رویای گندم‌زار: یک شعر منثور

1

*نادر هوشمند

توضیح ناشر: یک شاعر کم و بیش جوان کبودرآهنگی با تخلص «شعله» که بیشتر ایام خود را کتاب و کاغذ و قلم به دست در کشتزارها و مزارع شیرین سو یا در دامنه کوه قلی آباد به گشت و گذار می‌پرداخت، بعد از مطالعه متنی راجع به واپسین روزهای زندگی «ونسان ون گوگ» در جنوب فرانسه، شعر منثور زیر را با نام «رویای گندم‌زار» به رشته تحریر درآورده و آن را در نخستین شماره از یک نشریه گمنام دانشجویی که هرگز شماره دوم را به خود ندید به چاپ رساند. ما پس از ویرایشی در حد دو سه کلمه، متن مذکور را این‌جا بازنشر می کنیم. متأسفانه راجع به «شعله»، اطلاعات بیشتری به دست نیامد.   

نه، او نمی‌خواهد از رویای خویش فراتر رود، بلکه می‌خواهد دستی باشد برآمده از آستین که زردیِ قویاً حاضر اما ضرورتاً گریزپای گندم‌زار را در نیم‌روزی بس باشکوه و به گرمی آغشته، نوازش می‌کند.

به مشت می‌کشد بوته‌ها را بی‌هیچ پروایی از مترسکانِ متحرک و نگهبانانِ ثابت. در هر بوته‌ای، در هر دانه‌ای، نان فرداها را پیشاپیش پخته و آماده می‌بیند و خیالِ آن را سیری‌ناپذیر به نیش می‌کشد. به نان دیروز و امروز و فردا سوگند که در این لحظه از نیم‌روز او فقط می‌خواهد دستی باشد که گندم‌ها را به هُرم مرداد می‌نوازد، همچون دست پرتمنای دلداده با انگشتان فرورفته‌اش در تاروپود گیسوی پیچ و تابدار دلدار در نخستین شبِ نزدیکی. نه، او نمی‌خواهد از رویای خویش فراتر رود.

از خون زرد این گندمکان، الهام سرریز می‌شود و از ذهن جوشان او شعرِ تری که با گندم و الهامش، صبوحی می‌زند.

دستش برآمده از آستین، هر بوته‌ای را یا به خیالِ قلم پَرِ خویش یا به خیالِ قلم موی خویش می‌نوازد. برآمده از آستین اینک این دستِ همزمان شاعر و نقاش، گندم‌زاری می‌آفریند در رویایی که او نمی‌خواهد از آن فراتر رود.

به دست مادرخورشید حسودی می‌کند دست انگار علیلش، مادر خورشید که دستان و انگشتان بی‌شمارش را بی‌وقفه بر سر گندم‌زار می‌کشد – آن هم در نیم‌روزی که چنین رویایی شد.

نه، او نمی‌خواهد از رویای خویش فراتر رود، فقط می‌خواهد طوری قلم مو را بر بوم مزرعه بلغزاند و برقصاند تا بلکه از هر تار موی آن ساقه‌ای سبز شود از گندم، تا هر تار موی آن با مصرعی از شعرش یکی شود، تا با رویایش درآمیزد، تا دست مادرخورشید را به گرمی به دست بگیرد و با نور و حرارت آن یکی شود.

نه، حتی با وجود ناممکن بودنِ «ناممکن را ممکن کردن» (تو بخوان بازآفرینیِ رویا در اثر) و علی رغم آواز شوم کلاغان سخره زن در پس زمینه آسمان و تپانچه شارژشده در ته جیبش که خودش و نیم‌روزش و رویایش را یکسره معدوم می‌خواهد، او نمی‌خواهد و نباید از رویای خویش فراتر رود …

(همدان، مرداد ۱۳۸۵؛ بازنویسی: بهمن ۱۴۰۰)

1 نظر
  1. پیمان کریمی سلطانی می گوید

    فوق العاده ست اقای دکتر.قلم تون محشره….

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.