عزیز هم رفت

0

عزیز هم رفت

محمد حسن شایانی

عزیز هم رفت. اما رفتنش نوعی بازگشت غرورآفرین بود. چرا که لشکر جراری از قلمزن‌ها را از خود به‌جا گذاشت. این چنین آدمی را نمی‌شود در چند سطر خلاصه و یا تشریح کرد چرا که او خلاصه و گستره خودش بود. این که در سال ۱۳۰۶ به‌دنیا آمد و در ۱۴۰۳ پیمانه‌اش سر آمد، یک تیتر سجل احوالی است. اما به محض تولد که ساعت شنی عمر را بر می‌گردانند با تمام وجود به‌سوی مرگ می تازیم. به‌دیگر سخن زندگی می‌کنیم تا بمیریم. در زمانه‌ای که کوتوله‌های خاکستری پنج دست و پا دنبال تکاثر و مال و جاه اندوزی بودند، او پرومته‌وار آتش را از خدایان دزدید و به انسان خردمند بخشید تا به رستگاری نوع بشر بیندیشد. گو این‌که عده‌ای برای حداقل‌های خانواده در تلاشند و عده‌ای هم از بس سگ دو می‌زنند، بالا می‌آورند و سروصورت خود را می‌آلایند. آن‌وقت است که با آستین پیراهن یا دستمال ابریشمی معروف که در عزا و ثواب وعروسی و زخم مچ پا را بستن، سعی به پاکسازی خود را دارند.

با آن آرامش همیشگی تا دیر وقت جلوی گاراژهای مسافربری می‌ایستاد تا محموله‌اش را باز ستاند و به مشتری‌های معدودش برساند و چند نسخه هم به نشانه حضور خود روی پیشخوان قفسه می‌چید. آشنایی‌ام با عزیز محکومیتی بود که باید به آن تن در می‌دادم. شیفت صبح مدرسه هاتف که تمام می‌شد باید برای تهیه نان به سنگکی مش میرزا (بین دکان ناجی و کافه مینا) می‌رفتم. یک کیهان و اطلاعات برای پدرم می‌گرفتم و جلدی رو به خانه می‌گذاشتم. گاه به ناهار هم نمی‌رسیدم و گرسنه به مدرسه می‌رفتتم. اما از مطالعه تیترهای درشت کیهان  و اطلاعات متوجه شدم، دنیای متفاوتی هم وجود دارد که من از آن بی‌خبرم. تا که یک روز بهم گفت: «تو چرا کیهان بچه‌ها نمی‌خوانی» گفتمم: «پولش.» گفت: «از آقات می گیرم.» آن روز اهل خانه بی‌نان ماندند، کتک مَشدی خوردم، به مدرسه دیر رسیدم ولی دنیای جدیدی را کشف کردم. شاید اگر کیهان بچه‌ها به‌دستم نمی‌رسید الانه طلافروش یا …فروش بودم. پولدار و قدرمتند. با ماشین چند میلیاردی و خانه چند ده ملیاردی و… اما لذت رمانتیسیسم، نوستالژی و خیلی چیزها را از دست می‌دادم و ساعت انشاء «ثروت بهتر از علم است» را می‌نوشتم و به‌جای قناری گاو را تعریف می‌کردم. گو اینکه در جهان فاقد معنا، گاوها را به مزون‌های زیبائی دعوت می‌کنند و قناری باید در خلوت و حسرت خود بخواند و پَر بریزد. یادش را با ملوک زالوخان که فردای کودتا زخمه برتار زد و برای دولت قانونی مصدق اشک ریخت و به صغرای علمدار که به طرفداری از دولت قانونی سنگین‌ترین علم شهر را در محله به اهتزاز در آورد، گرامی می‌داریم.

عزیز رفت. قفسه‌اش را با حضورش تعریف کنیم … نه …غریبه‌هایی که وقتی رفتم چهار کلام در باره او اطلاعات بگیرم، اخم کردند. انگار از غریبه‌ای حرف می‌زنم نه از صاحب قفسه‌ای که در حد تار ملوک زالوخان، علم صغری علمدار تأثیرگذار بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.