از حب وطن
زهرا کرد
هفت سال پیش، از حب وطن و عرق به زادگاهم زاده شدم. پدرم عمر و جوانیاش را پای من گذاشت. بعدتر از او خواهم گفت. فعلاً به داستان خودم بپردازیم. خوشبخت بودم که نامم، به پیشنهاد پیر سپیتمان استاد پرویز ذکایی همداننامه شد. ابتدا اخبار شهرم را پوشش میدادم، اما وقتی دیدم فریادرسی برای کوه، دشت و رودخانههای همدان نیست، صدای آنها شدم.
مادامیکه لودرها برای تسطیح و تعریض الوند روشن شدند، دوان دوان به جاده زیگزاگ رفتم و مصاحبه گرفتم. نمیتوانستم داستان رودخانههای خروشان شهرم را از پدر بشنوم و دلم تمنای بازگشتشان را نداشته باشد؛ پس به الوسجرد و عباسآباد رفتم و گزارشی از جای خالی آنها تهیه کردم.
بیآبی تابستان ۱۴۰۰ را با اندوه به یاد دارم. همراه متخصصان و دغدغهمندان، به در و دیوار کوبیدیم تا برای شهر هزارچشمهی الوند آبی بیابیم، اما موفق نشدیم. با هر ناکامی، انگیزهام برای مطالبهگری بیشتر میشد. وقتی متوجه شدم این ترافیک است که باعث دیر رسیدن مهمانان پدر میشود، پای مدیران را به مرکز شهر کشاندم تا در مورد گره خیابانهای همدان پاسخگو باشند.
وقتی مکانی در شهر برای محافل ادبی نبود، درهای خانه را به روی علاقمندان به این بوم و بر گشودم و با توتهای تک درخت حیاط، به استقبالشان رفتم.
آه که این خانه، چه کسانی را به چشم دیده که اکنون نیستند. سعید دینی دوست کوهنورد پدرم، با اندام ورزیده پلهها را دوتا یکی بالا میآمد و از کیوارستان و بلایی که کوهنوردان بر سر کوهستان میآورند، صحبت میکرد. قاسم امیری تمهیدات چاپ و رونمایی از آخرین کتابش «کلید خورشید را بزن» را در همین خانه دید. استاد پرویز اذکایی، عزیز طریقت یاب، علی نایینی، احمد فتوت، عباس شیخ بابایی و جعفر جامه بزرگ عزیزانی هستند که مدتهاست صدای درِ این خانه را به صدا درنمیآورند. چه دولتیها و مدیران مختلفی که به این دفتر آمدند و قول همکاری دادند و رفتند.
با رشد من جامعه هم تغییر کرد. دیگر نمیتوانستم تنها روی کاغذ منتشر شوم. پس با پدرم و دوستانش، صفحات مجازی را راه انداختیم و گزارشهای تصویری را ضبط کردیم. شرط گذاشتم که باید مرا همراهشان ببرند. از یکجا نشستن و دست روی دست گذاشتن بدم میآید.
شهر ما محلی که محفل علاقمندان فرهنگ و اندیشه باشد ندارد. تا اینکه شهر کتاب، با پنجرههایی رو به میدان دانشگاه، به همدان آمد. با مراودات تمامنشدنیِ پدرم و عوامل آن مجموعه، راهی پیدا کردیم که هفتهای یکبار به آنجا برویم. در ابتدا، برنامههای رونمایی از کتاب و جلسات ادبی برگزار میکردیم، اما حالا میتوانم با افتخار بگویم که ۳۸ برنامهی دیدار، ۲۰ برنامه خوانش، ۴۵ برنامه تماشا، ۱۵ برنامه نمایشنامهخوانی، ۸۹برنامه داستانخوانی، ۲۰ برنامه تاریخی و ۱۵۰ برنامه متفرقه در این مجموعه برگزار کردیم. اگر روزی در کوچه آخوند پیدایم نکردید سراغم را از شهر کتاب بگیرید، یحتمل آنجا هستم.
اینروزها دیگر پدرم در همه برنامهها شرکت نمیکند، چون معتقد است ریلگذاری درستی صورت گرفته و نیازی به حضورش نیست. من اما حضورش را در تکتک برنامهها حس میکنم.
این هفت سال نه با چشم برهم زدنی، که به آرامی گذشت. تک تک دقایقی که هزینه انتشار نداشتیم را به خاطر دارم. ساعات متمادی، شیرین و پرچالش صفحهبندی که تا نیمههای شب طول میکشید و سعید شهباز با بدقولیهای تمامنشدنیاش در کمترین زمان، شاهکاری از صفحهبندی تقدیم پدر میکرد را یادم است. تلاش و دوندگیهای ده ساله پدرو دوستانش در لحظه اعلام ثبتجهانی هگمتانه در یونسکو یکی از خاطرات درخشان این خانه و من است.
یکی از دیوارهایم را با بنری به دبیرخانه هر رویدادی تبدیل کردیم. در ویدیوها نقش پشتصحنه داشتم و اگر بوق و شلوغی مرکز شهر اجازه میداد، چهبسا به اتاقک آکوستیکی برای ضبط پادکست هم تبدیل میشدم.
چه بسیار کتابهایی که از کتابخانهام رفتند و نیامدند و پدر با اینکه میداند احتمال بازگشت کتاب کم است بازهم به امانت میدهد. اوایل دیوارهایم سفید بود، اما بهمرور با پوسترهای متعدد برنامههایی که نام بردم، رنگین شدم و این روزها تقریبا جای خالی روی دیوارم باقی نماندهاست. طی این هفت سال افراد زیادی به این خانه آمدند و رفتند؛ اما آنکه ماند، ساخت و غر نزد پدرم بود. مردی که این روزها شهری مدیون تلاشهایش است و او در پایان دههی چهارم زندگیاش، مدیون خودش.