به جستجوی اسکندر گجستک و ذوالقرنین در اسکندرنامه‌‌ها‌

به جستجوی اسکندر گجستک و ذوالقرنین در اسکندرنامه‌‌ها‌

متن سخنرانی دکتر زاگرس زند در مراسم یادبود استاد ذکاوتی و دکتر اعتماد

ناهید زندی‌صادق

«اردیبهشت هگمتانه» با یادی از بزرگان علم و ادب همدان آغاز شد. از باباطاهر و علویان همدان، تا پرویز اذکایی، علیرضا ذکاوتی و اکبر اعتماد در این برنامه سخن به میان آمد، در بزرگداشت علیرضا ذکاوتی که روز سوم اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ در هتل امیران همدان برگزار شد، دکتر «زاگرس زند» سخنرانی کوتاهی درباره اسکندرنامه‌ تصحیح زنده‌یاد ذکاوتی کردند؛ اما پیش از پرداختن به این اسکندرنامه، به بیان پیشینه ورود اسکندر به روایات عبری، عربی و اوستایی پرداخت و رد اسکندر را در متونی ادبی چون شاهنامه، سکندرنامه و آینه سکندری پی گرفت.

با درود و ادب، خیلی خوشحالم که در خدمت شما هستم. سپاسگزارم از همه برگزارکنندگان گرامی.

یاد و نام استاد «پرویز اذکایی» گرامی باد، دو سال پیش که در همین تالار به یاد ایشان برنامه‌ای برگزار شد، بنده هم حضور داشتم و یکی دو ماه پیش از آن ، زمانی که استاد زنده بودند نیز در برنامه‌ای که با نام «پایان سرایش شاهنامه» در تپه هگمتانه برگزار شده‌بود، در خدمت استاد بودیم.

خاطرات تلخ و شیرینی در این دو ماه بر ما گذشت و امسال هم بعد از دو سال دوباره در خدمت هم‌میهنان همدانی هستیم و یاد و نام استاد «علیرضا ذکاوتی» و دکتر «اکبر اعتماد» را گرامی می‌داریم، به بازماندگان، دوستان و خانواده‌هایشان آرامش باد و تسلیت می‌گویم و امیدوارم که جامعه علمی و فرهنگی همدان بیش از پیش ببالد و خبرهای خوشی برای ما داشته باشد.

راستش به پیروی از شیوه و فرمایشی که استاد «معصومی همدانی» در پیش گرفتند؛ یعنی روی یکی از آثار زنده یاد ذکاوتی تمرکز کردند. بنده هم به دلایلی درباره یکی از آثار ایشان می‌خواهم چند دقیقه‌ای سخن بگویم و وقت شما را بگیرم.

یک تصحیح‌ای استاد انجام دادند که در بین آثار ایشان به نظرم و از گمان من و رشته من قابل توجه است، یکی از «اسکندرنامه»هاست. این اسکندرنامه و اسکندرنامه‌ها و داستان‌های اسکندر هم از منظر تاریخ و روایت‌شناسی افسانه‌های ایرانی و هم در ارتباط با ایران باستان و هم در ارتباط با شاهنامه و متون پهلوی از نگاه بنده و سلیقه پژوهشی که دارم، اثر ارزشمندی است.

نمی‌دانم این اسکندرنامه را چند تن از دوستان خوانده‌اند؟ شاید حالا با توضیحات اندکی که بنده به دوستانی که نخوانده‌اند، خواهم داد، تشویق شوند که این متن را تورق بفرمایند.

نکته دیگر این است که این اثر استاد ذکاوتی را میراث مکتوب چاپ کرده‌است. میراث مکتوبی که هم پیش‌تر با زنده یاد ذکاوتی و زنده‌یاد اذکایی و با فرهنگ همدان ارتباط داشتند و هم اینکه در همین برنامه‌های جایزه دوسالانه و بحث موقوفه زنده یاد اذکایی نقش خیلی پررنگی داشتد. به نظرم آمد که از این جهت هم شاید جالب باشد.

دوستانی که اسکندرنامه تصحیح زنده‌یاد ذکاوتی را خوانده‌اند که منسوب است، احتمالا به «منوچهرخان حکیم» و در روزگار صفوی مکتوب شده‌است، شاید برایشان عجیب باشد که متن اسکندرنامه چرا اینقدر به نظر از لایه‌های متفاوتی برخوردار است یا به تعبیری شاید آشفتگی‌هایی در روایتش به چشم می‌خورد؟

این اسکندر چرا اینقدر شخصیت عجیب و غریبی دارد؟ از یک سو ارتباطی با خدایان مصر و خدایان یونان دارد و از یک سو یک پادشاه ایرانی است که برادر دارای دارایان است. از دیگر سو تبارش را به ابراهیم و نوح می‌رسانند، از یک سو به کعبه می‌رود، از یک سو هند را فتح می‌کند.

این مدل و الگوی روایتی که در مورد اسکندر داریم، در تمام روایاتی که در ادب منثور و منظوم فارسی هست، یک وضعیت ویژه‌ای است؛ یعنی حتی شاهنامه‌خوان‌ها و شاهنامه دوست‌ها زمانی که شاهنامه را می‌خوانند و به داستان اسکندر می‌رسند، برایشان عجیب است. پیوند داستان اسکندر با بقیه داستان‌های شاهنامه چیست؟

این شخصیت چرا اینقدر شخصیت پیچیده و غریبی است و سفرهای عجیب می‌کند؟! از یک سو در روایات کهن زرتشتی ایرانی این شخصیت ملعون، گجستک و نفرین شده دانسته شده و در کنار ضحاک و اهریمن بیشترین دشمنی‌ها را در متون دینی زرتشتی در مورد او داریم. از سوی دیگر در تفسیرهای قرآن، ذوالقرنین و یک پادشاه پیامبر بزرگ دانسته شده‌است. از سوی دیگر با خضر به دنبال آب حیات می‌رود و شخصیت بسیار درخشانی است. اینها چگونه در شاهنامه یا حتی در بقیه متون کهن با هم جمع می‌شوند؟

البته این بحث خیلی بحث پیچیده و درازدامنی است شاید در حوصله این جمع نگنجد و دوستان خسته شوند. من فقط اندکی برحسب وظیفه در این باره می‌خواهم سخن بگویم.

به نظرم ما باید به عقب‌تر برگردیم و ببینیم این روایت‌های اسکندر چطور ساخته شده و وقتی که وارد فرهنگ ایران شده، ایرانی‌ها با این روایت چه کرده‌اند؟

از منظر ایرانشناسی شاید جالب و آموختنی باشد که ایرانی‌ها با شخصیت‌های تاریخی، با رخدادهای تلخ تاریخی، با شکست‌های بزرگ چه می‌کردند یا روایت‌های بیگانه را چگونه خودی می‌کردند، چطور ایرانی می‌کردند و چطور جمع ناسازها را با همدیگر انجام می‌دادند که دست‌کم بیشتر مواقع موفقیت‌آمیز بوده‌است.

اسکندر یک نابغه نظامی بود. احتمالا چند سالی هم شاگرد ارسطو بوده‌است. ظاهرا در فلسفه و دانش هم چیزهایی آموخته بوده؛ اما بیشتر یک نابغه نظامی به شمار می‌رفته‌است.

خواهرزاده ارسطو یک مورخ بوده به اسم «کالیستنس»، او همراه اسکندر بوده و مثل جنگ‌نامه‌نویس‌ها و مورخ‎های همراه فرمانده‌ها، شرح وقایع زندگی و پیروزی‌های اسکندر را می‌نوشته‌است؛ اما هرچه نوشته از میان رفته و چیزی به دست ما نرسیده، به‌خاطر خشمی که اسکندربر کالیستنس می‌گیرد و احتمالا به خاطر اعتراض و تذکری که به او می‌داده یا به خاطر خشونت‌های زیادش یا به خاطر اینکه از جنگ خسته نمی‌شده‌است، کالیس تنس هم در لیست کسانی بوده که اسکندر فرمان قتلش را می‌دهد.

حدودا چهارصد- پانصد سال بعد در مصر یک یهودی تبار مصری متن می‌نویسد، امضای کالیستنس را پای متن می‌گذارد و همه گمان می‌کنند این همان تاریخی است که در روزگار اسکندر نوشته شده‌است.

بعدها پژوهشگران متوجه می‌شوند و او را کالیستنس دروغین می‌خوانند.

هسته آغازین هر روایتی که درباره اسکندر وجود دارد، از اینجا شروع می‌شود که با چهارصد پونصد سال بعد ما مواجه هستیم.

این آقای کالیستنس دروغین به خاطر این که یهودی بوده، روایت‌های عبری، یهودی و دینی و روایت‌های مسیحی را وارد تاریخ اسکندر می‌کند و از همین جا چهره اسکندر، البته پیش از این و از روزگار خودش، چون اسکندر هم شاید به پیروی از کوروش، علاقه زیادی داشته به اینکه خودش را یک شخصیت آسمانی و شخصیتی که رسالتی جهانی برای گرفتن همه جهان دارد جلوه دهد، خیلی دوست داشته خودش را ادامه‌دهنده پادشاهان هخامنشی نشان دهد.

جامه‌های پارسی می‌پوشیده، دستور می‌داده زیاد خونریزی نکنند، یا اینکه فرمانروایان هر جا را دوباره در همان‌جا ابقا می‌کرده و خیلی کارهایی شبیه به کوروش انجام داده‌است.

اسکندر وقتی به مصر می‌رفت، خودش را فرزند آمون معرفی می‌کرد و در یونان خود را فرزند زئوس می‌دانسته است. شاید به پیروی از همین‌دیدگاه‌ها بعدا او را فرزند نوح و ابراهیم می‌دانند. از سوی دیگر او را فرزند داراب و یک ایرانی می‌دانند.

خواستِ خود اسکندر و بعدا تبلیغاتی که برایش می‌شود و بعدا همین کاری که کالیستنس دروغین می‌کند، تاریخ اسکندر را به افسانه نزدیک می‌کند.

افسانه‌ای با شخصیت مقدس، عجیب و غریب آرمانی، سر شما را درد نیاورم! از این روایات کالیستنس دروغین چندین روایت در ترجمه اتفاق می‌افتد. یک روایت به لاتین نوشته می‌شود، یک روایت به سریانی نوشته می‌شود که کسی به اسم «یعقوب ساروک» در سده ششم میلادی این کار را می‌کند. در اینجا روایت‌های مسیحی و تقدس مسیح‌گونه به آن اضافه می‌شود. تقدس اورشلیم و جاهای دیگر، روایت های حبشی نیز به آن اضافه می‌شود.

کسانی که شاهنامه خوانده‌اند، این داستان قیدافه و جنگ‌هایی که اسکندر با قیدافه و… در شاهنامه به آن روایت‌های حبشی بر می‌گردد. روایت می‌چرخد و در روزگار ساسانیان به پهلوی ترجمه می‌شود. در زمانی که ترجمه پهلوی می‌شد، احتمالا روایت‌های دیگری به آن اضافه می‌شود. از جمله اینکه پادشاه ایرانی معرفی می‌شود. برادر یا برادر ناتنی دارای دارایان می‌شود که این دو ناگزیر با هم می‌جنگند. مثل همان الگوهای کهن و این آخرین پادشاه کیانی است که بعدا به ملوک‌الطوایفی می‌رسد و بعد هم اردشیر بابکان می‌آید.

نکته دیگر بحث ذوالقرنین است.

بیشتر مفسرین ایرانی و اسلامی و مفسرین قرآنی، ذوالقرنین قرآن را اسکندر دانسته‌اند از جمله ابوریحان بیرونی، کسانی که کوروش را ذوالقرنین می‌دانند، بسیار کم بوده‌اند. کسانی دیگر هم پادشاهان یمن را ذوالقرنین می‌دانند.

این بحث کوروش دانستن ذوالقرنین تقریبا بحث معاصر است و بیشتر هم از ابوالکلام آزاد با رویکرد ملی‌گرایی ایرانی‌ها و آشتی دادن ایران و اسلام به آن دامن زده‌است.

ذوالقرنینی که در تورات بوده، از زمانی وارد روایت‌های عبری می‌شود و اسکندر دانسته می‌شود. بعد از اسلام با ترجمه متون پهلوی اسکندر و ذوالقرنین به زبان عربی؛ با توجه به این که ذوالقرنین در قرآن آمده، به روایت‌های پیشین اضافه می‌شود. به کعبه رفتن اسکندر که از نکات عجیب و غریب در شاهنامه است، نیزبه مرور وارد متون می‌شود. البته به کعبه رفتن او برای طواف و حاجی شدن نیست؛ اما سفرش آمیخته به احترام است و اسامی‌ و اتفاقاتی که می‌افتد حاکی از این است که چیزی شبیه به تقدس اورشلیم برای ادیان سامی با محوریت مکه و کعبه در جهان اسلام اتفاق می‌افتد که در ترجمه عربی وارد می‌شوند.

از این ترجمه عربی باز ترجمه‌ای به فارسی صورت می‌گیرد و وارد شاهنامه ابومنصوری می‌شود که ما آن را در دست نداریم؛ اما چون می‌دانیم که فردوسی بسیار امانت‌دار بوده و وفادار به شاهنامه ابومنصوری، احتمالا این روایت اسکندر در شاهنامه فردوسی آمده‌است. تا اینجا ما با پنج- شش لایه روبه‌رو بودیم؛ اما کار به همین همین‌جا ختم نمی‌شود.

بعد از این ما دوباره اسکندرنامه‌هایی داریم که این‌ها احتمالا کاری با شاهنامه ندارند و روایت‌های خود را از جاهای دیگری می‌گیرند و از متون کهن‌تر آمده‌اند. مثلا متن «نهایت‌العرب در اخبار ملوک فارس و العرب» که متن عربی بسیار مهمی است و احتمالا از ترجمه‌های ابن‌مقفع است که از پهلوی به عربی برگردانده شده‌است. این کتاب روایت مفصل و البته بسیار متفاوتی از اسکندر دارد.

پس از آن یک اسکندرنامه منثور داریم که به «اسکندرنامه قدیمی» معروف است. این اسکندرنامه به نثر است و استاد «ایرج افشار» تصحیح و چاپ کرده‌است. قرن ششم نوشته شده و بعد از آن با اسکندرنامه‌های نظامی روبه‌رو هستیم که در اقبال نامه و شرفنامه از اسکندر سخن به میان آورده‌است.

در شرفنامه مفصل‌تر و به گونه‌ داستانی است. در اقبال نامه در چهره یک حکیم بسیار فرزانه‌ به نمایش درآمده‌است و پس از آن می‌رسیم به همین اسکندرنامه‌ای که زنده یاد ذکاوتی تصحیح کرده و مربوط به دوره صفوی است.

مثلا در «داراب‌نامه طرسوسی» بخش مفصلی به اسکندر اختصاص داده شده و در «هفت اورنگ جامی»، «سد سکندری»، «امیر علیشیر نوایی» و «آیینه سکندری» امیرخسرو دهلوی حتی تا روزگار صفویه و بعد از آن هم روایت‌ها درباره اسکندر ادامه دارد.

حجم بسیار زیادی از روایت‌های اسکندر، این میزان علاقه و دلبستگی ایرانی‌ها به این داستان‌های عجیب و غریب، سفرهای اسکندر و این چهره از او که در متون دیگر بسیار مقدس هست، همه و همه بسیار جذاب و جالب بوده و هست، البته بحث پیچیده‌ای و دشواری است.

من فقط به این نکته اشاره می‌کنم که چهره اسکندر در متون ایرانی، بیش از همه در شاهنامه خاکستری است.

یعنی بر خلاف روایت‌های کهن‌تر، ایرانی‌ها چون در متون زرتشتی خاطره شکست بزرگ هخامنشی‌ها و آتش زدن تخت جمشید را خوانده‌اند، انگار هیچ وقت نتوانسته‌اند با این قضیه کنار بیایند.

با وجودی که ایرانیان گمان می‌کردند، او همان ذوالقرنین قرآن است، با آن‌که در همه روایات پیامبر و فاتح آسمانی معرفی شده؛ اما این روایات زرتشتی باعث شد که ما رگه‌هایی از انتقاد و حتی رگه‌هایی از نیرنگ‌بازی اسکندر را ببینیم.

برای نمونه در شاهنامه و در بیان جنگ‌های اسکندر با هندی‌ها، یکی از هندی پادشاهی به اسم «فور» است، اسکندر به خاطر همین الگوی فرزانگی پیشنهاد می‌دهد، برای اینکه خیلی سپاهیان کشته نشوند، جنگ تن به تن کنیم و هر که پیروز شد طرف مقابل شکست را بپذیرد.

فردوسی می‌گوید: فور آمد، با اسب آنچنانی و با هیکل بسیار بزرگ و جنگ افزارهای آنچنانی و اسکندر آمد با یک اسب لاغر و با یک جنگ‌افزار ظریف، با هیکلی نحیف! خواننده تعجب می‌کند از این روایت، اسکندر در جنگ تن به تن زورش به فور نمی‌رسد. هیاهویی می‌شود و ناگهان حواس فور پرت می‌شود و اسکندر ضربه‌ای به او می‌زند؛ یعنی فردوسی غیرمستقیم به ما می‌گوید که او نیرنگ‌بازی می‌کند و در جنگ با دشمن خودش ناجوانمردانه عمل می‌کند.

کسی که شبیه کوروش، کیخسرو یا رستم معرفی می‌شود، شاید چنین کاری را انجام ندهد.

در شاهنامه و در روایت‌های ایرانی به خاطر آرایه‌ای که دارد، اسکندر همچنان شخصیت بلاتکلیفی است هم به او انتقاد می‌شود، هم می‌دانند که او به ایران حمله کرده و دشمن این سرزمین بوده، گاه جانشین پادشاهان معرفی می‌شود و گاه همچون یک شخصیت مقدس جلوه‌گر می‌شود.

البته در روایت نظامی این‌گونه نیست، هر چه پیشتر می‌رود، داستان اسکندر افسانه‌آمیز می‌شود و جذابیت‌های روایی بسیاری می‌یابد.

این یادکردی که از استاد ذکاوتی کردم، به نظرم شاید بد نباشد، دوستانی که این اسکندرنامه را در دسترس دارند، کتاب را ببینند و بخوانند، زیرا روایت جالبی دارد.

اسکندرنامه تصحیح استاد ذکاوتی، ویژگی‌های عیاری و جوانمردی دارد و احتمالا طومار نقالی بوده و ویژگی‌هایی به آن وارد شده است.

یعنی ما ایرانی‌ها یک شخصیت مهم و مقدس را دستمایه می‌کردند و در دوره‌های مختلف چیزی که مورد نیاز بوده و آنچه می‌پسندیدند به آن اضافه می‌کردند.

نقال‌ها چهره دیگری از او می‌ساختند.

به همین خاطر در اسکندرنامه تصحیح ذکاوتی این ویژگی‌های عیاری، جوانمردی و فتوت و حتی اندکی روایت‌های مردمی و نیز لحن مردمی را می‌بینیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *