تاملی بر زمانه و زمینه حافظ و سعدی

تاملی بر زمانه و زمینه حافظ و سعدی

چرا مردم حافظ را لسان‌الغیب نامیدند؟

ناهید زندی‌صادق

دکتر «تقی پورنامداریان» در سال ۱۳۲۰ خورشیدی در شهر همدان زاده شد، در دانشگاه تهران تا مقطع دکتری تحصیل کرد و سپس به عنوان استاد ادبیات فارسی در پژوهشگاه علوم انسانی مشغول به تدریس شد. وی کتاب‌های زیادی در حوزه نقد ادبی است و نخستین کتابش «سفر در مه: تاملی در شعر احمد شاملو» در دهه پنجاه منتشر شده‌است. پورنامداریان شاگردان زیادی تربیت کرده است که شاید معروف‌ترین آن‌ها «قیصر امین‌پور» باشد. او کمتر اهل سخنرانی و مصاحبه است و بیشتر به نوشتن اهتمام می‌ورزد؛ اما بعد از سال‌ها، روز چهارشنبه سوم اردیبهشت ماه ۱۴۰۴، در زادگاهش برای همشهری‌هایش از حافظ و سعدی گفت:

قبل از همه بگویم که متاسفانه من آقای مرحوم «پرویز اذکایی» و «علیرضا ذکاوتی قراگوزلو» را دیر شناختم.

وقتی که دانشگاه درست شده بود و من هم اینجا سخنرانی می‌کردم، ایشان آمدند و از من خواستند مطلبی درباره «عین‌القضات همدانی» بنویسم. من گفتم: والا وقت ندارم. خیلی دلم می‌خواهد بنویسم؛ اما واقعا وقت نمی‌شود.

خیلی جالب بود. ایشان گفت: من مقالاتی درباره همین عین‌القضات همدانی دارم.

البته مجموعه مقالاتی بعدها منتشر شد.

همین ابتدا به خانواده، دوستان و یاران ایشان و آقای قراگوزلو که اخیرا فوت کردند، تسلیت عرض می‌کنم.

این دو نفر همیشه کنار هم بودن. گاهی البته نقل‌هایی پیش می‌آمد و با هم نقل‌هایی داشتند.

ممکن بود مثلا به قول معروف تعارضاتی هم با هم پیدا کنند؛ اما کلا کنار هم بودند و دو یار جدا ناشدنی بودند. امیدوارم که خداوند در بهشت هم این دو نفر را کنار هم قرار بدهد.

من هرموقع می‌آمدم، می‌گفتم که دانشگاه باید از این‌ها استفاده کند. چون واقعا این دو نفر بی‌نظیر بودند و هر دو محقق، دانشمند و مترجم بودند، اما به حرف حقیر کسی گوش نمی‌کرد. طبیعی بود. گویا می‌گفتند و بهانه‌شان این بود که یک جور منع و امتناع قانونی دارد و قانون اجازه نمی‌دهد. به هرحال استفاده نکردند و حیف شد که این دو نفر با این همه دانشی که داشتند در دانشگاه درس ندادند و کسانی تربیت نکردند. حالا که گذشته و آن‌ها درگذشته‌اند، برایشان بزرگداشت میگیرند! چه فایده‌ای دارد وقتی که زنده بودند از وجود آن‌ها حداقل استفاده نشد؟!

به هر حال من اگه بخواهم درباره آن‌ها حرف بزنم و آنقدری که باید حرف بزنم، دیگر فرصت نمی‌شود و نمی‌دانم چقدر وقت دارم؟

سعدی یا حافظ؟

از آنجا که اول اردیبهشت روز سعدی است و درباره سعدی بسیار گفت‌اند، من می‌خواهم مقداری درباره حافظ حرف بزنم که به هر حال بعد از سعدی آمده و عجیب است کسی بعد از سعدی بیاید و «لسان‌الغیب» شود. از نگاه من لسان‌الغیب بودن حافظ خیلی عجیب است.

ما به مولانا و سعدی هیچوقت نگفته‌ایم لسان‌الغیب، با وجود آنکه غزلهایشان هم بیشتر از حافظ است و شاید بدتر از حافظ هم نباشد، اما به هر حال حافظ این لقب را از آن خود کرده‌است.

به نظرم شعر غنایی را باید با هم مقایسه کنیم چون حافظ که کتاب‌هایی مثل بوستان تعلیمی یا گلستان و … ندارد. بنابراین غزل‌هایشان را باید با هم مقایسه کنیم. پس باید دید بعد از آدم مشهور و بزرگی مثل سعدی چگونه شده که به حافظ گفته‌اند لسان‌الغیب؟

یکی از نظریه‌پردازان معاصر به نام «هارولد بلوم» معتقد است: هر شاعری نسبت به شاعران پیشکسوت عقده ادیپ دارد. یعنی دلش می‌خواهد آثار آنان را از بین ببرد یا نقدی کند یا سبک بیانگارد یا حتی خودش روش جدیدی بیاورد که مشهور شود.

البته می‌بینیم بعضی از شاعران اینقدربزرگ نبودند که بخواهند دم ازرقابت با سعدی بزنند و خود را با او مقایسه کنند.

در این میان یک باره حافظ می‌آید و با پانصد غزل شهرتی پیدا می کند که از سعدی بالاتر می‌رود. خیلی چیزعجیبی است.

شعر غنایی یا لیریک

شعر غنایی یعنی چه؟! وقتی که ارسطو در «رساله فن شعر» و «پولتیک» درباره شعر سخن می‌گوید تمام حرفش درباره تراژدی است. چون تراژدی شعر نمایشی نیست که عامه مردم می‌بینند و احتیاج به سواد زیاد نیست! مردم هنرپیشه‌ها رو می‌بینند و می‌فهمند آن‌ها چه می‌گویند؛ اما وقتی یک فیلم مبهم باشد مردم عادی نمی‌فهمند. به همین سبب ارسطو در کتاب فن شعر درباره شعر نمایشی تراژدی و نه کمدی نوشته است؛ اما درباره شعر حماسی خیلی حرف نمی‌زند و تنها در چند کلمه می‌گوید که شعر حماسی چه نوع شعری است؟

بعد درباره شعر غنایی یا لیریک می‌نویسد شعری که با سازی به نام لیر اجرا کنند و برای مردم بخوانند. باید توجه داشت که شعر در آن زمان شنیداری بود و هنر نوشتاری نبود. چون هم تعداد باسوادها کم بود و علاوه بر آن اصلا فن چاپ نبوده که در تیراژ وسیع چاپ کنند و اثر را بخوانند.

جالب است که ارسطو شعرهای آن زمان را به سه قسمت تقسیم می‌کند: شعر دراماتیک یا نمایشی، اپیک یا حماسی، شعر لیریک یا غنایی. همان‌طور که گفتم درباره شعر غنایی حرفی نمی‌زند، مگر اینکه می‌گوید با سازی به نام لیر اجرا می‌شود. اگر مرثیه رو هم شعر غنایی بدانیم که با فلوت اجرا می‌کردند در واقع ارسطو جزو شعر غنایی حساب نمی‌کند. به همین دلیل تعریف شعر غنایی یکی از مشکلات در ادبیات فرنگ بوده و تا قرن نوزدهم تعریفی پیدا نمی‌کرد که شعر غنایی چه نوع شعری است؟!

در قرن نوزدهم سه نفر درباره شعر غنایی بحث می‌کنند و در نتیجه می‌گویند شعر غنایی نخستین و اصلی‌ترین و پایدارترین شعر فارسی است در دایره المعارفی که در آمریکا چاپ شده در زمینه شعر غنایی نوشته شده‌است که دیگر امروزه کسی جز شعر غنایی شعری نمی‌گوید. کسی شعر تعلیمی و حماسه نمی‎گوید، از در و دیوار اخلاق و عرفان می‌بارد و مردم نیاز به تعلیم ندارند.

بنابراین سعدی یا حافظ نمی‌دانند که شعری که گفته‌اند چه نوع شعری است، بعد شعر تعلیمی سعدی یا شعر حماسی فردوسی، برای حافظ این مهم است که چه کند که بعد از سعدی نامش برجسته و ماندگار شود.

استفاده از طرح‌واره‌های ذهنی در شعر

به نظر من این یکی از کارهایی که می‌کند این بوده که در واقع طرح‌واره‌های ذهنی یا تجربه‌های ذهنی که مبتنی بر آن عمل می‌کنیم را عوض می‌کند.

مثلا یکی از تجربه‌های ذهنی یا طرح‌واره‌هایی که من در نظر دارم این بوده که مثلا فرض کنید همه ما می‌دانیم که در قدیم مردم عامه با کاروان سفر می‌کردند و مردم عصر سعدی می‌دانستند که مثلا یکی از مرکب‌هایی است که یک کاروان با آن حرکت می‌کند.

وقتی سعدی می‌گوید:

« بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد وقت وداع یاران»

بعد به دنبال این بیت می‌گوید:

«با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران»ُ

آن موقع همه می‌فهمیدند که انسجام میان بیت‌ها وجود دارد. چون همه مردم می‌دانستند کاروان با شتر حرکت می‌کند و اگر زمین گل شود پای شتر در گل فرو می‌رود و نمی‌تواند حرکت کند. سعدی می‌گوید: چون در وداع با یارم گریه می‌کنم شما به ساربان بگویید که زمین از شدت گریه من گل شده‌است و نمی‌تواند در این زمین گل‌آلوده کاروان را حرکت دهد.

سعدی اساس غزلیات خود را بر این انسجام معنایی و این طرح‌واره‌های عمومی می‌گذارد. به همین جهت سعدی مردمی‌ترین شاعر ایران است. همه شعرش را می‌خوانند. لذت می برند و تمام می‌شود.

می فرماید:

«ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندیم چون شام روزه‌داران»

شام روزه‌دار چون روزه‌دار گرسنه می‌شود دیرتر از روزهای دیگر فرا می‌رسد! همه این را می‌دانیم و لازم به توضیح نیست، اما حافظ این‌گونه نیست و هیچ وقت به این طرح‌واره‌های عمومی تکیه نمی‌کند.

یکی از کارهایی که حافظ می‌کند این است که مخاطبانش را عوض می‌کند. مخاطبان سعدی همین مردم عام هستند، اما مخاطب حافظ افراد فرهیخته‌اند.

وقتی حافظ می‌گوید:

«من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

طی این مرحله با مرغ سلیمان کردم»

فقط کسی می‌فهمد که منطق‌الطیر عطار را خوانده باشد.

یا وقتی می‌گوید:

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباش کاتش محرومی آب ما ببرد»

این را فقط کسی می‌تواند بفهمد که در تفسیرها دیده باشد که خضر با اسکندر دنبال آب حیات می‌روند و اسکندر با همه قدرتی که داشته نمی‌تواند به آن دست یابد و خضر آب حیات را پیدا می‌کند.

بنابراین تمام این طرح‌واره‌ها که شما می‌بینید، البته استثنا هم وجود دارد و اینکه می‌گویم تمام آن‌ها، اصلا این‌طور نیست که همیشه مثل ریاضی وو منطق، دو دو تا در ادبیات هم چهار تا باشد، بنابراین بیشتر طرح‌واره‌های حافظ مبتنی بر طرح‌واره‎های اشخاصی است که کتاب خوانده‌اند و آگاهند.

یک نکته دیگر این است که وقتی شما حرفی می‌زنید، بافت بر این حرف شما مقدم می‌شود؛ اما وقتی شاعری شعری می‌گوید و می‌گوید مثلا اشخاص جمع هستند، زمان و مکان حاضر است. افرادی که می‌شنوند، معلوم است. حتی نظام سلطنتی یا نظام حکومتی مشخص است. در این صورت بافت مقدم بر شعر است.

اگر سعدی می‌گوید:

«درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند»

زمانی که سعدی این بیت را سروده بافت مشخصی وجود دارد؛ یعنی بهار است و جهان سبز شده‌است؛ حتی وقتی سعدی مرد و هم زبان‌ها و هم‌زمان‌های او درگذاشتند، این شعر می‌ماند.

حالا هم می‌خوانیم جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند؛ اما دیگر نه سعدی هست و نه مردمی که سعدی از آنان سخن می‌گوید.

بنابراین وقتی شعر نوشتاری می‌شود، شعر مقدم بر بافت است؛ ولی وقتی که شعری گفتاری و شنیداری است، بافت مقدم بر شعر است.

زمانه و زمینه زندگی حافظ

همه معاصران حافظ می‌دیدند که او به مجلس شاه شجاع رفت و آمد می‌کنند، کلمه حافظ در واقع دومعنی داشت، یکی اینکه حافظ و قاری قرآن بوده که در شعر حافظ چندین بار به این موضوع اشاره شده است؛ اما حافظ علاوه بر اینکه قاری قرآن را حافظ می‌گفتند و هر کس را که موسیقیدان بوده نیز حافظ می‌گفتند. حافظ دو شخصیت متضاد داشت، از یک جنبه حافظ قرآن یکی از سوی دیگر موسیقیدان بوده، وقتی می‌گوید:

«این مطرب از کجاست که ساز عراق کرد

و آهنگ بازگشت به راه حجاز ساخت»

عراق گوشه‌ای در دستگاه افشاری است. حجاز اوج دستگاه ابوعطاست، بازگشت یک اصطلاح موسیقی است.

ساز کردن و ساز عراق کردن یعنی قصد رفتن به عراق کرد، اما این قصد با ساز آمده‌است.

این حرف‌های حافظ تنها از زبان هنرمندی که موسیقیدان باشد، تراوش می‌کند وگرنه کسی نمی‌تواند چنین هنرمندانه مطلب را بیان کند.

این دو شخصیت حافظ که از یک طرف قاری قرآن است و از طرفی موسیقیدان، او را در مرکز ثقل دو نیروی متضاد قرار داده بود. یکی شاه و درباریان که می‌خواستند مجلس جشن‌هایشان رونق پیدا کند و اگر کسی مثل حافظ هم موسیقیدان و خوش آواز و هم شاعر غزل‌سرا در بزمشان شرکت کند به مجلس آنان رونق می‌بخشد، از سوی دیگر قاریان و دین‌مداران روزگار که قدرتی داشتند و می‌خواستند حافظ که قاری قرآن و خوشخوان، قرآن بخواند و آن‌ها را مشغول کند.

حافظ همیشه بین این دو طیف رفت و آمد داشته و به همین سبب این همه از توبه کردن و توبه شکستن سخن می‌گوید. خودش هم وقتی در مجلس دین‌مداران حاضر می‌شد، خوردن شراب و شاهدبازی را کنار می‌گذاشت و توبه می‌کرد، در بزم شاه شجاع هم که نمی‌توانست حاضر نشود. الان هم نمی‌شود چیزی گفت که خلاف رای حکومت باشد چه رسد به سده هشتم که شاه شجاع هم‌درس حافظ بوده، از سوی دیگر شاعر بوده بنابراین چگونه حافظ به او می‌گفت من به مجلس تو نمی‌آیم؟!

مجبور بوده در بزم شاه شجاع به اصطلاح اهل شاهد و شراب می‌شده و در مجلس دین‌مداران، قاری قرآن بوده و قرآن را حفظ کرده بوده‌است. این هم یکی از خصوصیاتی که حافظ داشته و کسی جز او دارای چنین ویژگی و شخصیتی نبوده‌است.

در میان شاعران بزرگ اگر هم کسی بوده شهرتی ازاین منظر نداشته‌است. مثلا مولوی شعری دارد که از اول تا آخر دستگاه‎های موسیقی ایرانی و حتی گوشه‌هایش را بیان کرده‌است؛ اما هیچ وقت نگفتند که مولانا حافظ قرآن بود، خوشخوان بوده یا موسیقیدان بوده‌است! در حالی که دستگاه‌ها را می‌شناخته، مطالعه کرده بوده، نه اینکه خودش موسیقیدان بود ولی حافظ خودش موسیقیدان و قاری بزرگی بوده است. یعنی علاوه بر اینکه گوشه‌ها را می‌شناخت و دستگاه‌ها رو خوب بلد بود خوشخوان هم بوده‌است. اصطلاح حافظ یا تخلص حافظ به این سبب در حق وی به کار رفته‌است.

نکته بعدی این‌ است وقتی که یک نوشتاری باقی مانده‌است شاید بافت موقعیتی که نوشته‌ یا گفته شده از بین رفته باشد، در زمان خود حافظ کسی به او لسان‌الغیب نمی‌گفته‌است؛ اما بعد از مرگش به فاصله سی- چهل سال که حافظ از دنیا می‌رود، کسانی هم که به اصطلاح مخاطبان او بوده اند از دنیا می‌روند،

مردم با شعری برخورد می کنند که مقدم بر بافت است. آن‎ها نمی‌بینند که حافظ به مجلس شاه شجاع می‌رود، نمی‌دانند در آن مجلس شاهدبازی و شراب‌خواری هم هست! چون همه ‌آن‌هایی که این موضوع را به چشم دیده‌اند، مرده‌اند، در واقع آن‌هایی که می‌دانستند این بافت مقدم بر شعر بوده هیچگاه حافظ را لسان‌الغیب خطاب نمی‌کردند؛ اما وقتی که آن‌ها می‌میرند حافظ هم می‌میرد و شعرش باقی می‌ماند، مردمی که بعدها شعر او را می‌خوانند حس می‌کنند این حرف‌ها متناقض هستند، گاهی توبه میکنه، گاه توبه را می‌شکند و گاه می‌گوید من قاری و حافظ قرآنم! از دیانت خود حرف می‌زند! گاهی از شراب و شاهد حرف می‌زند.

وقتی این حرف‌ها را می‌زند و حالا دیگر خبری از بافت مقدم بر شعر نیست که مردم ببینند، بنابراین می‌گویند شعر را ما نمی‌فهمیم.

در کتاب «مفتوح القلوب» که از قرن نهم، یعنی سی-چهل سال بعد از مرگ او نوشته شده‌است، از او به عنوان لسان‌الغیب یاد می‌شود.

به نظر می‌رسد سعدی بیشتر زیبایی‌هایی که در صورت شعر می‌آفریند، زیبایی‌هایی است که می‌تواند شگفتی را در همه مردم ایجاد کند.

مثلاً وقتی می‌گوید:

«ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»

این ما را سری است کنایه از این بوده که ما با تو چنین رابطه‌ای داریم که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود، سر رفتن یعنی کشته شدن، هم بر آن سریم یعنی باز هم بر آن باوریم، بر آن قصدیم. مخاطبان انتظار ندارند سر در یک بیت شعر سه بار تکرار شود.این شعر لحظه به لحظه آ‌ن‌ها را شگفت‌زده می‌کند و شنونده لذت می‌برد.

شما در شعر حافظ این نکته‌ها را پیدا نمی‌کنید.

سعدی می‌گوید:

«بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم

می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم»

همین که می‌گوید: می‌رود و نمی‌رود توجه همه را جلب می‌کند. این می‌رود و نمی‌رود کنار هم زیباست.

جایی می‌گوید:

«ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است»

چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است … را مردم عادی کاملا می‌فهمند و درک می‌کنند اما تعجب می‌کنند که دو تا دست در مصرع کنار هم آمده تا این مفهوم را برساند که چه کسانی از دست جور وستم تو به خدا شکایت می‌برند.

سعدی با دست سه تا بافت ساخته که سه تا معنی دارد. این شگفتی‌ها در حافظ نیست. در شعر حافظ همین‌طور که گفتم طرح‌واره‌های ذهنی به گونه‌ای است که مردم عادی نمی فهمند و تنها فرهیختگان می‌فهمند؛ اما در شعر سعدی که می‌توان گفت: مردمی‌ترین شاعر ایران است، همه این‌ها را می‌بینی، طوری شعر گفته که مردم عادی کاملا می‌فهمند. محبوبیت سعدی هم به همین سبب است که مردم لذت می‌برند.

نکته دیگر اینکه شعری که من گفتم ارسطوآن را شعر غنایی می‌داند، تا قرن نوزدهم اصلا نمی‌دانستند چه شعری را شعر غنایی می‌گویند؟!

یعنی اگر یک هنرمند یک شعر حماسی خواند، می‌شود گفت شعر غنایی بوده؟! در قرن نوزدهم «جان استوارت» می‌گوید: شعر غنایی در واقع بیان حال و احوال شاعر است نه اینکه بخواهد در دیگران عواطفی را برانگیزد. ما در شرایط تعلیمی و شعر حماسی عواطف دیگران را برمی‌انگیزیم.

وقتی ازعواطف می‌گوییم، ما معرفتی به دیگران منتقل نمی کنیم، در شعر غنایی هیچ معرفتی به دیگری منتقل نمی‌شود.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *