با درد صبرکن…

0

با درد صبرکن…

مریم رازانی

ساعت یازده قبل از نیمه شب است. از درمانگاهی نسبتا” مجهز دریکی از خیابان‌های بالای شهر صدای ناله می‌آید. گروهی در نوبت نشسته‌اند و گروهی دیگر بی‌تابانه و نگران بردرایستاده، یا قوزکرده از سرما، درصف داروخانه مجاور ایستاده‌اند. درمطب پزشکان سوزن بیندازید به زمین نمی‌افتد. آنفلوانزا تا اینجا جان هفت نفر را درپایتخت تاریخ و تمدن ایران زمین گرفته وجان‌های دیگر را در برابر دارد. این‌روزها هرچه از کانال‌های مجازی بیرون می‌آید، درد است و گرسنگی و خودکشی و توهین و فحاشی … رکن رکین ایستادگی -یعنی احساس امنیت- ازجامعه رخت بربسته. خودکشی به عنوان راه نجات از دخمه‌های تاریک هفت‌هزارسالگان به سوی برج‌های بلند راه پیدا کرده. نرده سرد و آهنین پل طناب داری است که فرد خود را  به دلخواه و حتی با لذتی سیاه و نافذ از آن می‌آویزد. برای به سربردن همین عمرهای کوتاه که به ندرت به بیش از هفتاد سال می‌رسد کوششی درحد جستجوی آب زندگی لازم است. و کو آن توان؟ این سیاه نمایی نیست. انعکاس سیاهی است. چه کسی بیشتربه پزشک و دارو احتیاج دارد؟ گرسنه به طورعام و زاغه نشین، بی شغل، بازنشسته، کارگر، زن بی‌سرپرست و… به طور خاص. معادله چند مجهولی نیست که همه کس نتواند حل کند. کلا” معادله نیست. همین یک مورد «دارو» را درنظر بگیریم؛ اگرهمین امروز حکم شود داروهای اضافی و مصرف نشده فرودست‌ترین خانوارها را جمع و درمیدان شهربه نمایش بگذارند، با منظره‌ای حیرت‌انگیزو هول‌آور روبه‌رو خواهیم شد. میلیون‌ها تومان از کنار سفره‌های خالی یا قرض و حتی فروش وسایل خانه برخاسته، اگرنگوییم به‌مصرف ساخت داروخانه‌های طاق و جفتی می‌رسد که درجوار مجتمع‌های پزشکی می‌رویند، هزینه داروهایی می‌شود که یخچال خانه‌ها را ازخود انباشته و در درازمدت تاریخ گذشته و راهی سطل‌های زباله یا خوددرمانی می‌شوند.

زمانی داروخانه‌ها، داروهای اضافی را ازبیمار می‌خریدند یا با مواد بهداشتی عوض می‌کردند. چه چیزی مانع می‌شود داروخانه‌ها دارویی را که یک‌هفته یا کمتراز تهیه آن گذشته و به دلیل عوض شدن نسخه روی دست بیمار مانده، قبول نمی‌کنند؟ کنترل تاریخ نسخه و دارو دشواراست یا مافیای دارو اجازه نمی‌دهد؟ آخر چه کسی می‌تواند و امکانش را دارد که به فرض قرص مسکن مسموم تولید کند، تاریخ بزند، و جای داروی سالم به داروخانه برگرداند؟ چرا همین داروها را درهنگام نزول بلایایی مانند سیل و زلزله به رایگان از مردم می‌پذیرند؟ از بالا به چهره شهر بنگریم! مطب‌ها و داروخانه‌ها لبریزاند و نانوایی‌ها خلوت. بهای قوت غالب مردم هر لحظه درحال افزایش است.

روزی از پدرم پرسیدم سال قحطی چطوری بود؟ گفت سال قحطی همه چیز بود. پولش نبود. کارو درآمد نداشتیم. پاسخ‌اش با خوانده‌های من تا حدی مغایربود. امروز که فروشگاه‌های زنجیره‌ای را لبریز از کالا و جیب اقشار فرودست را تهی می‌بینم، شنیده‌های قبلی را دور از واقعیت نمی‌یابم. از روزی که ارزش پول رایج مملکت صبح و شب آب می‌رود و کاستی می‌یابد، چهره خریداران فروشگاه‌ها تغییر کرده است. یک مهاجر(فرق نمی‌کند کجایی باشد) به علت ارزی که با خود می‌آورد، کیسه کیسه و کارتن کارتن ارزاق و کتاب و نوشت افزار می‌خرد و یک کارگر یا بازنشسته از خرید یک صدم آن عاجزاست. جنگ جهانی و اشغال ایران امروز در قالب همین وضعیت موجود خودش را تحمیل کرده است. پایاپایی درآمد و هزینه کی باید درسرنوشت ملت لحاظ شود؟ تا کی باید با دست خالی و آرزویی که دیگرنیست، به کشمکش دولت در دولت نگاه کنیم؟ یکی مردم را محاکمه می‌کند که صبور نیستند، آن یک به صلابه می‌کشد که چرا کن‌فیکون نمی‌کنند و آنها را سرکار نمی‌آورند؟ یکی ملت عوض می‌کند، دیگری وعده سرخرمن می‌دهد. معجزه نیست که با این‌همه فشار و منگنه هنوز این گربه معصومِ مظلوم (وطن) را چون جان شیرین در آغوش دارد؟ وکلای ملت چکار می کنند؟ هر روز برای شهر برنامه‌ای مغایر با نیاز واقعی و خواست مردم پیاده می‌شود. هیچ مسئولی جوابگوی ناکارآمدی نیست. جمعیت‌های حاضر در دادگاه‌های خانواده از فروپاشی کانون خانوادگی حکایت می‌کنند. شهریه‌های کلان مدارس عملا” انبوهی از فرزندان مردم این آب‌وخاک را از تحصیل محروم کرده. مدارک دانشگاهی بازار کار ندارند. وضعیت مسکن درست شدنی نیست. برج و بارو و فروشگاه ازسرو دوش شهربالا می‌رود اما خرید یک کلبه کوچک که جوانی بتواند زندگی مشترک‌اش را درآن آغاز کند تا پیری او به طول می‌انجامد. در سفرنامه شاردن آمده بود: «چون درمشرق زمین مالکیت محترم و معتبر شمرده نمی‌شود و شاه به اندک بهانه همه دارایی‌های آنان را مصادره و گاه خودشان را نیز می‌کُشد، برای مقابله با این پیشامدها قسمت بیشتر دارایی خود را صرف ساختن بازارچه، حمام و کاروانسرا می‌کنند و درآمد را وقف نگهداری و آبادانی مساجد و مدارس می نمایند.» امروز که طبقات اجتماعی فروپاشیده، طبقه متوسط از بین رفته، جامعه به دو قطب ثروتمند و فقیر تبدیل شده و قطب بالایی منحصرا” ثروت و دولت را دراختیاردارد، چرا وضع (باستثنای آبادانی مدارس که گویی درنقطه کور مملکت واقع شده اند) برهمان منوال است؟

امروز برای عنوان این دردنامه از حافظ کمک گرفتم. آمد؛ «ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت/ با درد صبر کن که دوا می فرستمت» تا کی صبر کنیم؟ نمی‌ترسند خسته شویم، به ستوه آییم و گربه معصوم و مظلوم از آغوش مان رها شود؟

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.