افسانه میرهادی

«فرهاد میرهادی» فرزند دکتر «ایراندخت میرهادی» از زندگی این بانوی افسانه‌ای می‌گوید

فرهاد میرهادی: واقعا مادر به بشر خدمت می‌کرد. یک مقدارش به خاطر طب و معالجه بیمارانش بود و یک مقدارش هم کتاب‌هایی بود که نوشته بود. مثلا رمان‌هایی که برای کودکان و نوجوانان نوشته بود و همه کارهایی که می‌کرد چه هنری چه پزشکی همه‌اش برای خدمت برای بشریت و انسان دوستی بود.

0

*حسین زندی

*روزنامه‌نگار

دکتر «ایراندخت میرهادی» یکی از شخصیت‌های خاص همدان است. درباره او فراوان گفته و نوشته شده است اما هنوز شخصیت او جنبه‌های ناشناخته بسیاری دارد. در این گفتگو به بخشی از این افسانه‌ها می‌پردازیم. گفتگویی که در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ هم زمان با حضور «فرهاد میرهادی» فرزند سوم ایراندخت و فردیناند در همدان بود و با حضور در دفتر همدان نامه به پرسش های من پاسخ گفت.
– ریش و قیچی را می‌گذاریم در دست خودتان،از دوران کودکی بگویید، چه سالی و در کجا متولد شدید؟
بنابر آن‌چه در شناسنامه آمده من چهارم بهمن ماه هزار و سیصد و سی در همدان به دنیا آمدم، البته ناحیه و محله را نمی‌دانم. به خاطر این‌که مادرم شناسنامه را تهیه نکردند و پدربزرگ و مادربزرگ سال‌ها بعد برای من شناسنامه گرفتند. روز و سال دقیقش را نمی‌دانستند، به نوعی از مادر پرسیدند در واقع آن را تخمین زده‌اند به خاطر این دقیقا نمی‌دانم چه روزی به دنیا آمده‌ام.
– من شنیده‌ایم در باغی در محله پذیرایی به دنیا آمده‌اید؟
تا جایی که می‌دانم خودش در مطب بوده و یک دفعه فشار می‌آید و من را همان‌جا به دنیا می‌آورد و خیلی زود هم به سرکار بر می‌گردد.
– چندمین فرزند خانواده هستید؟

من سومین فرزند هستم.
– یکی از افسانه‌هایی که امروز در مورد خانم دکتر میرهادی می‌گویند موضوع تعداد بچه‌هایش است؛ مثلا یک عده می‌گویند بیست یا سی تا بچه داشته، شما دقیقا چند خواهر و برادر هستید؟

اولین فرزند که فوت شد. اسمش را الان یادم نیست. البته طی حادثه‌ای وقتی نوزاد بوده که درست جزئیاتش را نمی‌دانم، فوت می‌شود. دومی خواهر بزرگترم شیرین است که در المپیای واشینگتن زندگی می‌کند، بعد فهمیه که الان در کاناداست و بعد من هستم که البته بیشتر در سفر هستم و جای مشخصی ندارم و بعد از من هم آذر است که در تهران و آمریکا زندگی می‌کند و بعد هم فرید است که در کانادا استاد دانشگاه است. این‌ها از بچه‌های فردیناند گرابنر هستند. خانم استر از ایرج هست که سه تا برادر بزرگ‌تر هم دارد. کیان و یوسف و پوپولی که این‌ها البته اسم‌های اصلی‌شان را درست نمی‌دانم در واقع ۹ خواهر و برادریم و بقیه بچه‌هایی که پیش ما بزرگ شده‌اند یکی به اسم لاله که همدان هست و دیگری پسر معلولی به اسم حسنک که تا وقتی که مادر زنده بود پیش مادر و نعمت زندگی می‌کرد اما بعدا دیگر خبری ندارم که سرنوشتش چه شد. نعمت تقریبا عمو زاده یا درست نمی‌دانم دقیقا که بود اما از بچگی مادربزرگ آلمانی من نعمت را بزرگ کرده بود.
– شما چه سالی از همدان رفتید؟
من نوزاد بودم که البته خاطرات بچگی به کلی از ذهنم رفته. اول ما می‌رویم و بعد هم فهمیه و آذر و فرید هم به ما اضافه می‌شوند در واقع پدربزرگ و مادربزرگ آلمانی من وقتی به همدان می‌آیند و شرایط ما را می‌بینند یکی یکی به نزد خودشان می‌برند و من در تهران بزرگ شدم.

– یکی از افسانه‌های دیگر، داستان پدر شما گرابنر هست، که من شنیده‌ام خانواده‌اش می‌آیند و او را از این‌جا می‌برند اتریش، در این باره اطلاعاتی دارید؟
تا جایی که من می‌دانم فکر نمی‌کنم که همچین مسئله ای باشد. اما به طور کلی به فرهنگ ایران خیلی علاقه داشت، از نقاشی‌هایش خیلی مشخص است. در بازار از میوه فروش‌ها، از خانم‌هایی که با چادر می‌آمدند خرید می‌کردند، از حمام‌های آن زمان، از پلی که مثلا یک کالسکه در زمان برف از روی‌اش در حال رد شدن است به تصویر کشیده است.
– چه سالی از ایران رفتند؟
دقیقا نمی‌دانم فکر می‌کنم بیست سالم یا کم‌تر بود. احتمالا پدرم در سال هزار و سیصد و چهل و پنج از ایران رفت.
– بعد از جدایی هم در ایران زندگی می‌کردند یا از ایران رفتند؟
فکر نمی‌کنم، فکر کنم بعد از جدایی رفتند اتریش که من در سن ۲۴ سالگی یکبار در وین به دیدنش رفتم.
– در چه حال و احوالی بودند؟
نقاشی می‌کشید، پیر شده بود و خیلی سیگار می‌کشید. بعد هم در سن حدود شصت سالگی فوت کرد.
– در آن‌جا ازدواج کردند؟
تا جایی که من می‌دانم بله. با یک خانمی در اتریش ازدواج کرد که یک بچه هم داشته که از پدر بنده نبوده و از قبل صاحب یک دختر بوده که من هم تا به حال ندیدمش.

– درباره خانم دکتر میرهادی به واسطه سبک زندگی اش افسانه زیاد هست. درباره کارهای ایشان مثلا این‌که شبانه می‌رفتند به بالین بیماران و یا زنان حامله که در آستانه تولد نوزاد هستند و همین طور درمورد پدر هم همنیطور افسانه‌هایی وجود دارد. شما چه فکر می‌کنید؟
به خاطر این‌که ما با پدر بزرگ و مادربزرگ بودیم زیاد با روابط پدر و مادرمان که احتمالا اختلافاتی داشتند آشنا نبودیم و تمام زندگی ما زیر دست پدر و مادربزرگمان بود و این‌ها نمی‌خواستند خیلی ارتباطی با پدر و مادر داشته باشیم.
– اطلاع دارید خانه‌شان دقیقا کجا بوده؟
دقیقا نمی‌دانم اما فکر می‌کنم طرف باغ‌های عباس آباد.
– شما تحصیلاتتان چطور است؟ چه رشته ای تحصیل کرده اید؟
من لیسانس اقتصاد دانشگاه بهشتی خوانده‌ام و بعد فوق لیسانس و دکترا را در دانشگاه کالیفرنیا ادامه دادم.
– بعد به کانادا مهاجرت کردید؟
نه. مهاجرت نکردم، من مدتی در دانشگاه‌های آمریکا تدریس می‌کردم، در سانفرانسیسکو، بعد تحقیقاتی که در حوزه سرمایه و اوراق بهادر و سهام به صورت تخصصی داشتم و مشاوره‌های اقتصادی برای انواع سرمایه‌گذاری به بازنشستگان و علاقمندان به سرمایه‌گذاری می‌دادم و بعد در اروپا تدریس می‌کردم مثلا در هلند و در اندونزی هم تدریس کرده‌ام و بعد که همسرم بیمار شد، رفتم کانادا و آن‌جا زندگی می‌کنم.
– همسرتان ایرانی هستند؟
نه آمریکایی هستند.
– استعدادهایی که پدر و مادر داشتند به شما هم رسیده است؟
متاسفانه نه به کیفیتی که مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مثلا مادربزرگ که به طور کلی مجسمه‌سازی خوانده بود در دانشگاه هنر مونیخ و پدربزرگ هم که مهندس راه آهن بود و مادرم چنان سوادی داشت که با پنج زبان مختلف صحبت می‌کرد و سعدی و حافظ و مولوی را خیلی خوب بلد بود و هر وقت سوالی می‌پرسیدم با یک شعر سعدی یا حافظ پاسخ می‌داد اما یک درصدی از آن هنر و استعداد به من رسید. یعنی متاسفانه هر نسل این استعداد کمترشده و به ما رسید.
– شما چند فرزند دارید؟
من فرزندی ندارم.
– رابطه‌تان با خاله تان توران خانم چطور بود؟
خاله‌ام انسان خیلی فرهنگی بود و بعد مدرسه فرهاد را تاسیس کرده بود و بعد هم که مدرسه تعطیل شد. فرهنگنامه‌ای در چند جلد تولید کرد که خیلی باعث افتخار خانواده هست و برایش خیلی زحمت کشیدند.
– شما ظاهرا اطلاعات چندانی از زندگی خانم دکتر در همدان ندارید، اطلاعاتتان در این باره در چه حدودی است؟
تا جایی که داستان‌هایش را می‌خواندم و اطلاعات من نسبتا کم بود و کمی که دور شدیم و من رفتم آمریکا با نامه در ارتباط بودیم یعنی هفته‌ای نبود که با مادر در ارتباط نبوده باشم و همان‌طور با خواهرم استر هفته‌ای نبود که با نامه در ارتباط نبوده باشیم. می‌توانستیم چهار صفحه نامه در یک صفحه بنویسم بدون یک غلط و البته فکر نمی‌کنم که جوانان امروز یا حتی خودم امروز بتوانیم این طور بنویسیم.

– بعد از حدود نیم قرن که از این زمان گذشته وقتی به گذشته نگاه می‌کنید این زمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟
من خودم واقعا مثل مادرم آدم دوست بودم؛ بزرگترین صفتی که می شود به مادر لقب داد. واقعا مادر به بشر خدمت می‌کرد. یک مقدارش به خاطر طب و معالجه بیمارانش بود و یک مقدارش هم کتاب‌هایی بود که نوشته بود. مثلا رمان‌هایی که برای کودکان و نوجوانان نوشته بود و همه کارهایی که می‌کرد چه هنری چه پزشکی همه‌اش برای خدمت برای بشریت و انسان دوستی بود. به طبیعت وابسته بود و چیزهای کوچک زندگی برایش خوشبختی بود مثلا صدای رودی و یا بادی یا حتی سوسکی این‌ها برای خوشبختی بود و این ویژگی در من هم شکل گرفته است.
– خانم دکتر در زمانی که خانم‌ها سمت تئاتر نمی‌رفتند در این حوزه خیلی پیش رو بودند، شما تئاترهای مادرتان را دیده بودید؟
نه متاسفانه من هیچکدام از تئاترهای مادر را ندیدم اما می‌دانم که وقتی در اتریش تحصیل می‌کرد، تئاتر کار می‌کرد و می‌دانم خیلی علاقه داشت و خیلی هم در این حوزه می‌خواند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.