وقتی پرومته در الوند به زنجیر کشیده شد
*نادر هوشمند
به جرأت میتوان گفت که شهر همدان، کمتر آدمی به دیوانگی آقامرتضی دیده بود. این مرد قدبلند و کشیده با اندامی پرتکاپو و چشمانی نامتمرکز، چون به مدد مال و منالِ نسبتاً خوبی که به ارث برده بود هرگز دغدغه نان نداشت، روز و شب را در منزلش یکسره وقف یک کار میکرد: خواندن. و البته نه هر خواندنی: آقامرتضی فوراً با قهرمانان داستانها که زندگیشان را با عطش سیری ناپذیری دنبال میکرد، همذاتپنداری شدیدی برقرار میساخت، آن هم بیاعتنا به خیالی بودن یا تعلقشان به گذشتههای دوردست. قضیه در بدو امر چندان چشمگیر نبود، اما به مرور که آقامرتضی بیشتر در مطالعاتش فرو رفت، این مرض اَشکالی جدیدتر و شدیدتر به خود گرفت. جالب آنکه آقامرتضی چنان از رفتار و حرکاتِ شخصیتهای مورد نظر تقلید میکرد که غریبه و آشنا را به تعجب میانداخت، از جمله فرزاد، تنها فرزند یکه و یالقوزش را. فرزاد مشکل پدرش را در فقدان همسر – یعنی مادرش فرانک – میدید که زود از دنیا رفته بود و غیاب همیشگی اش تدریجاً این بلا را بر سر پدرِ منزوی نازل کرده و او را این چنین مسخره خاص و عام کرده بود.
با این همه، داستان رنج کشیدن فرزاد از رفتار نابخردانه پدر و خشم آمیخته با دلسوزی در قبال این شوربختی خانوادگی و نیز ناتوانی در حلِ آن که منجر به کدورت نسبت به پدر در وجود پسر شده بود، موضوع اصلی این داستان نیست که قرار است شرحی شود بر آخرین ماجرای جنونِ آقامرتضی، یعنی همذاتپنداری وی با پرومته، تیتانِ زیرکِ یونانی که برای انسانها آتش را از خدایان ربود و به علت همین گستاخی، توسط زئوس محکوم شد تا در کوههای قفقاز به زنجیر کشیده شود و به عنوان مجازات، هر روز عقابی از جگرش که مدام از نو میروئید، بخورد، آن هم تا روزی که هرکولِ نامدار و زورآور نجاتش بدهد.
یکی از روزهای آذرماه بود که آقامرتضی در پشت بام خانهاش، این سرگذشت پُرعظمت و در همان حال اندوهبارِ را خواند. همین که کتابش را بست، سر بلند کرد و به روبرویش نگاهی انداخت. چشمش که به قله باشکوه الوند افتاد، انگار که گُر گرفته باشد، ناگهان فریاد برآورد: «قفقاز نه، اینجا، در همدان! پرومته؟ خود من!» فرزاد ابتدا فکر کرد که قضیه باز هم مثل همیشه به مطالعات ابلهانه پدرش بر میگردد. اما کم کم اصرار آقامرتضی مبنی بر این که پرومته است و چون پرومته است پس جایش اینجا نیست بلکه آن بالا در نوک قله است، کِشدار شد و آرامش و آسایش خانه را سلب کرد. دعوا و مرافعه، گوش سپردن و مخالفت ورزیدن، رجوع به دو طبیب حاذق و دیدار با یک جن گیر، تهدید به سوزاندن کتابها و بستری شدن در تیمارستان، جملگی بینتیجه ماند و آقامرتضی که در رفتار، قاطع و مصمم در کلام بود، کمترین نرمشی از خود نشان نداد. او فقط میخواست آن بالا باشد. همین. حتی داستان دزدی آتش توسط پرومته هم برایش آنقدر جالب نبود که خودِ ماجرای به بند کشیده شدنش بود.
حدود دو هفته از جنون درمانناپذیر آقامرتضی گذشت و وقتی فرزاد، درمانده و سردرگم، مخفیانه کتاب پدرش را ورق زد تا بفهمد این پرومته اصلاً کیست، ناگهان فکری روشن به ذهن تاریکش خطور کرد که کم از جنون پدر نداشت. بدون آنکه به پدرش یا دیگران چیزی بگوید، مقدمات کار را به آرامی فراهم ساخت. چند شب بعد، یک تاکسی لکنته دم در خانهشان ایستاد. فرزاد از پدرش خواست که با او برود و وقتی آقامرتضی پرسید کجا، پاسخ شنید: «به کوه. مگر نمیخواستی بروی الوند؟» انگار دنیا را به آقامرتضی داده باشند، شتابان لباس پوشید و زودتر از فرزاد خودش را به بیرون رساند: «من آمادهام».
در خلوت شبانه، تاکسی دودکنان از خیابان اکباتان به فلکه عباس آباد و از فلکه عباس آباد به گنجنامه رسید. آنجا پای کوه، دو روستایی قوی هیکل با یک راس قاطرِ جوان انتظارشان را میکشیدند. از سینهکش کوه بالا رفتند و مسیر اولیه را زیگزاگ پیمودند؛ آقامرتضای شصت ساله گاهی با پای پیاده میرفت و گاهی پشت به زین بود. مسیر دوم را بدون چهارپا طی کردند. شفق که به سرخی زد و کبکها در دامنه کوهستانِ هنوز عاری از برف با سرخوشی آواز سر دادند، هر چهار نفر به قله رسیدند. آنجا دو روستایی، با خونسردی و تحت اوامر فرزاد، آقامرتضی را طاق باز خواباندند و سپس دست و پایش را محکم به صخره زنجیر کردند. فرزاد هم بعد از آن که بالاپوش قهوهای پدرش را از تنش جدا ساخت، رو به او کرد و با پوزخند گفت: «این هم از صخره و زنجیر، جناب پرومته! فقط باید صبر داشته باشی تا عقاب هم بیاید!» سپس همراه با دو روستایی، از کوه پایین رفت …
فرزاد امید داشت تا با این کار، تقلید کورکورانه پدرش را که خود حاصلِ مطالعهای احساساتی از یک افسانه صرفاً تمثیلی بود از بین ببرد: «شب اول که سرما به شدت آزارش داد، قطعاً به جای لعنت فرستادن به خودش و من، سعی میکند بفهمد پرومته چه فلاکتی که نکشیده است. اما فردا صبحش که قله را ابری سخت و غلیظ فرا گرفت، نگرانی به سراغش خواهد آمد. فقط امیدوارم شانس بیاورد و صاعقه به او اصابت نکند. اما باید باد و باران، بر اندام نحیفش تازیانه بزنند و سپس آفتاب داغ ظهر، بالاتنه لختش را حسابی بچزاند. میدانم، بیرحمانه است، اما چاره دیگری نیست. بعد که گرسنگی و تشنگی به سراغش آمدند، خودش به صرافت میافتد تا از آنجا در برود. اما حریف زنجیرها نمیشود. امیدوارم تا آن وقت سر و کله هیچ کوهنوردی پیدا نشود تا بخواهد هرکول وار نجاتش بدهد! نیمه شب دوم، توهمِ حمله گرگها، مانع خواهد شد که چشم روی هم بگذارد و حتم دارم در سرتاسر روز سوم، فرسوده و خواب آلود، به غلط کردن میافتد. سپس در هذیان خود، از حماقتی که مرتکب شده است توبه کرده و عهد خواهد بست که اگر جان سالم به در ببرد، دیگر اصلاً سراغ هیچ کتابی نرود و یکبار برای همیشه با این زندگی نامعقول و ناواقعی وداع بگوید. و این دقیقاً چیزی است که من میخواهم».
مع الوصف، در تاریک روشنِ روز چهارم، وقتی فرزاد پس از چند ساعت طی طریق خودش را به قله رساند، با صحنهای باورنکردنی و میخکوبکننده روبرو شد: یک کلاغ درشت با منقار خونینش روی سینه استخوانی و پشمالوی آقامرتضی حفرهای به اندازه یک سکه پنج تومانی ایجاد کرده بود و داشت از اندرونهاش می خورد. آقامرتضی، آشفته مو و با چشمانی تماماً باز، وقتی متوجه حضور پسرش شد، به سمتش رو برگرداند و به محض دیدنش، ناگهان زد زیر خنده، آن هم قاه قاهی رعب آور و طنین افکن. فرزاد، شوکه و وحشتزده، همین که خواست پا به فرار بگذارد، پای چپش روی قطعه سنگی لغزید، سکندری جانانه ای خورد و بدون این که حتی صدایی از حلقومش خارج شود، در تاریکی پرتگاه سقوط کرد …
هرگز مرده یا زنده فرزاد یافت نشد. از آقامرتضی هم کمترین رد یا نشانهای در کوهستان به جا نماند. حتی اثری از غل و زنجیر در قله به چشم نمیخورد. رفته رفته خاطره پدر و پسر رو به فراموشی گذاشت. با وجود این، هنوز بودند کوهنوردانِ معدودی که تا مدتها ادعا میکردند که یکی دو بار پس از صعود به قله، به وقت گرگ و میش، صدایی بس غریب را شنیدهاند که برای چند ثانیه در اعماق کوهستان میپیچیده است – پژواکِ خنده ای به مراتب غریب تر و رازآلودتر از خود پرومته و افسانه اش …
قلمی بس شیوا و درخور تحسین.دکتر جان مثل همیشه جذاب و روان…..انشاالله موفق و موید باشید.