*آیدا شاکر
*روزنامهنگار
در یکی از ماههای گرم تابستان سال ۱۳۸۱ من که در آن زمان دختر نوجوانی بودم به همراه خانوادهام از شهر زادگاهم برای زندگی به «همدان» آمدیم. در کوله بار من به جز نقشه شهر و اندک اطلاعاتی که از این شهر کسب کرده بودم، نگرانی از آینده و زندگی در شهری بود که پیش از این ندیده بودمش اما همدان برای من امروز بیشتر از هرجای دیگر «خانه» است.
میدانستم همدان ابوعلی سینا را دارد، باباطاهر، الوند و غار علیصدر را اما یکی از خویشاوندانم هنگام سفر به من گفت «همدان شهر اطلسیهاست» و همین اطلسیها برای من تبدیل شدند به بزرگترین ویژگی این شهر کوچک کهن. آن روزها میدان آرامگاه بوعلی سینا پر بود از اطلسیهای سرخ و سفید و محوطه خانهای که در آن زندگی میکردیم مزین به اطلسیهای خوش عطر بود. همدان دهه ۸۰ پر بود از اطلسی، نسیم خنک تابستان، بادهای تند پاییز و بهار و برفهای سنگین زمستان. شبهایش خلوت بود، به قول همسایه مان «شبا خاک مرده میپاشن میان هِمِدان». زمستانش طولانی بود و تقریبا در اغلب ماههای سال باد میوزید. دوستم میگفت: «میان هِمِدان ۶ ماه خاک به سریم و ۶ ماه گِل به سر» من خیلی زود در این شهر دوستهای زیادی پیدا کردم؛ کوهستان الوند، باغهای درختان گردو که باد پاییز میتکاندتشان و گاهی گردوهای خوشمزه اش سهم ما میشدند، خانه های قدیمی و محلههای کهنش که میشد بدون خستگی ساعتها در آنجا قدم زد و همکلاسیهایم که من را آرام آرام در جمع خودشان پذیرفتند.
این شهر برای من که شیفته تاریخ بودم داستانهای زیادی از تاریخش داشت. از کتیبههای گنجنامه تا تپه هگمتانه، از گنبد علویان تا برج قربان. در محلههای قدیمیاش هنوز زندگی جریان داشت و خانههای تاریخیاش حرفها برای گفتن داشتند. کم کم دلتنگی زادگاه جایش را به دلبستگی زیستگاه داد. همدان خانهام بود و دوستش داشتم حتی سارهای خیابان بوعلی، سوز سرمای زمستان، طوفان پاییزی و خلوتی شبهایش را.
من همراه این شهر بزرگ شدم. با شادیهایش شاد شدم و با غمهایش گریستم. به پایتخت تاریخ و تمدن شدنش افتخار کردم، جهانی شدن لالجین زیبا را جشن گرفتم و از طبیعت زیبایش به وجد آمدم. من برای خانهام گریستم آن روز که بولدوزرها چمن کبابیان را ویران کردند و دامن زیبای الوند را با دهکده توریستی پاره پاره کردند و برای سلامت تن طبیعت و تاریخش مطالبه کردم.
۱۸ سال از روزی که به همدان آمدم گذشته است و حالا من بیش از آنکه در شهر زادگاهم زیسته باشم در این شهر زندگی کردهام. همدان به من دوستانی هدیه داد که امروز تنها دوست نیستند، که اعضای خانواده من شدهاند، روزهای قشنگ و خاطرات قشنگی که تا زندهام در من زندهاند این سالها به من ثابت کرده است که «هِمِدان، شهر منه»، اینجا خانه من است و «خانه همان جایی ست که دل آنجاست».