بدون عنوان
برداشت آزاد از رمان « اور- ارسلان» نوشته نادرهوشمند
*مریم رازانی
*نویسنده
« … پس من پیش از هرچیزبه اصولی حمله ورخواهم شد که همگی باورهای قدیمیام برآنها تکیه کردهاند( رُنه دکارت) »
اور- ارسلان – نویسنده متوسط یک هفتهنامه کم فروش – خودش را به اصطلاح به درو دیوارمیکوبد «از هردری سخنی» تا به واقع به مقام یک نویسنده اعتلا یابد اما به مرور بربی بضاعتی و سترونی خود واقف میشود و در پسِ انبوهِ نوشتنهای بیهوده بیموضوع به ایستایی میرسد «درنتیجه نتوانستن آغاز شد». او « موضوعی» میخواهد برای نوشتن. ایدهها تا مغز استخوانش راه بردهاند اما میداند هم که وجودی است عاری از کشمکش «هیچگاه نه برخاستم نه نوشتم نه زیستم». تصویری که درفصل اول از خود به دست میدهد، تداعیگر «تهوع» سارتر است. نوشتن از «گرسنگی» از خیلی پیش به ذهن او راه یافته و به «بیداری گرسنگی» انجامیده. گرسنگی نقطه مقابل سیری و اشباع شدگی است. سیر از چه ؟ طبیعی است اور- ارسلان به عنوان یک نویسنده ی متوسط درآمد نجومی و حتی مکفی نداشته. پس سیرشدن به مفهوم معمول در مورد او صدق نمیکند. نویسنده کم مایه داستان در عصر هجوم اطلاعات و رسانه زندگی میکند. هر روز و ساعت و حتی ثانیه به گوش و مغزش حمله میشود. هیچ کدام نه راستاند و نه دروغ. نه حقیقی و نه مجازی. در ازدحام خبرگم شده است. نوشتههایش را که نگاه میکنی، همه گِرد و دَوّار اند. گویی پیوسته دورخود میچرخد تا راهی از هزار تویی که در آن گرفتار آمده به بیرون، نه که بگشاید، بلکه بر روی او گشوده شود. چون توانِ برون رفت از او سلب شده است. در این میان با «قبیله هنرمندان» آشنا میشود و در پس گفتگویی مفصل تصمیم میگیرد « کارآموز» قبیله و وقایع نگارِ گرسنگی شود. دو تنی که نام قبیله هنرمندان را برخود نهادهاند به واقع کیستند؟ مأمور؟ ممیز؟ راهگشا؟ بازپرس؟ هرچهاند، هنرمند نیستند. سرِ بزنگاه پیدا شدهاند، کسی را که جرأت کرده از «خوردن» دست بکشد، دراتاقی که به سلول انفرادی میماند، به حصر درآورده و ارتباط او را با جهان خارج قطع کردهاند. پیش از حصر به «نرمی» هشدار میدهند: این «یک جورکارآموزی است»، «هنوزهم به اندازه کافی فرصت دارید درمورد پیشنهاد ما فکرکنید. ما دوباره سراغ تان خواهیم آمد». تصمیم را ظاهرا به عهده خودش گذاردهاند.– ترفند گردانندگانِ جوامعِ به ظاهرآزاد یا مدعیِ آزادی – میداند هم که جز پذیرفتن چارهای ندارد. زان پس باید به گرسنگی حقیقی نیز تن دهد و به بهای جان به هدفی که میپندارد از آنِ خودش است، نائل شود. قبیله هنرمندان بارها کسانی چون او را تجربه کرده. میداند کارآموز به هر ترتیب از پس دشوارِ گرسنه به سربردن برخواهد آمد اما بخت خود را هم در این میان میآزماید. ارسلان تقریبا سربه راه است. به نظر میرسد اهدافش با اهداف قبیله یکی شده.
اتاق ساعت ندارد. ساعت مچی ارسلان را که از چهارده سالگی با خود داشته از او گرفتهاند. بدش نیامده. چون زمان به رغم حرکت، در او متوقف شده بوده. تنها پنجره اتاق گذر زمان را به او نشان خواهد داد. اولین کاری که میکند «فرایند زبالهسازی» است. تمام کتابهای گرد و خاک گرفته را از قفسهها برمیدارد و به سطل زباله میریزد. چند وسیله ابتدایی از قبیل تخت و صندلی و یخچال در اتاق نهاده شده که البته جز در مواردی معدود به کار او نمیآیند. گاهگاهی سر و کله دکتر، خیاط، رختشوی و کسانی که او را چشم بسته به آن جا آوردهاند پیدا میشود. آنچه به ثمن بخس در اختیار او قرار داده میشود قرصهای تعادل بخش و دسته دسته کاغذ برای نوشتن است. «نوشتارگرسنگی ! چگونه نوشتاری است؟ اعترافات؟، خاطرات؟ بیانیه؟ تاریخ نگاری؟ حماسه؟مشقِ اضافه برای بچه تنبل؟، وقایع نگاریِ بدون ترتیبِ تاریخی؟ خود- زندگینامه ادبی؟یا کتاب !؟
به گمانِ منِ خواننده با استناد به آنچه تاکنون روی داده پاسخ همه پرسشها منهای کتاب آری است. اور- ارسلان باید توسط قبیله – و نه اختصاصا قانون- غربال شود.
چرخش بی امان ارسلان مابین نوشتن و گرسنگی و گرسنگی و نوشتن، ماهها و شاید سالها به طول میانجامد. گاهگاهی دکتر یا رختشوی یا کسانی که ورودشان به اتاق او آزاد است، میآیند و میروند. اتفاق شوک آوری که – البته برای خواننده – روی میدهد ورود یک «دلالِ آثار هنری» به سلول ارسلان است. «ترکیبی از کارشناس و businessman (تاجر)».
دانستن این که آن شخص دلال آثار هنری است یا تاجری که هنرمندان را خرید و فروش می کند، با توجه به ضعف غیرقابل وصفی که نویسنده به آن دچار شده، بسیار مهم و به شدت هراس آور است. آیا نویسنده گرسنه، گرسنه نویسنده بازیچه داد و ستد خواهد شد؟ مگر نه این است همه کسانی که باری از دانش بردوش دارند- ولو گمنام و ناشناس- یک بار هم که شده در برابر این آزمون دشوار قرار خواهند گرفت؟ اور- ارسلان– آن طورکه شایسته یک هنرمند است- مینشیند و با او گفتگو میکند. در خلال بحثها از زبان دلال میشنویم :
« خودفروشی – که بدان اشاره کردم – آن قدرها هم که فکرش را می کنید دردناک نخواهد بود»!…
آیا تراژدی «میخ و سوزن» که پس از آن در قالب کابوس برای نویسنده رخ میدهد، پادافرهِ هنوز بیدار بودن نویسنده نیست؟ رازِ ماندن اور- ارسلان و منِ خواننده درآن محیط رعب آورکه همه چیزآن عیان است و دری همیشه بسته و همواره باز دارد چیست؟ آیا ماندن به کشفِ راز کشف ناشدهای خواهد انجامید؟ شاید آری و شاید نه. اما خروجِ ناآلوده از آن دخمه را چه کسی تضمین تواند کرد؟
اور- ارسلان – «مریضی» به گفته دکتر «چنین طبیعی، چنین نُرمال» که «هنوز هم می تواند ادامه بدهد» ، به درون خویش باز میگردد. به « الهگان الهام بخشِ شاعرِ درونِ خویش». شعر میسراید. پیرکودکانه انشاء مینویسد:
«شاید منِ به ظاهرناچیز اصلا استعاره ای باشم از تناقضِ یک عصر طلایی گمشده در گذشتههای بسیار بسیار دور: بدون اینکه جوانی کرده باشم پیر میشوم، بدون اینکه زندگی کرده باشم میمیرم. چه غروب غم انگیزی – بدون جغرافیا، بدون تاریخ».
سفری این بار از «گنبد گردون تا گردیِ کاسه سر». ایدهها میآیند و گریزپایانه میگریزند « اگر کاغذهای سفیدی را که دارم یک به یک فرو ببلعم چه؟». روزها همین طورادامه پیدا میکنند و کِش میآیند. خسته میشود. «کاش می شد با سرنوشت هم همین کار را کرد: به جای این که روی آن تُف کردآن را پُف کرد» . و این روال به «تسلیم و شورش» میانجامد.
در هنگامه تسلیم و شورش ناگهان لاک پشتی در اتاق ظاهر میشود. یک لاکپشت متوسط القامه و ماده. نمیداند چگونه به آنجا آمده. بی اختیار به لاکپشت زخم میزند. غریزه بقای من علیه غریزه بقای او. سپس متوجه میشود در زیر لاکِ لاکپشت نشانهای حک شده است. هفت کلمه رمزگونه که تنها کلمه اولش خواناست. هفت شهرِ عشق است؟ نمیدانیم. هرچه هست تعبیرش میشود «باید رفت. باید از این جا خارج شد. – و اکنون، بیش از هر زمان دیگری». لاکپشت که و چه میتواند باشد؟ آیا مطلقِ زن نیست که هویتش را از او سلب کرده و مسخش کردهاند؟
اور- ارسلان اتاق یا هرچه که هست را به اراده خود ترک میکند. از این پس دیگر خبری از گِرد نوشتن و گِرد اندیشیدن نیست. سفر؛ حقیقی است و محتوم ومستقیم. روحِ تماشاگرِ منفعل از او گریخته. «نا متقارن» ها دارند « متقارن» میشوند. این بار از شناخت جغرافیا آغاز میکند. من در کجای جهان ایستادهام؟ از خودِ پیشین اش قوی ترشده اما جهان همچنان بر علیه اوست. در پس ِ ناکامیهای بسیار به پسرکی چوپان برمیخورد و با او تا غاری که پدربزرگِ لال اما شنوایی درآن نقاشی میکند و مجسمه میسازد همراه میشود. راز همزیستی پسرک با مرد کهنسالی که پدربزرگ او نیست و فقط «پدربزرگ» است، چیست؟ آیا پس از گذشت هزاران سال هنوز بدویت از جهان رخت برنبسته؟ چرا نسل قدیم و جدید هنگام بردن ارسلان به مهمانخانه ای که قرار است در آنجا غذا بخورد، او را با برانکارد یا تابوت میبرند؟ آیا نسل میانی از میان برداشته شده و دیگر خالی از معناست؟
به هر تقدیر ارسلان به مهمانخانه میرسد اما دیگر نمیتواند غذاهایی را که برای او آماده کردهاند بخورد. هربار که لقمهای به دهان میگذارد با شدت هرچه تمام تر بالا میآورد. تا اینجا قبیله هنرمندان شکست خورده. ماهها و شاید سالها ارسلان را گرسنه نگاه داشته و اکنون از خوراندن حتی یک قاشق سوپ به او عاجزاست. «تنها چیزی که (ارسلان) دانسته و فهمیده این است که به نقطه اوج آگاهی از گرسنگی نائل شده ».
جهان چه؟ آیا جهان هم آن اندازه آگاه شده است که از جانِ او بگذرد و بگذارد هستِ خود را عیان سازد؟ خیر. جهان همواره درکار ربودن و زدودن است. دستنوشتههای ارسلان یعنی تنها دارایی حقیقی او هم از دستبرد در امان نمیمانند. دیالوگهای دو تن دزدی که به او حمله میکنند، چندان ناآشنا نیست:
«دوست داری شاهکارت را همین جا لای گِل دفن کنم تا قبل ازخودت گوربه گورشود؟!».
ارسلان میغرّد: «فقط قبل از این که سَقَط شوم به من بگویید آیا ما در یک جزیره هستیم یا نه ؟ » این پرسش از ابتدای اسارت با او بوده است. جزیره باید مجاز از تنهایی باشد. از حصر. سرِخود بودن… دزد اولی خودنویس ارسلان را میگیرد و نیش آن را به پهلوی چپ او فرو میکند. ارسلان لحظه به لحظه درد لاکپشتی را که در سلول مجروح کرده بود، از سر میگذراند. به نظر میرسد نویسنده این حادثه را به عمد پیش آورده تا انتقام لاکپشت بیچاره را از تن نحیف ارسلان بگیرد و وجدان او را آزاد کند اما دزد را هم از انتقام مصون نم دارد چنانچه فقط یک مشتِ گره کرده ارسلان لب و دهان دزد را میشکافد. دو دزد پس از ضربات و جراحاتی که بر ارسلان فرود میآورند، او و کیفش را به داخل یک گودال میاندازند. قبیله هنرمندان و دیگر همدستان شان بنا به سنت یک دیکتاتوری تمام عیار، برای پایان دادن به سرنوشت او ظاهر میشوند. در آن حال ارسلان «با باقیمانده نیرویش، نیروی شنوایی اش، با آخرین بقایای نیروی شنوایی اش، آنجا و درآن لحظه، شاید نیرومندتر و توانمندتر از هر زمان دیگری» به اشراف میرسد و بیانیه او به وضوحِ یک حقیقت عریان به نوشتار در می آید:
«… تو خواستی ایمان داشته باشی حتی اگر کوچکترین معجزهای هم رخ ندهد. و اکنون بهای گزافِ این خواست در جهانی عاری از معجزه چیزی نیست جز ایمان به افولِ تو. آری تو نخواستی دنیای نوینی بیافرینی، تو تنها خواستی خودت را دوباره بیافرینی، از نو بیافرینی …».
قبیله هنرمندان به اتفاق، او را در گودال سرد و نمناک رها میکنند و نوشتارش را می برند. «البته برای گم شدن و نه برای پیدا کردن». پایانی ناخوشتر از پایانِ «ژوزف کا…» در « محاکمه » کافکا. برزخی تمام ناشدنی.