*یاس رمضانی
*پایه نهم
*عضو پژوهشسرای پروفسور حسابی دبیرستان شهید امیرطلایی
در حالی که پلکهایم از خستگی ناخودآگاه به روی هم میافتند، خودم را روی صندلی چرخدار پشت میز ولو میکنم و آن را به عقب هل میدهم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم برای چند دقیقه از فکر کار مزخرف و خستهکنندهام بیرون بیایم که با صدای زمخت هوشنگی از جا میپرم، نمیدانم باز دارد چه مزخرفاتی برای خودش بلغور میکند.
وانمود میکنم که دارم به حرفهایش گوش میکنم اما فکرم جای دیگری است. به یاد آن روزهایی میافتم که در به در به دنبال کار میگشتم و کاری جز این پیدا نکردم؛ اینکه هر روز با مردمی عصبی سر و کله بزنی که نمیفهمند الآن وقت ملاقات نیست و من مسئولم و نباید اجازه بدهم وارد بخش شوند .
خیلی از آنها سعی میکنند به من شیرینی تعارف کنند تا به آنها اجازه ورود بدهم و اگر خیلی مقاومت کنم با داد و بیداد و ناله و فغان رو به رو میشوم و در آخر هم پنهانی وارد میشوند و حرف من به پشیزی حساب نمیشود و آن وقت من میمانم و مدیر بخش که با خشم بر سرم فریاد میزند که چرا کارم را درست انجام نمیدهم و مرا تهدید به اخراج میکند. اصلا من دلرحم را چه به اینجور کارها …
«حواست پیش منه؟» با صدای هوشنگی رشته افکارم پاره میشود، اهمی میگویم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و نگاهی به ساعت دیواری بخش میاندازم. هوشنگی دیگر ساکت شده، فکر کنم فهمیده که به حرفهایش گوش نمیکنم و این بار مشغول خوش و بش با پرستار شیفت است. نگاهی به اطراف میکنم و ناخودآگاه چشمم به دخترک و پسر بچه کوچکی میافتد که کف دست و بینی شان را به در شیشهای بخش چسباندهاند و با نگاه حسرت بارشان به من چشم دوختهاند؛ خوب میدانم اینجا چه میخواهند.
خودم را به آن راه میزنم که ندیدمشان و رویم را برمیگردانم. از گوشه چشم حرکات دست پسرک را میبینم که مرا با ایما و اشاره صدا میزند. همچنان سعی میکنم توجهی به آندو نکنم ولی لحظهای هم تصویر آن دو کودک از ذهنم دور نمیشود؛ پسرکی حدودا هفت یا هشت ساله که دست خواهر کوچکترش را گرفته و با لباسهای شلخته و صورتهای کوچک از سرما سرخ شده و نگاه محنتزدهشان به من چشم دوختهاند.
در این مدت کوتاهی که بر سر شیفت شب بودم، هر شب همین حدود سر و کله شان پیدا میشد؛ از حرفهای هوشنگی فهمیده بودم که فرزندان یکی از بیماران همین بخش هستند که دکتر مفاخری هزینههای درمانش را خودش تقبل کرده است.
دلم با دیدنشان به آتش کشیده میشود ولی کاری از دستم برنمیآید، نمیتوانم اجازه دهم وارد بخش شوند، ورود بچهها آن هم این موقع شب ممنوع است. میترسم کاری را که پس از مدتها به دست آوردم را از دست بدهم. بوی گلهای خشکشدهای که در گلدان زشت و قدیمی روی میز قرار دارد به مشام میرسد، از آنها متنفرم، همانقدر که از کارم در بیمارستان نفرت دارم.
صدایی از طرف در میآید: « تق تق …» پسرک خیلی آهسته با انگشت اشارهاش به در میکوبد و ملتمسانه به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم و با خودم فکر میکنم: «چرا فقط شبها میآیند؟ اینها فرشتگان عذاب منند؟»
صدای ضربات پسرک به در هر لحظه بیشتر میشود.
هوشنگی هم متوجه آنها شده، بلند میگوید: «باز هم که این بچه گداهای نفهمن ! این دفعه درسی بهشون بدم که تا عمر دارن یادشون نره !» با دستش به پسرک میفهماند که زودتر بروند اما پسرک دستبردار نیست و ناگهان با کف هر دو دستش محکم به در میکوبد و فریاد میزند: «من مامانمو میخوام! چرا نمیفهمی؟! ما…ما…ن…مووو میخوااااام ، ماماااان! ماماااان!»
سرجایم میخکوب شدهام و قبل از آنکه بتوانم حرکتی کنم، هوشنگی به طرف در میرود، از گوش پسرک میگیرد و او را روی نوک پایش بلند میکند و با لگدی به طرف جلو پرتابش میکند. پسرک وسط سالن پخش زمین میشود و خواهرش به سمتش میدود و هر دو بلند گریه میکنند و مادرشان را صدا میزنند. سرهایی را میبینم که از لای در اتاقها بیرون آمده اند تا ببینند سر و صدا برای چیست؛ پرستار مرد هوشنگی را آرام میکند و به طرف بیرون هلش میدهد …
نمیدانم چقدر گذشته، فقط میدانم که من هنوز خیره به دو کودکی هستم که گوشه سالن در آغوش هم چمباتمه زدهاند و آرام اشک میریزند. به خودم که میآیم، میبینم بخش خلوت شده و سر وصدا خوابیده، هوشنگی رفته به محوطه بیمارستان تا سیگاری دود کند، مرتیکه قسی القلبِ … لا اله الا الله، هیچ پرستاری هم در بخش نمیبینم.
آهسته و بیصدا بلند میشوم و پشت مانع شیشهای میروم و آهسته با انگشتم مانند پسرک به در میکوبم: «تق…تق…» متوجه نمیشوند؛ یکبار دیگر بلندتر: «تق…تق…» نگاه پسرک به من میافتد. با لبخندی برایش زمزمه میکنم: «بیا !» صورت خیس از اشکش بهت زده است، دوباره میگویم: «بیا !»
دست خواهرش را میگیرد و سلانه سلانه به سمتم میآیند، در را که به رویشان باز میکنم دخترک از تعجب جیغ کوتاهی میکشد و برادرش دستش را محکم جلوی دهانش میگذارد. هر دو با چشمان گرد شده به من خیره شدهاند، هیسی میگویم و میخندم.
با نگاهم دنبال چیزی میگردم، نگاهم روی گلدان قدیمی گلهای خشک ثابت میماند. سریع یکی از آنها را به پسرک میدهم تا به عیادت مادرش برود، راه را به آنها نشان میدهم و میگویم تا کسی نیامده بروند.
نگاه مملو از قدردانیشان را حس میکنم، چند قدمی که دور میشوند دخترک ناگهان به سمتم بازمیگردد، روی نوک پایش بلند میشود و بر دستم بوسه کوچکی میزند و بعد سریع به سمت برادرش میدود و در راه پلهها گم میشوند …
صدای پای هوشنگی را میشنوم، دیگر مهم نیست که حتی اگر از کار هم بیکار شوم، انگار فقط من ماندم و یک جای بوسه …
عقربههای ساعتِ بخش سرطان روی ساعت ۳:۳۰ نیمه شب از حرکت ایستادهاند و بوی گلهای خشک قدیمی همچنان به مشام میرسد.