بزرگداشت نظامی گنجوی
محمود قاسمی آزمون
بهرام گور در هفت گنبد به مجالست و عشرت مشغول است که چینیها باز هم عهدشکنی میکنند و طمع به خاک و ثروت ایران میبندند:
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
در چنین شرایطی اگر قرار باشد شاه همچنان چشم بر واقعیت ها ببندد و روشش را تغییر ندهد، امیدی به دفع شر آنها نیست:
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
قدرت دفاعی یک کشور، تابعی از وضعیت اقتصادی است و شاه خبر ندارد که اوضاع اقتصادی وخیم و ذخایر مالی کشور بر باد رفته است:
جز به گنج و سپه ندید پناه
کآلت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
انچه این مساله را تشدید کرده است، مدیریت اجرایی غلط است. مجری امورات کشور بر عهده فرد نالایقی است به نام «راست روشن»”. همین نام به خوبی نشان میدهد که در چنین زمانه ای چگونه واژه ها و نامها هم به تعبیر «هاینریش بل» به ابتذال کشانیده می شوند و «برعکس نهند نام زنگی، کافور»:
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست!
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
و او ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستیها و روشنیها مرد!
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
ویژگی چنین وزیری که بهره مند از غفلت شاه است، فرصت سوزی، نشناختن منافع و مصالح، فتنه انگیزی، قدرت طلبی و مال اندوزی و از همه مهمتر دادن آمار و گزارش غلط است:
فتنه میساخت مصلحت میسوخت
ملک میجست و مال میاندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
در نگاه چنین حکمرانی، مردم رعیت هایی هستند که رفاه و آسایش، آنان را جسور و مطالبهگر میکند:
گفت خلق آرزو طلب شدهاند
شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند!
در این نگاه مدیریتی مستبدانه، رفاه، مردم را عصیانگر می کند و ریشه همه کاستیها در رفتار مردم است و راه دفع آنان فریبکاری و اتکا به زور و محدودیت و تیغ خون ریز است:
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد!
برای مقابله با این مردم، تنها چیزی که باید «خودی» و آشنا تلقی شود، همانا: «تیغ و قدرت سرکوب »و «بگیر و ببند» است و این تیغ را نیز باید با تبلیغات و سفسطه نخبه نمایان، توجیه کرد زیرا عدم استفاده از آن رعیت را گستاخ میکند و باید که منتفعان قدرت، ائتلافی از تیغ و قلم ایجاد کنند:
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری، نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کسِ خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و ز من تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر!
در چنین شیوه حکمرانی، نباید به انسانهای بلند قامت و محبوب و صاحب شخصیت و اندیشه، مجال عرض اندام داد و برای هر طبقه شیوه متناسب سرکوب باید مدنظر قرار گیرد. با چنین شیوه حکمرانی، نادیده گرفتن کرامت انسانها و پیش کشیدن سیاست مشت آهنین(گرفت و گیر)، به یک چیز منجر می شود: بی چیزی و فقر مردم، از دست دادن اموال، خشکسالی و مهاجرت مردم:
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال!
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
در این شیوه حکمرانی، خسران تنها به مردم محدود نمیشود و لاجرم قدرت نیز در کلیت خود رو به افول میرود اما همچنان اوضاع بر مدار دروغ میچرخد:
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی…
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ!
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند.
در نهایت به دو بیت از حکیم نظامی ختم کنم که:
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود، یقین باشد.