*سنا رجبی مجد
*مدرسه شاهد مهین حبیبی
*عضو پژوهشسرای پروفسور حسابی
در حالی که نگاهش را از شعلههایی که هیزمهای شومینه را میسوزاندند میگرفت، برخاست؛ کاپشنش را که گوشهای روی زمین افتاده بود به تن کرد، با دقت و به آهستگی انگشتانش را در دستکش کاموایی طوسی رنگ فرو کرد. دستی به موهای کوتاهش کشید و کلاه کاموایی را هم به سر کرد و هنگامی سرش را بالا گرفت که نگاهش در نگاه غریبه پسرکی گره خورد، آیینه روبهرویش بود!
به سرعت چشم از آن دو گودال سیاه و بیانتهای روبهرویش که تماشایشان نتیجهای جز گم شدن در سیاهی مطلق نداشت، گرفت و به سمت در چوبی کلبه رفت. چکمههای چرمی اش را پوشید، زیپ کاپشنش را بالا کشید، قندیلهای آویزان از لبه سقف را از نظر گذراند و دست در جیب کاپشن برد و از بودن وسایل مورد نیازش اطمینان حاصل کرد و بعد روی برفهای سفید که جای جای زمین را پوشانده بودند قدم برداشت، ردی که با قدمهایش به جا میماند برایش اهمیتی نداشت، میدانست که وقتی دوباره بهار و تابستان و روزهای سردشان بیایند، خورشید با بیرحمی دانههای برف را ذوب و رد قدمهای او را محو میکند.
کمی که از کلبه کوچکش دور شد، کار را آغاز کرد؛ با دو دست کوچکش دانههای ریز برف را گوشهای جمع کرد و به هم فشرد. سپس آن را روی زمین قل داد و چرخاند، آن قدر این حرکت را تکرار کرد تا بالاخره به اندازه و شکل کروی گوله برف بزرگ رضایت داد. همین کار را برای گوله برف دیگری در ابعاد کوچکتر تکرار کرد، درست مانند سال گذشت. تکه کوچکتر را با ظرافت روی قطعه بزرگ قرار داد و برای محکمتر شدنش چند باری آن را چرخاند. از همین حالا تنش بیتابی آغوش گرم او را کرد. چه کسی میگفت برف سرد است؟ که میگفت آدم برفی نماد سرما است؟ شاید برای همین حرفها بود که آدمها را دوست نداشت.
دکمهها را از جیبش بیرون آورد و روی صورت آدم برفی نهاد، تا او هم بتواند چهره پسرک را ببیند، هویج نارنجی رنگ و مخروطی را هم پایینتر از آن دو دکمه و درست وسط صورت سفیدش گذاشت. دو شاخه کوچک خشک شده را به سختی از میان لباس سفید رنگ زمین یافت و دستانش را هم به تن برفی اش متصل کرد. به دنبال تکه چوبی برای دهان آدم برفی اش گشت بلکه امسال حرفی بزند، نمیخواست دردش بگیرد برای همین اقدام به شکستن شاخه دستانش نکرد.
از یافتن تکه چوب کوچک که ناامید شد، کلاه طوسی رنگش را برداشت و روی سر کچل و بی موی آدم برفی گذاشت. قدمی به عقب برداشت تا او را بهتر ببیند، آدمک با چشمان دکمهای به او زل زده بود. پسرک دیگر طاقت نیاورد و به حرف آمد، با لحنی گله مند گفت: «هیچ لازم نکرده اینجوری نگام کنی، بیخودی قیافه آدمای مظلومو به خودت نگیر و به جوری نقش بازی نکن انگار دلت تنگ شده بوده، که اگه شده بود اون موقع نمیرفتی».
گفت و باز هم جوابی نشنید، مثل همیشه. دانههای برف را از روی موهایش تکاند و عصبانیتر ادامه داد: «چرا تا بهار اومد تو رفتی؟ انقدر ازش فراری بودی؟ ما با هم دوست بودیم ترسو. تو احمقترین و بیمعرفتترین رفیق توی دنیای. البته که اینطوری هستی تو حتی قلب نداری».
شوکه از حرفی که بی اراده از دهانش خارج شده بود، دست جلوی دهانش گرفت و آن را سد راه بخار خارج شده از دهانش کرد، او خودش قلب داشت؟ یک قلب یخی؟ قلب یخی هم مگر قلب میشد برای آدم؟ با قلب یخی میشد کسی را دوست داشت؟ او آدم برفی را دوست میداشت!
با تکان دادن سر، افکار را از ذهنش دور کرد و لب زد: «آره هیچی نگو، همینجوری ساکت بمون، تو که نمیدونی اون روزا که نبودی من چقد تنها بودم، اصلا تو مگه نمی دونی من جز تو کسیو ندارم؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ الانم اگه کمکت کردم که برگردی فقط برای همین بود، اون روز هایی که تو نبودی خیلی سرد بود».
با جملات آخری که بر زبان آورد، قطره اشکی از گوشه چشم دکمه ای سیاه آدم برفی چکید. ترس تمام جان پسرک را در بر گرفت، به آسمان نگاه انداخت و تازه متوجه بند آمدن برف شد و خورشید را دید که از پشت تکه ابری سر به بیرون آورده بود؛ جلو رفت، اشک را از گونه آدم برفی زدود و با صدای لرزان گفت: «خیلی خب گریه نکن حالا، اصلا مهم الانه که اینجایی».
سرعت حرکت قطرات اشک روی چهره آدم برفی شدت یافته بود؛ دستان پسرک از نگرانی م لرزید، جلو رفت و تن سرد آدم برفی را در آغوش کشید. عرق سرد بر تن آدم برفی نشسته بود، با حرکت پسر به عقب، دست چوبی آدم برفی هم به جلو و سمت چپ سینه او حرکت کرد و قلب کوچک پسر را میان پنجه فشرد، با عقب رفتن شاخه، پسرک سرش را پایین آورد و به قلبش نگاه کرد، یخ قلبش میان پنجه آدم برفی شکسته شده بود و درحال ذوب شدن بود، نگاه از قطرات در حال چکیدن از قلبش گرفت و به حرکت دست چوبی آدم برفی روی برفها خیره شد.
تن آدم برفی هر لحظه کوچک و کوچک تر می شد، پسرک به گریه افتاده بود و غم توان انجام هر کاری را برای جلوگیری از اتفاق پیش رو از او سلب کرده بود و وقتی به خود آمد که دستانش در میان آب جاری شده روی زمین به جستوجوی آغوش دوست روزهای گرم زمستانش در تلاش بودند و چیزی به غیر از یک گفت دکمه، یک هویج، یک کلاه خیس و دو شاخه باریک چوبی نصیبشان نشد.
نگاه غمزده و خسته او با حسرت به قسمتی از برف روی زمین که هنوز از دست گرمای آفتاب در امان مانده بود، افتاد:: «تو دیگه نیازی به من نداری! یادت نره با خودت و قلبت مهربون باشی، به خودت اجازه دوست داشتن و به آدما اجازه ورود به قلبت رو بده».
این جملات نوشته شده به دست آدم برفی آخرین یادگاری از گرمترین موجود سرد دنیا، برای او بود که آفتاب کمی بعد بر زمین جاری و محوش کرد اما جملات حک شده بر قلب پسرک را چیزی نمی توانست از بین ببرد.
چیزی درون سینه پسر با شدت بیشتری م تپید، همان جایی که او لمسش کرده بود. با خود فکر میکرد که آیا روزها بدون آدم برفی مثل قبل خواهند بود؟ مانند آن روزهایی که خیلی سرد بود. شاید گرمایی که دست او به قلبش بخشیده بود روز هارا هم گرما میبخشید.