زیر آوارهای کودکی‌ام

1

*مهسا یعقوبی

زمان برای من از حرکت ایستاده بود. نه شوقی به زندگی داشتم، نه ترسی از مرگ…

محکم او را در آغوش خود نگه داشته بودم. نکند باز از ترس به خود بلرزد.

امروز صبح که بیدار شدم نه تلویزیون روشن را کردم نه با گوشی اخبار را دنبال کردم. دیگر چه اهمیتی داشت؟ چقدر تکرار مکررات سایه سنگین مرگ! دیگر چه فرقی می‌کند دیشب چند نفر در بمباران کشته شدند؟ چه فرقی می‌کند چند مدرسه، چند بیمارستان، چند کودک، چند غیرنظامی، چند نظامی؟

نه چهاردیواری خانه امن بود، نه خیابان‌های بی‌دیوار. با خود گفتم اگر قرار است امروز روز آخر باشد، بهتر است آخرین نگاهم به آسمان آبی باشد نه سقف خاکستری…

نه مأمنی بود، نه مقصدی…

از کنار آوارها که می‌گذشتم صدای انفجارهای مهیب دیروز در گوشم طنین می‌انداخت. نه! طنین نمی‌انداخت، بدآهنگ بود، گوشم را کر می‌کرد. یادم می‌آمد چطور دیشب زانوهایم را بغل کرده بودم، سرم را در میان دستانم گرفته بودم و در کنج دیوار مچاله شده بودم، لحظه‌ای که نه منتظر معجزه‌ای بودم، نه نجات گری…

پرسه‌زدن‌ها مرا به محله کودکی‌ام برد. آن‌چه از تمام کودکی‌ام به جامانده بود تلی از خاکستر بود. همان‌جا نشستم. چشمانم روی آوارها خاطرات سال‌های دور را مرور می‌کرد. در میان اشک‌ها بود که تکانی را در آوارها دیدم. به سرعت دویدم و شروع کردم به کنار زدن خاک و سنگ‌ها، دست کوچکی بود، انگشتان ظریفش را تکان داد. با سرعت بیشتری آوارها را کنار زدم، چشم‌هایش گرچه بی‌رمق بود، اما وحشت‌زدگی در پشت آن نگاه نتوانسته بود پنهان شود. کشیدمش بیرون و دختر بچه را در آغوش گرفتم. می‌خواستم در همین آغوش کوچک احساس امنیت کند، احساس آرامش کند، می‌خواستم آن وحشت‌زدگی را از چشمانش بگیرم… .

دیشب که برای آخرین بار اخبار را از تلویزیون تماشا کردم، برج‌ها، بناها، دروازه‌ها، چرخ و فلک‌ها را رنگی کرده ‌بودند، چقدر بزرگوارانه! اما این‌جا دنیای ما همچنان خاکستری بود.

اشک از گوشه چشمانش جاری شد و نگاهش به آبی اسمان خیره ماند…

زمان برای من از حرکت ایستاده است. نه شوقی به زندگی دارم، نه ترسی از مرگ…

محکم او را در آغوش خود نگه داشته‌ام.  نکند باز از ترس به خود بلرزد…

1 نظر
  1. الهام می گوید

    مهسا جان قلمت را دوست دارم همیشه بدرخشی

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.