*زهرا کرد
*پرستار
پسرم، خواستم بگم قضیه نامزدی با خانم میم درست شد؛ با آقاجون صحبت کردم و تایید نهایی رو ازش گرفتم. الان فقط منتظر تو هستیم تا چشماتو باز کنی، به هوش بیای و بریم خواستگاری. خانواده عروس منتظرت هستند. پسر تصور کن چه عروسی بشه! کل فامیلا رو دعوت میکنیم، بهترین تالار و مراسمو میگیرم برات بابا. من عروسی خودمم نرقصیدم ولی میخوام عروسی تو همش برقصم!
صدای آلارم دستگاه مرا به خود آورد، قطره اشک کوچکی که کنج چشمم جا خوش کرده بود را پاک کردم و به ادامه کارهایم پرداختم. دل کندن از این صداها و آواها برایم سخت بود. دلم میخواست یک کپی کامل از صداهای همراهان پ داشته باشم. حس زندگی و امیدی که خیلی سعی میکردند بغضش را بپوشانند با لهجههای ترکی و شمالی و تهرانی ترکیب گوشنوازی برای من غریبه با این خانواده بود. صداهایی که ضبط میشد تا به بیمار بفهماند که امید و زندگی بیرون بخش منتظرش هستند.
زندگی ای نکرده بود، بیست سال! تازه داشت عاشقی میکرد، تازه داشت به دنیای بزرگسالی با دیدن خود در کنار خانم نامزدش فکر میکرد، که یک اردوی دانشجویی از تهران به مقصد آوج اون را اینچنین چند ده هفته مقیم همدان کرده بود. مادرش میگفت من با پ به تهران برمیگردم؛ هر چه متقاعدش میکردیم که برود استراحت و سامانی به زندگی اش بدهد، مقاومت میکرد که «زندگی من اینجاست». هر روز عصر با روسری گلدار بنفشی که یحتمل شیرمردش دوست میداشت، با شیشهای روغن برای ماساژ دستها و پاهایی که آرزوی دیدن حرکتشان را داشت مودبانه وارد بخش میشد؛ با پسرش حرفها میزد و پیامهایی که از جانب بستگان و دوستان پسرش بود را ضبط شده در اسپیکری بر بالینش میگذاشت و میرفت؛ اغلب همکاران با شنیدن فایلهای صوتی اقوام پ منقلب میشدند؛ اما برای من دنیای جدیدی بود؛ ارتباط یک طرفه، خوشایند انسان اجتماعی نیست. اما این شکل ارتباط یک طرفهای که گیرندهاش، مدهوش زیر دستگاه تنفس مصنوعی بود و در کما به سر میبرد نوع عاشقانهای از یک طرفههای متفاوت بود. از صحبتهای مادربزرگ ترک زبان پ متوجه شدم که وی عاشق گورمه سبزیست و در دیدارهایش با مادربزرگ پیشانی وی را میبوسد؛ یا اینکه ارتباط عمیقی با عمه خوش صدایش دارد و گویا خانم عمه جز اولین کسانی بوده که از میل قلبی پ به نامزد فعلیش آگاه میشود و در این وصال یاریاش میدهد؛ و البته خانم نامزد هم گویا دختری شاد و سرزنده است که این روزها به شدت بیقرار ِ دوری و دلتنگی نامزدش است. مادرش برای هر حرکت ناخودآگاه و تکان پلکی شادمانی میکرد، نظیر حس ِ نومادرانی که اولین تکان دادن نوزادشان را میبینند، یا برای واکنش نشان دادن به صدای طفلشان، ذوقها میکنند. روزگار با یک تصادف، این خانواده را سخت رجعت داده بود به دوران طفولیت جوان برومندشان. دورانی که تکرار هر حرکت و واکنشی، صبر، ممارست و ذوق میخواست. دورانی که غذا دهانش میگذاشتند و با بلعیدن و تکان لبهایش هفت آسمان را در مینوردیدند. و چقدر تجربه این لحظات برای پدری که دوماه پیش یقه کت شلوار پسرش را درست میکرد و مادری که با دیدن پسرش در آن جامه دلفریب، در دل قل هوالله میخواند سخت و دردناک است. نکته دیگر امید باورنکردنی به بهبودی پ بود. پسری که با کمترین سطح هوشیاری و بیشترین آسیب مغزی به بخش ما وارد شد و با گذران روزهای بسیار سخت و پر تنش، سطح هوشیاریاش بالا آمده و در نبرد برای زندگی بود، نبردی که مشوقانش او را با صدا همراهی میکردند. آواهایی برخاسته از دل تنگ ِ خواهر کوچکی که شدیدا چشم انتظارش بود، یا آقاجون مقتدری که در روزهای سرد همدان، سختترین روزهای عمرش را میگذراند و مدام به پ یادآوری میکرد که منتظرت هستیم. صداها و واژههایی که در شلوغی زندگی روزمره گم میشوند و بیاهمیت؛ بعضا هم حوصله سر بر. اما در شرایطی که هیچیک از ما توان پیش بینیاش را نداریم، همین پیامهای تکراری «سلام سر راهت گوجه بخر» امیدی دور و آینده ایی بعید به نظر میرسد. در دنیای استیکرها و جملات کلیشهای چقدر جای صدای افراد خالی است. صدایی که از حنجره فرد خارج میشود، صدایی که حامل پیامی نشات گرفته از قلب و مغز است؛ صدای پ که بگوید مامان بزرگ برای شام گورمه سبزی داریم؟
به واژه ها و صداها بیشتر دقت کنیم. شاید روزی شنیدن واژه و صدایی معمول، محالترین امر ممکن باشد.