از دامان الوند تا فراز ماناسلو

گفت‌وگو با محمدجعفر نخستین هیمالیانورد ایران

0

از دامان الوند تا فراز ماناسلو

گفت‌وگو با محمدجعفر نخستین هیمالیانورد ایران

ناهید زندی صادق

 نخستین باری که نام ایران و ایرانی در زمره هیمالیانوردان درخشید و پرچم ایران بر فراز یک قله بالای هشت هزار متری به اهتزاز درآمد، بیستم مهرماه ۱۳۵۵ بود که گام‌های استوار سرباز وطن؛ تیمسار «محمد جعفر اسدی» قله ۸۱۵۶ متری «مانسلو» را نوازش کرد. صعود مشترک ایران و ژاپن آغاز افتخارآفرینی ایرانی‌ها در عرصه جهانی کوه‌نوردی بود. تیم ۸ نفره ایران به سرپرستی تیمسار«محمد خاکبیز» راهی نپال شد اما تنها کسی که بر فراز مانسلو ایستاد یک همدانی بود، مردی میهن‌پرست، توانمند و به غایت بااخلاق، زاده دامنه الوند، بالیده در پایتخت تاریخ و تمدن ایران و به معنای واقعی واژه یک «سرباز.» مردی که همواره و هنوز بیش از آن که خود را یک کوه‌نورد بداند خود را یک سرباز ارتش ایران معرفی می‌کند که برای بلندآوازه کردن نام ایران تا پای جان ایستاد و بدون تجهیزات مدرن توانست به مانسلو صعود کند. اهمیت این صعود وقتی دوچندان می‌شود که بدانیم صعود تیم مشترک ایران و ژاپن اولین صعود پاییزه به مانسلو بود و تا آن زمان مانسلو در پاییز تسخیرناپذیر می‌نمود، اما تلاش سخت محمد‌جعفر اسدی، جان کاگه‌یاما و پاسان شرپا ثابت کرد خواستن توانستن است‌. این گفت‌وگو به گوشه‌هایی از زندگی و خاطرات محمد‌جعفر اسدی می‌پردازد.

از کودکی و تحصیلاتتان بگویید؟

پانزدهم شهریور ۱۳۲۴ در عباس‌آباد همدان در باغ مرحوم پدرم به دنیا آمدم. ۶ سال ابتدایی را در دبستان «محمدرضا شاه» درس خواندم و ۶ سال متوسطه را در دبیرستان «رضا شاه» که کنار آن دیوار به دیوار دبستان بود مشغول به تحصیل بودم. در ۶ سال دبیرستان کاپیتان تیم فوتبال کلاسمان بودم ولی بعد از دبیرستان پایم به توپ نخورد. اولین سالی که سپاه‌ دانش آغاز به کار کرد، من بلافاصله داوطلب شدم و به کرمانشاه رفتم. آموزش‌های مقدماتی را دیدم و راهی اورامانات شدم. تا آن زمان به جز تهران جایی نرفته بودم. از روانسر به «ده سرخ کزازی» رفتم. تنها دهی که من تا آن زمان دیده بودم «شورین» بود اما؛ این کجا و آن کجا؟ در ده‌سرخ نه ساختمانی بود نه مدرسه‌ای! کوه را کنده بودند و در دل کوه زندگی می‌کردند. هیچ امکاناتی نداشتند. چند ماهی به سختی سر کردیم. بهار که شد، گفتم: «باید یک مدرسه در این روستا بسازم.»۱۵۰ تومان از مردم ده پول جمع کردم، تیرهای سقف و سه تا در چوبی خریدم. علاوه بر مدرسه یک دستشویی ساختم خدمت من تمام شد به پاوه که مرکز آن اورامانات بود، بازگشتم. اسم مدرسه را گذاشته بودم «ابومسلم خراسانی» چون به شخصیت ابومسلم خیلی علاقه داشتم. در پاوه رئیس فرهنگ را پیدا کردم و گفت: «من در ده‌‌سرخ معلم هستم و یک مدرسه با ۱۵۰ تومان ساخته‌ام. می‌خواهم نامش را بگذارم ابومسلم خراسانی!» گفت: «ابومسلم اهل خراسان است ربطی به اورامانات ندارد.» گفتم: «این مدرسه را خودم ساخته‌ام نه از فرهنگ پول گرفتم نه کارگر! پس می‌خواهم نامش را خودم انتخاب کنم.» خلاصه در پاوه یک سرگرد ارتش را دیدم چه فر و لباسی داشت! خیلی خوشم آمد. با خودم گفتم: باید افسر شوم! به همدان برگشتم و به پدرم گفتم: «می‌خواه مامتحان ورودی دانشکده افسری شرکت کنم». مخالفت کردند و گفتند: «پدرت سرلشکر بوده یا عمویت سپهبد؟! در تمام این طایفه ک سرباز هم پیدا نمی‌شود!» گفتم: «می‌خواهم از من شروع شود ۲۰ سال دیگر من یک سرهنگ هستم.» در آزمون دانشکده افسری پذیرفته شدم ۳ سال بعد ستوان دوم بودم.

درباره کودکی و خانواده‌تان بیشتر بگویید.

ما ۴ تا برادر هستیم و دو خواهر، خوشبختانه همه در قید حیات هستند. من فرزند دوم خانواده هستم، یک برادر بزرگتر از خودم دارم. برادرم دو سال از من بزرگتر است و آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران بود، ما چند تا بچه همه باهوش بودیم. پدرم «حاج هاشم اسدی» هم بسیار باهوش بود. فقط ۶ ماه در مکتب درس خوانده بود، اما از تمام شاعران قدیم شعر از حفظ داشت.

چطور به کوهنوردی علاقه‌مند شدید؟

من در عباس‌آباد همدان به دنیا آمدم و با کوه عجین بودم، تابستان‌ها که در باغ بودیم کارهای باغ را بیشتر مرحوم عمویم انجام می‌دادند، مردی قوی‌بنیه بودند. من هم از بقیه برادرها و عموزاده‌ها قوی‌تر، زرنگ‌تر و البته حرف‌شنوتر بودم. سربالایی و سرپایینی را با سرعت می‌رفتم، نمی‌گذاشتم یک قطره آب هدر رود. مادر بسیار خوش خلق بود، هم در باغ و هم در خانه با خانواده عمویم زندگی می‌کردیم. شش بچه ما بودیم ۵ بچه هم عمویم داشت. مادر و زن‌عمو اصلاً بین ما فرق نمی‌گذاشتند هر دو مواظب همه بچه‌ها بودند.

در چه سالی ازدواج کردید؟

 همسرم هم اهل محل خودمان بود، خانواده همسرم و ما در محله «ورمزیار» زندگی می‌کردیم. اهل محل همه همدیگر را می‌شناختند. همسرم خانم «ناهید غلامیان» هستند سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم و حاصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است. همسرم بانویی زحمتکش مهربان و صمیمی است.

با ورود به ارتش علاقه شما به کوهنوردی بیشتر شد؟

 در اوایل حضورم در ارتش مسئله صعود به ماناسلو پیش آمد، در ایتالیا یک دوره کوهنوردی دیدیم، یک دوره رنجر و یک دوره چتربازی هم شرکت کردم.

درباره دوره ایتالیا مفصل‌تر صحبت بفرمایید

تیمسار «خاکبیز» رئیس ورزش ارتش بود یک تیم هفت نفره به ایتالیا فرستاد، من و مرحوم هندی عضو تیم بودیم. سرپرست تیم مرحوم «آذرفر» بود که با صدام حسین در دوره رنجر در انگلستان هم دوره بودند. آذرفر پدر رنجر و تکاور ایران بود. در زمان جنگ گوش یک سرباز عراقی را با نیزه خراشیده و به او گفته بود: «برو به صدام بگو من در خوزستان منتظرش هستم. اگر جرئت دارد لشکرش را به خوزستان بفرستد.» صدام لشکر فرستاد اما؛ آذرفر و همراهانش لشکر عراق را تار و مار کردند. به هر صورت ما به ایتالیا رفتیم معاینات بدنی انجام شد و بعد از ۴۸ ساعت دیدم آذرفر می‌خواهد چیزی به من بگوید، پرسیدم: «صحبتی با من دارید؟» گفت: «از نظر معاینات بدنی شما را رد کرده‌اند.» گفتم: «جناب سرهنگ اگر من توان بدنی نداشتم که نمی‌توانستم دوره رنجر و چتربازی را طی کنم!» گفت: «یا به ایران برگرد یا همین جا بمان اما بهتر است به کوه نیایی.» گفتم: «من آمده‌ام که صعود کنم، تعهد می‌دهم که با مسئولیت خودم در این دوره می‌مانم اگر اتفاقی افتاد مسئول آن خودم هستم.» البته بعد از صعود به ماناسلو نامه‌ای به آن مرکز آموزشی نوشتم مبنی بر اینکه کسی را که شما رد کرده بودید به یک قله ۸ هزار متری صعود کرده و دیدگاهتان باید تغییر کند .در آن دوره به قلل «گرند پارادایس»، «تورن»، «تورینو»، «جیمادیجی»، «سوزنیهای جانته دگانته» و «جولیا» صعود کردیم.«مون‌بلان» را با هلیکوپتر رفتیم تا زمان کمتری صرف شود، هوا خراب شد. ناچار فرود آمدیم و نتوانستیم به مون‌بلان صعود کنیم. دوره‌های برف و یخ، سنگنوردی و اسکی را هم در ایتالیا دیدیم. یک شب هم مسئول آموزش ما را به خانه‌اش دعوت کرد خیلی شب خوبی شد.

 با جان کاگه‌یاما چطور آشنا شدید؟

 آقای کاگه‌یاما با دو نفر ژاپنی برای کوهنوردی و سنگنوردی به ایتالیا رفته بودند در آنجا با یک ایرانی آشنا می‌شوند و آن ایرانی وقتی علاقه آن‌ها به سنگ‌نوردی را می‌بیند، از آن‌ها می‌پرسد:« درباره دیواره ۸۵۰ متری علم‌کوه چیزی می‌دانید؟» کاگه‌یاما که درباره علم کوه ‌می‌شنود مشتاق صعود می‌شود با دو دوست ژاپنی‌اش یک فولکس می‌خرند و از راه ترکیه وارد ایران می‌شوند، با هماهنگی فدراسیون به سمت علم‌کوه حرکت می‌کنند. «محسن عبدلی» به‌عنوان بلد محلی به آنها معرفی می‌شود، کاگه‌یاما و دوستش مسیر فرانسوی‌ها را انتخاب می‌کنند، در میانه راه بیواک می‌کنند و صبح روز بعد شروع به صعود می‌کنند کاگه نفر اول بوده، نفر دوم از او حمایت می‌کرده میخ‌ها در می‌روند و کاگه پاندول می‌شود. چند بار به دیواره‌ها برخورد می‌کند و حسابی زخمی می‌شود.به دوستش می‌گوید:«طناب را ببر و خودت را نجات بده.» اما دوستش قبول نمی‌کند و می‌گوید: «یا هر دو سالم برمی‌گردیم یا هر دو می‌میریم» بالاخره به هر سختی بوده خودشان را به پایین می‌رسانند عبدلی به سرعت با فدراسیون تماس می‌گیرد و به تیمسار صادقیان رئیس فدراسیون وقت می‌گوید: «این ژاپنی دارد از بین می‌رود کمکش کنید.» تیمسار صادقیان فقط می‌پرسد: «هنوز زنده است یا نه؟» اول صبح روز بعد هلیکوپتر می‌نشیند و مصدوم را به بیمارستان نیروی هوایی تهران منتقل می‌کند. کاگه‌یاما ۱۱ روز در بیمارستان بوده سه بار جراحی می‌شود، تیمسار صادقیان یک روز در میان از او عیادت می‌کرده، سفیر ژاپن برای دیدنش به بیمارستان نیروی هوایی می‌آید. در زمان ترخیص کاگه به تیمسار صادقیان می‌گوید: «من آنقدر پول ندارم که هزینه هلیکوپتر و بیمارستان را بدهم.» صادقیان جواب می‌دهد: :شما مهمان ما هستید و نیاز به پرداخت هزینه نیست» این یک جمله آغاز روابط ایرانی‌هاو ژاپنی‌هاست. کاگه‌یاما از مسیر پاکستان جاده ابریشم را رکاب می‌زند. روزنامه‌های ژاپنی از شیوه نجات او می‌نویسند، تا آنجا که امپراطور ژاپن به مسئولان وقت زنگ می‌زند و از آن‌ها به خاطر مهمان‌نوازی ایرانی‌ها تشکر می‌کند. رئیس فدراسیون کوهنوردی ژاپن برای تشکر با تیمسار صادقیان تماس می‌گیرد. مادر کاگه یاما به شوخی می‌گوید: «پسرم اگر به علم‌کوه صعود کرده بودی انقدر معروف نمی‌شدی که با این حادثه معروف شدی!» سال ۵۳ فدراسیون ژاپن تیمسار صادقیان را به ژاپن دعوت می‌کند، یکی از ژاپنی‌ها از او می‌پرسد: «ایرانی‌ها به هیمالیا رفته‌اند؟ اگر نرفته‌اید می‌توانید با ما بیایید.» تیمسار صادقیان قبول می‌کند و بعد از رایزنی‌ها تصمیم می‌گیرند به «دائولاگیری» صعود کنند، اما نپالی‌ها قبول نمی‌کنند و ایرانی‌ها و ژاپنی‌ها برای اینکه زمان را از دست ندهند تصمیم می‌گیرند به ماناسلو بروند. ظرفیت صعود به ماناسلو در بهار تکمیل بوده برای پاییز وقت می‌گیرند و اولین صعود پاییزه ماناسلو رقم می‌خورد.من با «ناصر رستمی» از ایران و کاگه‌یاما و «تامورا» از ژاپن برای شناسایی مسیر دائولاگیری رفتیم، اما نپالی‌ها اجازه صعود ندادند، برگشتیم. ژاپنی‌ها هم به ایران آمدند و به دماوند صعود کردند. ایرانی‌ها هم یک تیم برای صعود به ژاپن فرستادند. در این میان ما برای صعود به مانسلو آماده شدیم.

در صعود ژاپنی‌ها به دماوند شما هم حضور داشتید؟

خیر من نبودم. ما نظامی بودیم هر وقت خودشان صلاح می‌دانستند ما را می‌فرستادند.

 از مقدمات صعود به ماناسلو بگویید

من و مرحوم «جلال فروزان» ده روز قبل از بقیه اعضای تیم راهی شدیم، کاگه‌یاما و «ایجی‌ما» هم از ژاپن برای آماده کردن مقدمات صعود به نپال آمدند. پانزده تن تجهیزات و ۵۰۰ نفر باربر داشتیم. آن زمان صعود شبیه اردوکشی بود. الان خیلی متفاوت شده ۵ دقیقه بعد از صعود همه دنیا مطلع می‌شوند به هر حال تمام بارها در ژاپن تهیه شد. با کشتی به هندوستان ارسال شد، از هند با قطار به مرز نپال آورده‌شد و از آنجا با ۱۰ تا کامیون به هتل ما منتقل شد .پرسنل نپالی، سردار، معاونش و شرپاها هم آنجا به ما پیوستند. یک افسر رابط هم داشتیم سردار قبلاً به اورست صعود کرده بود.

 ۱۳ شهریور بیس کمپ شناسایی شد. روز سوم تیمسار خاکبیز گفتند: «اسدی ۵۰۰ نفر باربر هماهنگ شده ولی شمارش نشده، آن‌ها در دشت با ۳۰ کیلو بار بر دوش راه می‌رود، نمی‌شود از آن‌ها بخواهیم بایستند تا شمارش انجام شود.» من با سردار صحبت کردم و گفتم: «می‌خواهم فردا آمار بگیرم یک شرپا با من بفرست تا در جایی که تنها یک نفر می‌تواند از آن رد شود مستقر شویم تا هنگام عبور شرپاها را بشماریم و مزاحم حرکت آن‌ها نشویم.» بعد از شمارش دقیقاً به عدد ۵۰۰ رسیدیم. خودم هم خوشحال شدم که همه چیز روبه‌راه است شب در محل استقرار به تیمسار گفتم: «خیالتان راحت باشد! تعداد دقیق بوده است.» ۱۷ شهریور کمپ اول شناسایی شد دوم مهر کمپ ۲ اشغال شد.

در زمان صعود شما چند تیم دیگر در منطقه حضور داشت؟

فقط تیم ما بود. چون یک تیم بیشتر اجازه صعود نداشت. ۱۲ مهر استقرار در کمپ ۳ به ارتفاع ۶۴۰۰ متر انجام شد، کمپ خطرناکی بود چرا که کره‌ای‌ها به شدت در آن در آنجا تلفات داده بودند.

معمولا چه ساعتی حرکت می‌کردید و چند ساعت پیمایش داشتید؟

چون پاییز بود و روزها کوتاه به محض روشنایی روز حرکت می‌کردیم. تجربه ژاپنی‌ها بیشتر از ما بود و چون یک تیم را همراه خود می‌بردند و می‌خواستند صعود از بیشترین سطح امنیت برخوردار باشد، بنابراین شب‌ها حرکت نمی‌کردیم. کمپ چهارم در ارتفاع ۷۱۵۰ متر در شانزدهم مهر اشغال شد و بیستم مهر صعود انجام شد.

درباره از دست دادن کت پر در ارتفاع ۷۰۰۰ متری بگویید

هیچ وقت یادم نمی‌رود، عینک ضخیمی زده‌بودم. پوششم کامل بود. کلاهم گرم بود. عینک عرق می‌کرد. کوله را زمین گذاشتم کت پر را درآوردم تا توی کوله بگذارم، طوفان شد. ترسیدم کوله و تمام تجهیزاتم را از دست بدهم کت پر را طوفان از دستم گرفت و با خود برد. می‌دانستم بدون کت پر صعود خیلی سختی در پیش است. راحت‌ترین راه این بود از دوستانی که به سمت پایین می‌روند یک کت قرض بگیرم .گفتم: «خدایا من از کسی کت نمی‌گیرم حتی اگر کسی سرما بخورد خودم را مقصر می‌دانم، خودم را به تو می‌سپارم هرچه سرنوشتم هست خودت می‌دانی اما؛ من فردا هر طور شده به قله می‌روم.» حتی کاگه‌یاما هم متوجه نشد من کت ندارم وگرنه از «سوگا» کتش را می‌گرفت و امکان نداشت بگذارد من آن‌طور بالاتر بروم. نه معاون سردار متوجه شد نه سوگا نه فروزان، شام را که خوردیم خوابیدیم قرار بود ساعت ۴ صبح حرکت کنیم باران تند یخی می‌بارید ما ۴ ساعت را از دست دادیم و ساعت ۸ راه افتادیم.

 قرار بود چند نفر صعود کنند؟

تیم‌ها سه نفره بود. یک تیم می‌رفت و برمی‌گشت بعدی می‌رفت تیم ما متشکل از من، کاگه‌یاما و پاسان شرپا بود در مسیر کاگاما اکسیژن را درآورد که سبک شود من هم اکسیژنم را کنار گذاشتم چون اصلاً آدمی نبودم که با شرایط نابرابر صعود کنم. حدود ۱۲ ظهر در نزدیکی قله سرما مرا زد تمام بدنم می‌لرزید اما هر طور شده خودمان را به قله رساندیم اول معاون سردار را فرستادیم روی قله چون او میزبان بود و ما مهمان بعد کاگه یاما را فرستادیم چون آنها سابقه بیشتری در صعود داشتند، او با قله عکس گرفت و یک دور روی قله زد، آدم خیلی باهوشی است. من هم روی قله رفتم کاگه‌یاما عکس گرفت، بیسیم را روشن کرد و گفت ما روی قله رسیدیم. فروزان با من حرف زد. پرسید: چطوری؟ دندان‌هایم از شدت سرما به هم می‌خورد و نمی‌توانستم خوب حرف بزنم به سختی گفتم: «خوبم، خوبم!» به سمت پایین حرکت کردیم. در شب تاریک بدون حمایت خودمان را به کمپ ۵ رساندیم، اما هیچ ترسی نداشتیم. ساعت ۸ شب به چادر کمپ ۵ رسیدیم. اولین کاری که کردم اکسیژن را زدم و داخل کیسه خواب رفتم، مردم اما در واقع زنده شدم! تا صبح هیچ چیز نفهمیدم.

 کاگه‌یاما ماند با اصرار ایرانی‌ها که می‌خواستند با من حرف بزنند. احوالم را بپرسند و مطمئن شوند که زنده‌ام. فقط می‌گفت: «اسدی خوب است نمی‌تواند حرف بزند!» من طولانی‌ترین شب زندگیم را گذراندم. ساعت هشت صبح بیدار شدم، در واقع به هوش آمدم. به سمت کمپ ۴ حرکت کردیم از کمپ ۴ ما را دیدند. خیالشان راحت شد که سه نفر هستیم. به پیشوازمان آمدند. حالا در آن شرایط من به فکر کت پری بودم که طوفان از من ربوده بود. یک شکاف یخی روی کمپ ۴ بود حال نداشتم خودم سراغ کت بروم. یک شرپای زبر و زرنگ را صدا زدم و گفتم: «من یک چیز آبی در آن شکاف می‌بینم، حدس می‌زنم کت من باشد. پنجاه روپیه در کاتماندو به تو می‌دهم اگر کت مرا بیاوری»! آنجا هیچ پولی نداشتم به او بدهم، شرپا رفت و با کت من برگشت. عنایت خداوند شامل حال من شد من با کت به سمت پایین روانه شدم. کاگه‌یاما در جایی از کتاب نوشته اسدی روزی ۵ بار با خدایش راز و نیاز می‌کند. باید بگویم تنها من این‌گونه نبودم بیشتر اعضای تیم از جمله فروزان، محمدپور، دادفرما و دیگران نماز می‌خواندند اگر بقیه آن‌ها را ندیدند به این دلیل بود که همه در یک چادر نبودیم.

قبل از شما تیمی برای صعود رفته بود؟

از کمپ ۲ تا ۵ ثابت‌گذاری می‌شد چون طوفان‌های تند منطقه باعث می‌شد بدون حمایت صعود ممکن نباشد، بعد از کمپ ۵ خودت بودی و خدایت هیچ حمایتی نبود، قبل از ما فروزان و دو نفر دیگر رفتند ولی ثابت‌گذاری کردند.صعود نکردند.

از خاطرات ماندگار صعود بگویید

خاطره‌ای که در ذهنم حک شده این است تیمسار خاکبیز در آن ارتفاع و شرایط دستور داده بود گل جمع کرده و برای ما تاج گل تهیه کنند. این کار هر کسی نیست مدیریت تیمسار را نشان می‌دهد، در عکس‌های کتاب تاج گل زرد رنگی را می‌بینید که برای استقبال از ما آوردند.

درباره سرمازدگی دست‌هایتان هم توضیح دهید

وقتی ما به پایین برگشتیم کاگه‌یاما از ناحیه پا احساس ناراحتی می‌کرد. دکتر ژاپنی او را دید و گفت چیز مهمی نیست. اما بعد از معاینه من دست‌ها و پاهای مرا از همان شب اول که در کمپ ۲ بودیم پماد میزد و با پارچه می‌بست هر شب این کار را تکرار می‌کرد. سردار هر شب حواسش به ما بود و به دست‌های من نگاه می‌کرد. وقتی به کاتماندو رسیدیم دستم را باز کردند. دیدم نوک انگشتانم ترک خورده، پوستش کنده شده و پوست جدید سرخ‌تر و نازک‌تر در حال پدیدار شدن است. سردار با دیدن دست‌هایم گفت: «اسدی نجات پیدا کردی من از شب اول منتظر این لحظه بودم اگر این اتفاق نیفتاده بود باید دست و پایت را قطع می‌کردند.» بعد از آن اتفاق بدن من کاملاً تحمل سرما را از دست داد، در زمستان‌ بیرون نمی‌روم مگر با ماشین!  در مسیر برگشت به رودخانه‌ای رسیدیم باران سیل‌آسا پل را باخود برده‌بود. ما یک روز ماندیم. شرپاها دو درخت بزرگ را قطع کردند و تا نزدیک رودخانه آوردند. خواستیم چوب را روی رودخانه بیندازیم من روی نوک چوب نشستم و با یک طناب به درخت بسته‌شدم. سانتی‌متری به آن سوی رود هدایت شدم. تیر دوم را فرستادند. پل را درست کردیم. هیچکس ریسک نمی‌کرد نوک آن چوب بنشیند و جانش را به خطر بیندازد اما من یک سرباز بودم و سرباز بودن یعنی همین.

چرا تیم دیگری جز شما صعود نکرد؟

نپال در آن زمان خیلی عقب مانده بود باربرها تا کمپ ۵ پابرهنه می‌آمدند. پاهایشان زخم بود. ۵۰۰ جفت کفش برای آنها تهیه شد اما باربرها دلشان نمی‌آمد آنها را استفاده کنند. نپال ایستگاه هواشناسی نداشت هواشناسی هندوستان اعلام کرده بود که از ۲۱ مهر کسی به قله اعزام نشود چون وضعیت هوا طوفانی خواهد شد. دیگر تیمی را بعد از ما نفرستادند چون صعود انجام شده بود و نباید روی جان تیم ریسک می‌شد. اگر روابط این تیم مشترک ۵۰ سال ادامه پیدا کرده به این دلیل است که همه چیز درست و حساب شده بود انسان‌های آگاه و توانمندی آن را برنامه‌ریزی کرده بودند.

هنوز با ژاپنی‌ها در ارتباط هستید؟

بله همچنان با آن‌ها در ارتباطیم. سال آینده ژاپنی‌ها به همدان می‌آیند و چند روز اینجا اقامت خواهند داشت.

از مسائل و خاطرات مسیر برگشت بیشتر بگویید

تیم چند روزی در کاتماندو ماند، با نپالی‌ها تسویه حساب شد. قرار شد ژاپنی‌ها به ژاپن برگردند و تیم ما راهی ایران شود، اما آقای تامورا، کاگه‌یاما و ایجی‌ما همراه یک خبرنگار با ما به تهران آمدند. جالب است بدانید به حرم امام رضا که رفتیم ایرانی‌ها معترض حضور کاگاما شدند. کاگه‌یاما خیلی باهوش و زرنگ است خیلی سریع پرید و ضریح را بوسید. آن‌ها فکر کردند مسلمان است و قائله به همان جا ختم شد.

بازتاب این صعود در رسانه‌های آن زمان ایران چطور بود؟

 متاسفانه منفی! روزنامه‌های آن زمان را خریدم و نگه داشتم اگر یک زمان ضرورتی و فرصتی پیش بیاید منتشر خواهم کرد. جالب است بدانید اولین صعود پاییزه به ماناسلو همین صعود مشترک ایران و ژاپن بود.

شما چه مدت در جبهه بودید؟

من حدود ۳۰ ماه در خوزستان بودم. عیدها هم به خانه برنمی‌گشتم اما سال آخر فرمانده گفت: «اسدی به تهران برگرد و خودت را برای فرماندهی پرسنل به تهران معرفی کن.» گفتم: «من با لشگر آمده‌ام با لشگر هم بازمیگردم!» گفت: « در تهران شرایطی پیش آمده که بهتر است برگردید.» من جز نادر نظامیانی بودم که خدمتم را در تهران آغاز کردم و در تهران به پایان رساندم. بعد از ازدواج به تهران رفتیم و بعد از بازنشستگی به همدان برگشتیم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.