از تو نوشتن و گفتن برایم سختترین کار دنیاست، نمیدانم از چه بنویسم و بگویم و اصلا چگونه می توانم صلابت استوار روحت را با قلم به کاغذ نقش بزنم. چگونه از آتشکده فروزان پرمهر سینهات بنویسم. از روح بزرگت که لبریز معصومیت کودکانه ات بود. از چشمهای مهربانت، آسمان پر ستاره شب کویر، کهکشانهای پرفروغ و درخشان. راستی از دستهای سخاوتمند پینه بسته از کار و کارگری ات بگویم، همان دستان پرسخاوتی که با مهر کودکان کار را در آغوش میگرفت و سرشک درد از گونههایشان برمیچید. هر جا انسانی از روزگار زخم خورده بود تو بودی که همه وجودت را مرهم میکردی تا بر دردش بنهی. قلبت آکنده از عشق بود، عشق به انسان و انسانیت، عشق به میهن و عشق به جغرافیای زادگاه مادری ات که عاشقانه میپرستیدیاش.
آخرین آرمان و آرزویت را خوب به یاد دارم، راهی را که انتخاب کرده بودی که قدم بر آن بنهی؛ آرزو داشتی ستودهوار قلم به دست بگیری و قدم بر راه بنهی و از ایران زیبایت بنویسی از طلوع آفتاب بر چکاد کوههایش از گیاهان وحشی روییده در دامنههایش از رودخانه های زلال و درههای سرسبزش. هرگز قبول نکردی که به هجرت تن بدهی گفتی در این خاک میمانم تا بمیرم. افسوس و درد که دست بیدادگر تقدیر تو را از ما و از سرزمین مادری ات گرفت.
سرو آزادهام هنوز رفتن غریبانه ات را باور نکردهام چگونه باور کنم چلچراغ گرم و نورانی شبستان سینه ات به خاموشی گراییده است.
سعید عزیزم روزگار چه جراحتی بر قلب شریف و مهربانت زده بود و چه نمک ها بر آن پاشیده بود که فقط آغوش طبیعت مرهمش مینهاد.
تو که خود مرهم بر هر زخمی بودی. بزرگمرد پرطاقت کوهستان چه صبور بودی هرگز از دردهایت نگفتی و جای زخمهایت را نشانمان ندادی. اما مگر میشد غم ته نشین اعماق دیدگانت را ندید. اسماعیلم که به هزار مسلخ قربانی ات کردند، غرور مردانه ات را شکستند و قلب پر از آرزو و آرمان درون سینه ات را پژمردند. چه شد که جهان کوچک ما را تاب نیاوردی زدی زیر بساط ناعادلانه زندگی و رفتی.
رفتی و روح بی قرارت را به فرشته ها سپردی و تقدیر دردناک رج زدن روزهای بی سعید را برای ما گذاشتی… روحش شاد و راهش پر فروغ
با درود فراوان و آرزوی سلامتی برای این دوست دل شکسته…