پدرم شکل قدیمی عشق بود

محمدحسن شایانی- نویسنده

0

*محمدحسن شایانی

*نویسنده

از در که با سَر و بَشنِ[۱] خاک آلود آمدم مادرم گفت = نهارتُ دادم گربهِ خورد، آخه بچه شیر میده . بدو دو تا تخم مرغ نیمرو کن. کنار باغچه اطلسی رشته می‌برید و با دقت روی بند اَریشی [۲]که خاله نرگسم قالی می‌بافت آویزان می‌کرد. خواهرم تازه عروس بود و موهای بلندش را در بوم هزار رنگ پائیز شانه می‌کشید. خانم گربهِ  بچه‌ها شُ به دندان گرفته بود و از ترس آقا گربهِ که معلوم نبود برای عیاشی به کدام گوری رفته بود، جا به جا می‌کرد. یهو در باز شد و پدرم آنگونه که عادتش بود، شتابان وارد شد. و از پله‌ها بالا رفت. خواهرم موهایش را از بوم رنگی پائیز برداشت و پشت توت شرابی پنهان کرد. وقتی پدر با کیف انگلیسی و متر چرخداری که اخیرآ ثبت کل به شعب استان‌ها ارسال کرده بود از ساختمان بیرون آمد، صدای کارد رشته بری و دفه قالی بافی بلند شد. پدر که آن همه عجله داشت لحظه‌ای توقف کرد. خیره به من که خود خیره به جنگ مورچه‌های زرد و سقا تا مبادا گناه کرده و ناکرده‌ای را به حسابم بنویسد. وقتی متر چرخدار و کیف انگلیس‌اش را بر می‌داشت به مأموریت خارج از شهر می‌رفت.

= پاشو راه بیفت. خودش رفت. مثل فنر از جا جهیدم. با شانه مادر موهایم را شانه کشیدم و سریع لباس پوشیدم. طوری که قبل از پدر خودم را به جیپ کروکی اداره ثبت رساندم. غلام‌خان صندلی جلو را خواباند و به عقب جیپ رفتم. پدر هیچوقت جمعه‌ها به ماموریت نمی‌رفت. سواری طولانی با چیپ اداره در صبح جمعه‌ای که سنگینی زمان ثقیل و سربی روی شانه احساس می‌شود، لذت سینمای شبه جمعه را داشت.  همین که پدر با لبخندی که می‌دانم به نحوی به من مربوط است، سوار شد، آغلام استارت زد. موتور با تنوره‌ای که کشید و سرفه‌هایی که زد سینه صاف کرد و روشن شد. به آرامی از کوچه آقاجانی بک گذشت و بعد از طی خیابان شورین وارد جاده تهران شد. وقتی جلو پمپ بنزین توقف کرد و باک اصلی و یدکی را پر کرد فهمیدم ساعات زیادی را ماشین‌سواری می‌کنم. این خود اگر با سینمای شب جمعه و بوی خوش بنزین جمع شود، لذتی معادل یک مسابقه گل کوچیک فو تبال و دعوا با بچه‌های محله امامزاده را دارد که دو به یک از ما جلو هستند. کمی که از شهر دور شدیم به‌سختی تابلو شرکت تکنیک را که مشغول ترمیم روکش اسفالت جاده تهران بود، خواندم. نسیمی که از شکاف درهای برزنتی وارد اتاق می‌شد حظ سفر را دو چندان می‌کرد. از حرفهایی که بین پدر و شاغلام رد و بدل می‌شد برای اولین بار اسم پایگاه شاهرخی[۳] و آمریکا و آمریکائی را شنیدم. بعد ازحدود یک ساعت رانندگی با ورود شاغلام به جاده آسفالته باریکی سواد پایگاه نمایان شد . نزدیک جبهه ورودی به راست پیچید و جلوی خیمه و خرگاه بزرگی توقف کرد . پدرم با کیف سیاه انگلیسی حاوی پرونده‌ها و اسناد مربوط به نقشه زمینی، مساحت و متراژ پایگاه از جیپ پیاده شد و به طرف چادری که سرباز سیاهپوستی جلو در کشیک می‌داد، حرکت کرد. چه شد که وسط راه ایستاد. همزمان چند نفر از چادر بیرون آمدند. اولین بار بود که آدم سیاه پوست می‌دیدم.

= سلام تیمسار آق اولی. تیمسار تعلیمی‌اش را چند بار کف دستش کوبید و با لحنی نه چندان محترممانه گفت = دیر کردی شایان. پدر کمی مضطرب بود اما سعی کرد رفتاری معمولی داشته باشد.

= راه دور بود و به جیپ اداره ثبت هم اطمینانی نیست.

چند نفر آمریکائی سیاه و سفید به جیپ نزدیک شدند. سیاه پوست جوانی که معلوم بود مقامی ندارد پوشه‌ای به دست تیمسار آق اولی داد و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد. در رابطه با صحبت‌هایش اوراقی را از توی پوشه در آورد و روی نقاط خاصی تأکید می‌کرد. تیمسار نزدیک به نیم ساعت با مردی که سه ستاره روی یخه پیراهش دیده می‌شد صحبت کرد و به طرف پدر آمد.

= چند تا امضاء س. همین. بعد هم سرخَر رو کج می‌کنی و میری خونه‌ات. دستور می‌دهم اضافه کاریت هم تا آخر هفته پرداخت کنند.

نگاهی به داخل جیپ انداخت. از بوی سیگار تند شاغلام نفسش گرفت = اینا چیه شما می‌کشید. مجدد رو به پدر کرد = یه دستمالی، سفره‌ای ندارین از خوراکی‌های روی میز پر کنین. کالباسش آمریکائیه. البته یه درصدی هم گوشت خوک جوان داره. نترس حرام نیست چهره پدر که همیشه سر وقت نماز می‌خواند در هم شد. تیمسار این معنی را گرفت و دیگر ادامه نداد. چند ورق کاغذ از توی پرونده بیرون آورد و گفت = امضا کن. تردید پدر را که دید چهره‌ترش کرد = مگه نشنیدی. امضا کن و برو سر خانه زندگی‌ات. با انگشت روی نقاط مهم سند رفت = این جا و آن جا و . . .آره یکی هم بینداز زیر ورقه. از سکوت و بی‌تفاوتی پدر عصبانی شد.

= چه ات شده شایان. می‌خوای یه ورقه تو بیخی بره تو پرونده‌ات؟ پدر نگاهی به سرفصل‌های اسناد انداخت و گفت = معذرت می‌خوام تیمسار. من تا خودم مساحت پایگاه را محاسبه نکنم چیزی را امضا نمی‌کنم.

تیمسار چشمانش را تنگ کرد و لب‌هایش را ورچید. تعلیمی‌اش را توی صورت پدر آورد.  =  چکار کنی؟ ببینم. تو کی باشی که خلاف اوامر اعلیحضرت همایونی عمل کنی. فکر می‌کنی از سوابق‌ات در حمایت از مصدق بی‌خبرم. مترجم موضوع را برای سرهنگ آمریکائی ترجمه کرد. بعد از مشورت کوتاهی با یکی از مشاورانش تیمسار را صدا زد. معلوم بود حرف‌هایشان با هم نمی‌خواند و بین آن‌ها اختلاف سلیقه جدی وجود دارد. تیمسار یکبار دیگر پدر را مخاطب قرار داد = تو با محاسبه مجدد کاریت نباشه. محیط و مساحت پایگاه چند بار در ایران و آمریکا با رعایت جزئیات محاسبه، نقشه تفضیلی ارائه و ساخت و ساز شروع شده. پدر که متوجه عصبانیت تیمسار آق اولی شده بود سعی کرد با برخوردی آرام مانع تهییج بیشتر او بشود = معذرت می‌خوام تیمسار. عین دستور مدیرکل اداره است. شخص رئیس به بنده امر فرمودند شخصا محاسبات مربوط به مساحت پایگاه را انجام و در صورت تطابق با اعداد و ارقام به دست آمده توسط همتای آمریکائی صورت مجلس را امضا می‌کنی. ملاکین منطقه به‌خصوص قره‌گوزلوها از ارتش شکایت کرده‌ان. حداقل می‌تونم محیط زمین را محاسبه کنم و . .

= تو با این کارها کاریت نباشه. فقط امضا کن.

ژنرال آمریکائی مقداری پول از جیبش بیرون آورد. تیمسار آق اولی گفت = اگه از اوناش بود مشکلی نداشتیم  . . پدر سوار جیپ شد و دستور حرکت را صادر کرد. تیمسار مانع حرکت جیپ شد  = خدمت‌ات می‌رسم  عبد الحسین شایانی. تا حالا بندرعباس و زاهدان خدمت کردی؟ . همه دور جیپ کروکی جمع شده بودند و به مرد ریزنقشی که در مقابل ژنرال آمریکائی و تیمسار ایرانی ایستاده بود، نگاه می‌کردند. نگاه ایرانی‌ها فاخر و ارزشمند بود. ژنرال دقایقی با تیمسار آق اولی که به‌شدت عصبانی بود خلوت کرد و بعد از دقایقی پیغامی توسط مترجم برای پدر فرستاد = .  ژنرال می‌پرسه برای محاسبات چقدر وقت لازم داری  .؟  پدر پیاده شد = بین دو تا سه ساعت. سپهبد آق اولی که حسابی بور شده بود مجوز لازم را در اختیار پدر قرار داد. شاغلام متر چرخ‌دار را توی جیپ گذاشت و رو به غروب حرکت کرد.

در غیاب پدر سرباز سیاه پوستی که اعتراف می‌کنم از لب‌های کلفت و بازوان ستبرش می‌ترسیدم، دستم را گرفت و کنار میز غذاخوری برد. خمیر یک نان باگت را خالی کرد و /  یواشکی خمیر نان را  بلعیدم /  با چند برگه گوجه فرنگی، خیارشور و چند ورق کالباس پرکرد و توی یک پاکت کاغذی گذاشت و به دستم داد. از بس گرسنه بودم و ساندویج خوشمزه، پاکت دور ساندویچ را هم گاز زدم وخوردم. چشم سیاه، سیاه‌پوست از حدقه بیرون زد. بلافاصله دومی را گرفت و سومی را. از تأسف سری تکان داد و گفت: don’t eat the paper  . یکی از محافظان تیمسار آق اولی جلو آمد و گفت = بچه کم آبروریزی کن. کاغذ ساندویج را نمی‌خورند. وقتی دید قصد دارم لیوان بزرگی را از مایعی که همرنگ لیموناد بود پر کنم دستم را کشید و گفت = نه به آن شیرینی که بابات کاشت نه به هله خوری و آبروریزی تو. دیگه کنار میز پیدات نشه. از نگاه غضبناکش به درد ناشی از یک سیلی رسیدم.. در لحظه ترک میز دستی به سرباز سیاه‌پوست کشیدم و وقتی مطمئن شدم دستم سیاه نشده زیر منبع آب شستم. چند نفر همزمان خندیدند.

یک لحظه نگاهم به غروب متمایل شد. شاغلام در حال نزدیک شدن به کمپ بود. پدر گرسنه بود و به دلایلی از دست زدن به میز غذاخوری معذور. همین که جیپ اداره ثبت توقف کرد، ژنرال آمریکائی و تیمسار آق اولی از چادر بیرون آمدند. تیمسار با لحنی که تا برخورد فیزیکی فاصله‌ای نداشت گفت  = عبدالسین خیالت راحت شد. کِرم ات خوابید. از چهره شاد پدر می‌شد چنته پرش را دید. با طمأنینه از جیپ پیاده شد و نقشه را روی میز بزرگی که کاربری‌اش نامعلوم بود باز کرد و درگوشی به آق اولی گفت = محاسباتشان غلطِ. بدجوری هم غلط. اگه بخوای می‌تونم ثابت کنم. صداشون بزن. ملاکین منطقه براساس محاسبات ثبت همدان که اعتراف می‌کنم خودم انجام داده‌ام . . . تیمسار چند لحظه توی چهره نحیف اما  مهربان پدر بیتوته کرد = دیوونه شدی. معلومِ چی می گی . ؟ مگه می‌شه محاسبات مربوط به بزرگترین پایگاه هوائی خاورمیانه غلط باشه. اصلا می‌دونی چیه، کارت به این کارها نباشه، امضاء اتُ بزن و برو.

پدر با نیروئی مضاعف که از باورش به درستی محاسبه‌ای سخت و پیچیده برمی‌خاست گفت = من فقط اوراق مربوط به محاسبه خودم را امضا می‌کنم و پاش هم وامیسم. نوعی شادی کودکانه در چهره‌اش رنگ گرفت. تیمسار سعی می‌کرد در رابطه با ادعای پدر بی‌تفاوت باشد گفت = عبدالحسین. واقعا حالت خوبه.؟

پدر باذاء هر جوابی اعداد حاصله از محاسباتش را با ارقام درشت روی یک ورق طبقی نوشت و دور چند عدد اصلی را خط کشید. اعداد حاصله با پرونده ثبت همخوانی داشت تا حدی تیمسار را نرم کرد. در حالی که بین حقیقت و خیال دست به دست می‌شد، دست پدر را گرفت و کمی از کمپ دور شد = چطور ممکنه نقشه‌ای که توسط ده‌ها کارشناس و مهندس بررسی شده اشتباه باشه. می‌ترسم به ژنرال بگم بهمون بخنده.

= مطمئن‌ام این دفعه تو به اونا می‌خندی. شک نکن. حاضرم بهشون ثابت کنم.  بسم الله. تیمسار با لحنی که از تنالیته صدایش می‌شد پی به آشوب درونی‌اش برد در آخرین لحظه نگاهی به پدر که مشغول وضوگرفتن بود انداخت و به طرف ژنرال که خیلی وقت بود منتظر جواب بود رفت. بیشتر از زنگ تفریح ساعت ورزش با هم حرف زدند. چهره ژنرال در حالی که واژه no no Impass iblle  را َتکرار می‌کرد در هم شد. کار به جائی رسید که بقیه نفرات هم به او پیوستند و همه چشم به مردی که به کار خود یقین داشت. آخر سر محاسبات پدر را گرفت و همراه دو تن از معاونین و مترجم به چادر اختصاصی فرماندهی رفت.

قصد آخرین یورش به میز بی‌صاحب غذا را داشتم پدر از پشت سر یخه‌ام را کشید و گفت = اونا لقمه ما نیست. انگار خبر داشت چه دسته گلی به آب داده‌ام. تا جواب ژنرال برسد چند لقمه نان و پنیر گرفت و با لیوان چائی که یکی از تکاوران محافظ تیمسار ریخت نهارش را خورد و قبراق و سر حال منتظر محاکمه احتمالی. تقریبا بعد از نیم ساعت یا بیشتر ژنرال و تیم همراهش از چادر بیرون آمدند. ژنرال شخصا پیشانی پدر را بوسید و ساعتش را به یادگار و با اصرار زیاد و دخالت آق اولی به مچ پدر بست. تیمسار در حالی که اشک می‌ریخت پدر را به آغوش کشید و گفت = شرمنده همه حرف‌ها و کارهام هستم. ازت عذر می‌خوام. بعد از سی سال کار با این جماعت اولین باره که سینه‌ام را جلو می‌دم و از موضع بالا حرف می‌زنم. کارت عالی بود. برگشتی همدان جمع کن بیا تهران یه کار خوب تو جغرافیائی ارتش به ات می‌دم.

ژنرال در لحظه ترک کمپ نگاهی به قد و قامت جمع و جور پدر انداخت و با لبخندی که نماد خنجری آخته را روی لب‌هایش ترسیم کرد گفت = ما چهار بار نقشه عمومی پایگاه را محاسبه کردیم. عجیب متوجه شیب تپه دویست و نه و صد و هفت نشدیم.

خنجر را از روی لب‌هایش برداشت و سوار جیپ فرماندهی شد. تعجب آور زمان کم محاسبه بود. کمی که دور شد با ضربه‌ای به داشبرد جیپ گفت = اگه بخوای می‌تونی با ما بیائی.

شاید دوست بدارید :

پدر با کمک مردی که حرف‌های ژنرال را ترجمه می‌کرد پرسید = کجا؟

= آمریکا. پدر اخم کرد. حرفی را شنید که با قاموس تاریخی‌اش همخوانی نداشت و بیشتر یک توهین شیک و امروزی بود. این بار لبخند پدر کمان آرش بود و چشم اسفندیار و پهلوی شکافته سهراب و شاید مشگ سوراخ سقای علقمه.

نگاهی به خط افق انداخت. زیلوئی که همیشه همراه داشت باز کرد و به نماز ایستاد. تیمسار آق اولی و چند تن دیگر هم با او همراه شدند. به‌رغم مخالفت پدر تیمسار در کمال فروتنی پشت سر پدر ایستاد و نماز را به جماعت بر پا کردند. نگاه آمریکائی‌ها به نماز برندگان تماشائی بود.

==

بیست و هفت اسفند سال شصد و سه

نیمه‌های شب زنگ خانه  / در این ساعات معانی متفاوتی داشت /  به صدا درآمد و برادرم حسین از آمبولانس ارتشی متعلق به لشکر ۷۷ خراسان پیاده شد. به  استوار جا افتاده‌ای که مستقیم از جبهه آمده بود سلام کردم و بفرما زدم. دوری راه و مرخصی محدود را بهانه کرد و دعوتم را رد کرد. دست حسین و یک پلاستیک بزرگ دارو را به دستم داد و گفت = یه کم موجی و یه کم بیشتر شیمیائی شده. بناس اواخر فرورد ین همراه عده‌ای دیگر به آلمان اعزام شوند. تا آن‌وقت شما داروهاش رو به اش بخورانید. دستور عمل توی پاکت نوشته شده. مادر از پشت پنجره نگاه می‌کرد معلوم بود گریه می‌کند.

حسین به خانه آمد. کنار حوض نشست با چند سرفه آب دهانش را که میل به سرخی داشت توی پاشویه تف کرد. شانس آوردم مادر متوجه نشد. از فردای آن شب آنچه از حسین بر می‌آمد. سکوت طولانی و نگاه‌های پرسشگری که درک آن سخت بود. هرچه به عید نزدیک می‌شدیم اضطراب و دلشوره‌ام بیشتر می‌شد. شبها هراسان از خواب می‌پریدم و تا صبح بیدار می‌ماندم. حسین همیشه بیدار بود و از پنجره به پنجره نگاه می‌کرد و گاه دستی به موهایم می‌کشید. باید سئوالی را ده بار تکرار می‌کردی تا جواب می‌گرفتی. عید را برگزار کردیم و مادر دو بیت از پنج بیت شعری را که از برادرش آ غلام رضای ناکام یاد گرفته بود پای سفره هفت سین زمزمه کرد و همه اهل خانه به گریه افتادند «هفت سین نیمه تمام است ولی ==== با خیال تو تمامش کردم» توسن سرکش اوهام و خیال === دور می‌شد که لجامش کردم»

===

۱۵ فروردین ۱۳۶۴. ساعت دوازده. آن روز بنا بود کتاب‌ها، مجلات صحافی شده و نزدیک به دویست صفحه سی و سه دور و . . از سیزان به قسمت نوساز منتقل کنم. خسته شده بودم. بقیه کار را به روزهای بعد موکول کردم. شانس آوردیم خانوادگی عروسی دعوت داشتیم. با ژیان ۴۸۳۵۹ طی سه سرویس ۱۷ نفر را به عروسی خانه رساندم و برگشتم. نهار ماهی داشتیم. بچه‌های حسین را به قسمت نوساز آوردم اما خودش هر بار بهانه‌ای آورد و نیامد. سهمش را کنار گذاشتیم و نهار را خوردیم. شوفاژ روشن بود اما پدر کرسی خودش را داشت و مولانا می‌خواند. چائی خواست. آوردم.

===

یهو از زیر کرسی کَندَم و به دیوار روبرو خوردم. تا دقایقی گیج و منگ بودم. می‌دانستم اتفاقی افتاده اما نوع اتفاق را نمی‌شناختم / به نقل از پاسبان پست – سرمُ بلند کردم دوتا آبگرمکن تو آسمان بودند. یکی‌اش شبیه آبگرمکن اوسا یحیی بود و آن یکی کُپ آبگرمکن خواهرم. مگه آبگرمکن هم پرواز می‌کنه ؟ =

با سر و صورت خونی پدر به خود آمدم. قسمت کلنگی خانه و ده‌ها خانه دیگر صاف شده بود و لوله آب درست پشت سیزانی که کتاب‌ها و . . را نگهداری می‌کردم ترکیده بود و آب با شدت فوران می‌کرد. آمبولانس که آمد پدر را به بیمارستان بردیم و با کمک مردم جنازه‌ها را از زیر خاک بیرون کشیدیم. جسد حسین صد متر بالا تر از زیر آوار بیرون آمد. دیگر نه موجی بود و نه شیمیائی. مسافری بود که به چمنزارهای آخرین مرگش می‌رف .

علی آقا محمدی که آن روزها  علی آقا محمدی بود به اتاق پدر آمد. منُ که دید گفت = اگه امکان خوب شدنش باشه من یک ساعته براش ویزا می‌گیرم و می‌فرستیمش به . . . وقتی عکس سَرِ پدر را دید . . ==ترکش شیشه یخی سه سانتیمتر توی سرش نشسته بود .== گریه‌اش گرفت . = بده آدم شاهد مرگ معلم قرآن و اخلاقش باشه.

پدر دائم اصرار داشت او را به خانه ببریم. همین قصد را هم داشتم اما دکتر معالج مخالف بود. با لبخندی که معنی‌اش حذف همه دردها و ناکامی‌های زندگی بود، چشمانش پر از اشک شد . = یادت تیمسار آق اولی چقدر اَزَم تشکر کرد. تا آن روز گریه یه پاسبان را ندیده بودم ولی گریه یه تیمسار را دیدم . [۴]  وقتی ژنرال متوجه اشتباه تیم آمریکائی شد می‌خواست سکته کنه. کار بزرگی بود. مگه نه حسن؟ پدرم شکل قدیمی عشق بود.

===

عبدالحسین شایانی ۱۲۸۸  ۱۸/ ۱ / ۱۳۶۴ .

دارای گواهینامه سوم سیکل اول از مدرسه آلیانس که بعدها به اتحاد تغییر نام داد.

دارای مجوز وکالت و محضر داری از وزارت دادگستری. کفیل ثبت اسناد همدان. پیشنهاد سرپرستی ریاست ثبت آذربایجان غربی و معاونت شیراز را نپذیرفت و یکسال زود تر از موعد بازنشسته شد.

[۱] بَشن – سرو صورت کثیف و خاک آلود .

[۲] اَریش – نخ سفید و محکمی در فرش بافی .

[۳] – معمولأ پایگاههای هوائی را بر اساس شهادت اولین خلبان نامگذاری می کنند . بعد ها به شهید نوژه تغییر نام داد .

[۴][۴] سپهبد آق اولی = رئیس اداره جغرافیائی ارتش و سرپرست املاک خالصه پهلوی .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.