*احسان فکا
*نویسنده
حیاط خانه ما تکه جا ماندهای از یک باغ است. باغی که تکه جاماندهای از جنگلی است که درختانش در گوش بیخبری هم میگویند درختها نمیگذارند جنگل را ببینیم. خودشان، خودشان را نمیبینند. درختی در حیاط خانه ما انگار از حکم قطعیاش بیخبر نیست. میدانم که محبوس ابدی خاک است و اسیر این چهار دیواری، چهار دیواری که تنها فرقش با زندانی انفرادی این است که سقفی ندارد یا اگر دارد سقفش سیمانی نیست، آسمانی است. این درخت با من حرف میزند او دوست دارد قهرمان درختها باشد، درخت جنگنده، برای رهایی هر چه جنگل است از دل خاک. مینشینم کنارش، داستان آدمی را میگوید در زندان فردی اسیر، حکمش همان است، ابد. حالا زمستان است اما زمستانِ قطعِ نخاع از شلاقِ خیسِ باران بهار. میداند که عیدی ندارد، دارد اما ملاقاتی که ندارد. برای دل خودش دانه پرتقالی را در لیوانی یک بار مصرف آب میدهد تا سبزینهای ببیند و بهاری برای خودش بسازد. این را گفت درخت و تکانی خورد از باران، تنها برگ حالا دیگر سیاه رنگش مشت مهربانی شد برای آبی که نمیخواست در قعر گور زمین غرق شود. آبی که از برگِ پیر سقوط کرد تا درخت ناسازگارِ مهاجم به خودش بیاید و برای بار هزارم به خودش بگوید حیاط خانه ما تکه جاماندهای از یک باغ است. باغی که تکه جاماندهای از جنگلی است که درختانش در گوش بیخبری هم میگویند، درختها نمیگذارند جنگل را ببینیم.
درخت حیاط خانه ما عاشق بهار نیست؟