم خرده‌روایت‌های روزمره‌ای از تصویری که در واقع اکنون ایران قرار دارد که خود عنوان هم همین را می‌گوید. یک وضعیتی که قهرمان بودن اصلا…»

*محمد رابطی

شاید دوست بدارید :

در بند زمان، کنکور، ادبیات

قرارمان در یکی از عصرهای سردِ زمستانی و بی‌خودی شلوغ همدان بود. حوالی میدان، دفتر همدان‌نامه. با تاخیر کمی، صدای سکوتِ عصر همدان‌نامه شکسته شد و پزشکیِ پدر که یقینا عهده دار رساندن پزشکی دختر بود هر دو با هم وارد دفتر شدند. تا قبل از این لحظه دنبال مقدمه‌ای برای شروع گفتگو می‌گشتم که در همان لحظه ناگهان مقدمه‌ام هم متولد شد. خاطره‌ای مبهم از سال‌هایی که یک تازه دبیرستانی شده، در این‌جا و آن‌جا تصاویری می‌دید که الان البته گنگ و کدر شده‌اند، از دختری درس‌خوان و ظاهرا بی‌آلایش که رتبه یک کنکور شده بود. وقتی سلام و علیک ابتدایی تمام شد و نشستیم و مقدمه این گفتگو آغاز می‌شد گفتم: «خانم پزشکی، قبل از این جلسه من یکبار دیگر هم جایی شما را دیده بودم. در اخبار احتمالا که رتبه یک شده بودید. رتبه برترهای انسانی هم مثل ریاضی‌ها که فقط مهندسی برق می‌رفتند، بیشتر حقوق را برای تحصیل انتخاب می‌کردند. حالا این فضای ادبیاتی و داستانی کجا، آن پگاه پزشکیِ حقوق خوانده کجا؟ الان با کدام پگاه پزشکی قرار است گفتگو کنیم؟» نویسنده جوان که اتفاقا حامل همان بی آلایشی سال کنکورش بود، اما به نظر کاملا دور و پخته‌تر از آن فضا، صحبتم را خیلی راحت این طور ادامه داد: «فکر کنم پگاه پزشکی نویسنده، من خب حقوق را کلا کنار گذاشتم و از ارشد حقوق انصراف دادم و متوجه شدم که خیلی مسیر اشتباهی بود و فکر می‌کنم در این خروجی جدید با نسخه نویسنده پگاه پزشکی مواجهیم». من اما انگار که هنوز برخلاف خانم نویسنده از آن فضا بیرون نیامده‌ام دوست داشتم بیشتر از آن دختر جوان درس خوان بدانم. همان که رتبه یک کنکور شده بود. پرسیدم: «درگفتگویی از شما در همان سالی که نتایج کنکور آمده بود، در اینترنت خواندم که توضیح داده بودید روحیه جنگنده‌ای دارید که به درد رشته حقوق می‌خورد». وسط های جمله ام بودم که خنده نویسنده جوان توجه جلب می‌کرد و با کمی فاصله هم آن خنده را با یک آره ساده همراهی کرد. ادامه دادم: «واقعا چطور روحیه جنگنده و وکالتی با روحیه نویسندگی جور درمی آید؟ نویسنده‌ها معمولا آدم‌های خلوت‌نشین و گریزان از داد و فریاد به نظر می‌رسند!

پگاه پزشکی بی‌مقدمه و سریع توضیح داد: «راستش اصلا بعد از مواجه با فضای وکالت و دادگاه و این‌ها، متوجه شدم حداقل برای آن فضا روحیه جنگنده‌ای ندارم. فکر می‌کنم در درون ادبیات یک جنگندگی هست و چیزی هم که احتمالا خیلی بد و مبهم در مقدمه قهرمانانی که نیستیم سعی کرده بودم بگویم این بود که ادبیات باید دست و پایی بزند و از این وضعیت خنثی بودن بیرون بیاید و بتواند عاملیتی داشته باشد و یک جورهایی بجنگند اما خب این جنگ، جنگ خیلی متفاوتی با عرصه حقوق است و وقتی که وارد فضای عملی اش شدم متوجه شدم که آدم آن جنگ نیستم و جنگم را اشتباه انتخاب کرده بودم». البته خانم پزشکی این جمله را خنده‌کنان ، به پایان رساند.

 

زمانه­ زوال قهرمانی

فرصت خوبی شد که وارد کتابش بشویم. پرسیدم: «چطور شد که قهرمانانی که نیستیم را نوشتید؟ حالا حتی خانم نویسنده بی‌مقدمه ترهم صحبت می‌کرد و البته روشن و البته متمرکز. تا همین جا نشان می‌داد که می‌داند چه می‌خواهد و چه می‌گوید و می‌نویسد. پاسخ داد: «قهرمانانی که نیستیم در طول چهار، پنج سال شکل گرفت و برای خودم خرده‌روایت‌های روزمره‌ای از تصویری که در واقع اکنون ایران قرار دارد که خود عنوان هم همین را می‌گوید. یک وضعیتی که قهرمان بودن اصلا…» خانم پزشکی در حین ادای این کلمات تلاش می‌کرد ذهنش را منظم کند. به قصد کمک که یادش بیاید وارد کلامش شدم و گفتم: قهرمانی بی‌معنی شده که با یک آره ساده از آن استقبال کرد و ادامه داد: «قهرمانی به معنای در واقع اندیشیدن به یک ایده آل ذهنی، به معنای تلاش کردن برای یک هدفی فراتر از اهداف تعریف شده بیرونی برای پیشرفت‌های فردی و این‌ها. تعریفی که ما حس می‌کنیم طرف دارد واقعا قهرمانانه برای چیزی می‌جنگند و انگار که در وضعیت اکنون ایران این مفهوم بی‌معنا شده است. در واقع حتی در عرصه شخصی هم که حول مسئله عشق سعی می‌کنم روایت را بکنم، عشق به مثابه جایی که این قهرمانانه جنگیدن می‌تواند معنا پیدا کند. خیلی وقت‌ها این را هم شرایط خنثی می‌کند و تبدیلش می‌کند به یک جور روزمرگی و این در واقع تلاشی بوده برای روایت‌های تکه تکه‌ای از چیزی که نمی‌شود آن را مستقیم گفت. چون خیلی‌ها ممکن است بپرسند خب چرا این قهرمانی ناممکن شده و چرا ما همیشه دوباره برمی‌گردیم به روزمرگی خودمان و خب این در واقع چیزی بوده که در این وضعیت اکنون می‌دیدم». بعد از این پاسخ بی نهایت جذاب، که می‌توانید خودتان قضاوت کنید چه فهم و نگاه ظریفی است به همین وضعیتی که به قول خانم پزشکی در این «اکنون» ایران حادث شده است. از مقدمه قهرمانانی که نیستیم نقل کردم این چنین که: «در ادبیات داستانی مدرن به سمت نوعی روزمره نویسی می‌رویم». و بعد پرسیدم حالا این روزمره‌نویسی به مثابه یک تکنیک چه نقشی را در آینده ادبیات داستانی ایران بازی خواهد کرد؟ و خواستم که درباره این موضوع بیشتر توضیح بدهد که مثل تمام گفتگو ساده شروع کرد به این طور توضیح داد: «راستش این جمله آخرتان تاکید درستی بود که من در مقدمه هم سعی کردم بگویم روزمره‌نویسی در واقع وضعیت تاریخی جغرافیایی دیگری در جایی که مثلا جویس در آمده و شروع کرده است این کار را، کارکرد اجتماعی متفاوتی ممکن است داشته باشد و این کاری که من کرده‌ام این طور بوده که صرفا در مورد اکنون ایران است و نمی‌گویم که این را می‌شود به طور کلی تعمیم داد. در یک شرایط تاریخی و به طور کلی موجی که در دهه هفتاد و هشتاد، فضای ادبیات داستانی ایران خیلی  به سمت روزمره‌نویسی رفت و داستان‌هایی که قهرمان شان آدم‌هایی معمولی هستند که از چهارچوب اتفاقات معمولی زندگی هم فراتر نمی‌روند. تصور من این است که این از دل یک تهی شدن از توانایی تخیل کردن بر می آید. یعنی انگار ما نمی‌توانیم شرایطی غیر از شرایط موجود را حتی آرزو و یا تخیل کنیم و برای همین ادبیات دیگر دارد بر می‌گردد به سمت همین روزمرگی و ما انگار از روزمرگی به روایت روزمرگی‌های دیگری فرار می‌کنیم و این اتفاقی است که دارد می‌افتد و البته خب اوج آن هم در دهه هشتاد و اوایل دهه نود بود که الان دارد کمرنگ‌تر می‌شود و الان هم به سمت‌های دیگری می‌رود». بلافاصله خواستم از نویسنده‌هایی که در این دهه‌ها سراغ این سبک کار رفتند مثال هم بزنید. پاسخ هم از این قرار بود: «مثلا موجی که در آن دهه خیلی هم خوب از آن استقبال شد مخصوصا نویسنده‌های زن مثل زویا پیرزاد و فریبا وفی. خیلی روی این موضوع تمرکز کردند. تمرکز روی همین وضعیت روزمره زنان و رویت همین درگیری‌های روزمره». صدای خانم پزشکی البته خسته به نظر می‌رسید و صحبت کردن از پشت ماسک برایش کمی به نظرم کلافه کننده بود اما این طور ادامه دادم: نکته‌ای وجود دارد که در همین مقدمه کتابتان به آن پرداخته‌اید. نقطه کور هر اثر که گویی نویسنده و اثرش عامدانه تلاش می‌کنند این نقطه را پنهان بکنند، نقطه کوری که در هر اثر حرف و پیام جدی برای گفتن دارد. شما انگار می‌خواهید تلاش کنید به سبکی برسید که این نقطه کور را به شکلی نمایش بدهید. جمله‌بندی خانم پزشکی مثل خیلی از وقت‌های دیگر با یک راستش شروع می‌شود، همینطور شروع شد: «راستش در واقع حرفی که در آن جاسعی کردم بزنم این بود که این تصور که ما وقتی روایتی را می‌خوانیم، این تصور که این روایت می‌تواند بر واقعیت منطبق باشد و حقیقت زندگی را بیان کند در واقع نادیده گرفتن این واقعیت است که این روایت از ذهن نویسنده‌ای بیرون می‌آید که این آگاهی این نویسنده محدودیت‌هایی دارد. محدودیت‌هایی در مجموعه کلماتش دارد و مجموعه‌ای از این محدودیت‌ها باعث می‌شود ما هر داستانی را که می‌خوانیم نسبتش با واقعیت این باشد که خب این یکی از شیوه‌هایی است که کسی واقعیت را روایت کرده بنابراین ما به مشکل اصلی دسترسی نداریم، در واقع به مجموعه روایت‌هایی دسترسی داریم. مثل حادثه‌ای که اتفاق افتاده و ما فیلمی از آن حادثه نداریم و فقط شاهدهایی داریم که بخش‌هایی از این حادثه را با محدودیت‌های خودشان و از زاویه دید خودشان روایت می‌کنند. روایت هیچ کس در واقع نه دقیق است و نه کامل. ادبیات هم همواره همین‌طوری است. جایی درون محدودیت‌های فردی ایستاده و سعی می‌کند درباره مشکلی صحبت کند. حتی وقتی تلاش می‌کند درباره آن مسئله صحبت نکند. من در واقع تلاش می‌کردم بگویم که این روایت‌هایی که در قهرمانانی که نیستم قرار دادم نباید این طوری مثلا که دوربین فیلمبرداری دارد از صحنه فیلم بر می‌دارد، خواند. باید همواره با این دید خواند که این اثر با یک زاویه به واقعیت نگاه کرده است. مثلا در بافتار دوم که سعی می‌کنم مسئله جنگ را بررسی کنم و سعی می‌کنم دور این حادثه بچرخم و البته جنگ پس از جنگ. این‌که ما چند دهه پس از جنگ برمی‌گردیم و حالا می‌خواهیم جنگ را روایت کنیم که حالا این تصویر چطوری است. سعی می‌کنم با زاویه دیدهای مختلف تصاویری را کنار هم بگذارم که آن نقطه کور را به تصویر بکشم، که دیده نمی‌شده است». بعد از این توضیح روان، سعی کردم وارد شخصیت‌هایی که پگاه پزشکی در اثرش خلق کرده بشوم؛ شخصیت‌هایی که خواندشان و نزدیک شدن به آن‌ها به نظر همزمان هم راحت و هم سخت است. سوالم را این طور مطرح کردم که: به نظر من ویژگی ممیزه و اصلی این شخصیت‌ها و تاکید می‌کنم که در برداشت و خوانش من، این است که دنبال هویتی هستند که شاید ندارند، مثلا در یکی از داستان‌ها شخصیتی وجود دارد که با اسمش دچار چالش شده و یا این آدم‌ها به نوعی گیجی مبتلا هستند یا امثال این‌ها. خلاصه از نظر شما ویژگی اصلی شخصیت‌های مخلوق شما چه چیزهایی است و چرا؟ خانم پزشکی همان‌طور راحت و بی‌تکلف توضیح داد: «راستش برای خود من ویژگی اصلی این‌ها همان گیرافتادنِ فرار ناپذیری در روزمرگی است. آدم‌هایی که تلاش‌هایی می‌کنند حتی ناخودآگاه برای عبور از روزمرگی که البته شکست می‌خورند. مثال پررنگش برای خودم داستان اول است که طرف در پایان داستان تکه‌های عشقش را دارد می‌فروشد. انگار این تلاشی است که در کل شهر شکل می‌گیرد در مورد این‌که من با این روزمرگی چه کار کنم، با این اتفاق فراتر از روزمرگی که مثل کیسه آشغال روی دوشم است. یا مثلا داستان آخرم که تلاش فردی است و نزدیک است به تلاش نویسنده‌ای که سعی می‌کند از این اتاق عبور کند. از آن روزمره‌ای که در آن گیر افتاده. اما در واقع شکست می‌خورد و با همان جمله پایانی که مجموعه هم با آن تمام می‌شود و در واقع اعتراف به شکست این کار است که «تمومش کن». خانم نویسنده قصد داشت صحبتش را ادامه دهد که برای دومین بار میان کلامش آمدم و گفتم درست. شاید اعتراف به شکست باشد اما همانطور که در مقدمه هم گفته‌اید این اعتراف به شکست در واقع نوعی اعتراف به وجود نسخه‌ای پیروزمندانه نیز است. در واقع نوعی پایان امیدوار کننده است.

دل در گرو زمین سوخته احمد محمود

همین نکته لنگرگاهی شد برای بازگشت به کلی به اسم ادبیات. پرسیدم در ادبیات چه چیزی بود که شما را علاقه‌مند کرد؟ چه کتابی یا کدام نویسنده‌های داخلی یا خارجی هستند که شما از آن‌ها تأثیر می‌گیرید یا به آن علاقه‌مند هستید؟ خانم نویسنده با تمرکزی تمام نشدنی انگار، جواب داد که: «راستش روایت کردن و بازسازی درک حسی ام از واقعیت یا تخلیم از یک چیز غیر واقعی به صورت کلمات راه اصلی ارتباط گرفتن من با جهان بیرون بوده است، یعنی همیشه جهان بیرون تبدیل به یک قصه و روایت می‌شود و بعد من تصمیم می‌گیرم توسط این روایت با جهان مواجه بشوم و خب حس کردم که توانمندترین نقطه وجود من در این‌جاست». وقتی هم که خانم نویسنده خواست راجع به نویسنده مورد علاقه‌اش صحبت کند می‌شد برق زدن چشمانش را دید. «نویسنده‌های مورد علاقه‌ام در ایرانی‌ها محبوب‌ترینشان با فاصله احمد محمود است، در یک رمان بلندی هم که نوشتم و احتمالا انتشارش به بعد از عید برسد، خیلی به سمت و سوی احمد محمود کشیده شده‌ام. جایی که حس کردم بیش از هر لحظه دیگری در مورد اتفاق جنگ موقعی که خب من به دنیا نیامده بودم نزدیک شده بودم همین رمان زمین سوخته جناب احمد محمود بود. خب این هم یک روایت است از جنگ اما حس کردم خیلی دارم به این خاک جنگ زده نزدیک می‌شوم. استفاده‌اش از یک نوع عنصر فانتزی در درخت انجیر معابد و به طور کلی مجموعه کارهایش از آن کارهایی است که وقتی موقع نوشتن می‌بینم که نمی‌توانم ادامه بدهم چند صفحه‌ای از آن را می‌خوانم و برایم زایایی دارد. معاصرتر هم  مهسا محب علی را دوست دارم البته کار آخرش که در افغانستان چاپ شده را نخواندم اما نگران نباش که در دهه هشتاد بیرون آمده را خیلی دوست داشتم و در نویسنده‌های خارجی رومن رولان نویسنده مورد علاقه‌ام است. رولان برایم بیشتر همین تلاش برای نزدیک شدن به انسان و فهمیدن انسان به عنوان یک موجود پیجیده متناقض که این‌که به یک شخصیت با تمام تناقض‌هایش نزدیک بشود و چطور این را تصویر می‌کند. به خصوص جان شیفته‌اش». ضمن این‌که احساس می‌کردم سوال و بحث دیگری نمانده، یاد دغدغه‌ای که برای یک دهه هفتادی به نظر غریب می‌آید، افتادم. پرسیدم چرا جنگ برایتان آن‌قدر مهم است؟ این طور جواب شنیدم: «راستش دهه شصت به طور کلی برایم خیلی مهم است. در واقع فهمیدن ایران اکنون با ایران انقلابی و این مسیری که از انقلاب تا امروز طی شده است و فهم این چگونگی تحول برایم خیلی مهم است و خب جنگ به عنوان یکی از مهم‌ترین عناصر دهه شصت فهمش برایم اهمیت دارد». این پاسخ که به پایان رسید خواستم اگر نکته پایانی مد نظر داشت بیان کند که با همان سادگی تمام  طول گفتگو با دوتا نه پشت سرهم صحبت مان به پایان رسید. پزشکی‌ها رفتند و ما ماندیم و صدای شلوغی بیرون و تحمل ملالت سرمای نشسته بر صورتمان در راهِ برگشت به خانه….

*«قهرمانانی که نیستیم»، «قهرمانی» که «نیست»

*محمد جوانمرد

«قهرمانانی که نیستیم» آن‌طور که فهرست کتاب می‌گوید، مجموعه‌ای از سه «بافتار» است. اما پیش از این بافتارها، پیش‌گفتاری قرار گرفته است که نخستین تمایز این اثر با فضای معمول این روزهای ادبیات داستانی فارسی در ایران را برجسته می‌کند؛ تلاش برای پیش‌ بردن همزمانِ اندیشیدن به ادبیات و متن ادبی، تلاشی برای برهم‌زدن خطوط پررنگی که غالباً میان «نقد ادبی» و «متن ادبی» کشیده می‌شود. به این معنا، پیش‌گفتار این اثر، می‌تواند به‌مثابه‌ نخستین بخش از خودِ متون خوانده شود. برای همین هم، همان‌طور که خود نویسنده هم می‌گوید، این پیش‌گفتار «به دنبال توجیه یا توضیح این اثر نیست»، بلکه-حتی فراتر از آن‌چه نویسنده می‌گوید- خود می‌تواند یکی از متونی باشد که در کنار دیگر بخش‌ها، فرم کلیِ اثر را می‌سازند؛ فرمی که حرکت روی مرزهای ژانرهای متفاوت نوشتار را می‌آزماید.

محمد جوانمرد
محمد جوانمرد

با ورود به بافتارهای این مجموعه، می‌توان درک روشن‌تری از علت این نام‌گذاری به دست آورد. در این بخش‌ها، هرچند با متونی داستانی روبه‌رو می‌شویم، اما این متون معنای خود را از نسبتی کسب می‌کنند که با «کلیت‌»های فراتر از خود برقرار می‌کنند: در وهله اول در ارتباط با فضای نوشتارِ یک بافتار، در وهله‌ دوم در نسبت میان این بافتار و کلیت اثر و در وهله‌ سوم در نسبتی که خود این اثر با فضای ادبیات داستانی امروز ایران برقرار می‌کند. این داستان‌های کوتاه به شعرها و شعرواره‌ها «بافته» شده‌اند؛ مثل تار و پود، مدام به یکدیگر «گره» می‌خورند و تنها در ارجاع پیاپی به یکدیگر است که کلیتی قابلِ خواندن را می‌سازند. این «بافته‌»ها تنها به‌کمک تلاش مستمر خواننده است که ساخته می‌شوند، وگرنه رشته‌های جدا افتاده‌ای خواهند بود که روی صفحه‌ کاغذ پخش شده‌اند. البته تجربه‌ مواجهه‌ با این اثر، همیشه هم به ساختنِ کلیتی معنادار- دست‌کم به‌شکلی که ما در برخورد با متون داستانی به آن عادت کرده‌ایم- در ذهن خواننده نمی‌انجامد، اما به نظر می‌رسد که هدف اصلی این بافتارها در کنار یکدیگر، نه رسیدن به یک «معنا» و محتوای مشخص، بلکه برجسته کردن فرایندی است که برای رسیدن به این «معنا» طی می‌شود. با در نظر گرفتن این هدف هم، می‌توان این نقد را دست‌کم به بخش‌هایی از اثر وارد دانست که اگر «معنا» برای خواننده به امری دور از دسترس تبدیل شود، طی کردن این فرایند هم، «عینیت» و ارتباط خود را با تجربه‌های ملموس فرد، از دست می‌دهد. ورای این نقد، نمی‌توان از چنین اثری انتظار داشت که «سرگرم‌»مان کند؛ چراکه فرم مکالمه‌ایِ این اثر، درست دستگاهِ ادراکی‌‌ای را هدف قرار می‌دهد که غوطه‌خوردن در آماج سرگرمی‌ها، کرخت‌اش کرده و توان درکِ پدیده‌ها در کلیت‌شان را از آن گرفته است. در واقع این مجموعه، شاید بیش از «امکان‌»ها به «محدودیت»هایی که بر سر راه نوشتن و خوانده شدن وجود دارد می‌پردازد؛ اما این کار را ضمن حفظ تک امکانی برای عبور از این محدودیت‌ها انجام می‌دهد. عنوان مجموعه هم حامل این دو سویه است: «قهرمانان» به امکان وجود چیزی فراتر از آنچه که امروز هستیم اشاره دارد و «نیستیم» به محدودیت‌هایی که راه این امکان را سد کرده‌اند. آیا این مجموعه موفق شده از این محدودیت‌ها فرار کند؟ همان‌طور که خود نویسنده هم می‌گوید احتمالاً نه؛ احتمالاً خود این مجموعه هم «قهرمانی» است که «نیست»؛ اما دست‌کم جهتی را نشان می‌دهد که در آن می‌توان از تکرارِ این توهم فراتر رفت که «نویسنده» هر چه در ذهن دارد می‌نویسد و «خواننده» هم به‌راحتی منظور نویسنده را می‌فهمد. وقتی دو نفر منظور هم را نمی‌فهمند، پذیرش خود این مسئله، پیش‌شرط امکان هر گونه هم‌فهمی‌ای- هرچند در سطحی متفاوت- است.

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.