*نسرین دیجور
«مهدی دیجور» شاعر غزلیات، قصاید، مثنویها….دیجور شاعر را همه میشناسند ؛ یا بهتر بگویم دیجور را به شعر، همه میشناسند، اما دیجوری که من میشناسم شاعر نبود – یا شاعری کار بزرگش نبود – این شعر که منظور نظر عام است عصاره گوهر ناب وجود او بود و من میخواهم از آن گوهر ناب بگویم. میخواهم بگویم دیجور نه شاعر و نه عاشق که عشق بود. اگر گفتم عشق نه عشق افسانهای بلکه عشقی است که دیجور را با آن همه مشغله و درگیری ذهنی و غوغای درونی وادار میکرد وقت و بیوقت برخیزد، قلم به دست بگیرد و چیزی روی کاغذ بیاورد و او را میانگیخت تا قلم را که عزیزترین مایملکش بود زمین بگذارد و برای فشردن دستی دراز شده بشتابد. عشقی که این قلب لطیف و پر احساس را وا میداشت لطافتهایش را رها کند، به سوی خشونت دنیای سیمان و آهن و اسکناس بدود مگر سایبانی بر سر کودکی، لبخندی بر لب مادری، شکفتن غروری بر شانههای مردی. تو شاعر نبودی، سر تا پا شعر بودی، دیجور؛ تو یک سر احساس بودی.

هیچوقت کسی از خود نپرسید تو با آن همه علاقه و عشقی که به اشعارت داشتی- و حتی آنها را فرزندان خوانده بودی – چرا هیچگاه فرصت نکردی خود دیوانت را بیارایی و به چاپ برسانی؟ چرا فرصت نکردی خود تحصیلات دانشگاهیت را که آن همه آرزویش را داشتی به انجام برسانی؟ چرا وقت نگذاشتی برای ضبط اشعار و چهرهات و ماندگار کردن صدایت؟ مگر از شعرت مهمتر چه داشتی دیجور؟ تو مشغلههای مهمتری داشتی، تو دغدعههایت را داشتی، باید میرفتی، وقت شعر گفتن نداشتی ! کودکی بود که باید در آغوش میگرفتی، مگر فراموش کند رنج بیمادری را اما این طفل غیر از درد بیمادری لباس هم لازم داشت، مشت و مال و حمام میخواست، قلم دوش هم باید سوار میشد، تو برایش شیر هم میشدی، اسب هم میشدی، شیهه هم میکشیدی، رئیس انجمنی کیلویی چند؟!
چراغ بزم عشقم آفتابم میتوان گفتن
فروغ مجلس انسم ، شرابم میتوان گفتن
این گونه بود که تو را رئیسهای بانکها و بیمارستانها و پزشکان میشناختند، همه آهنفروشها و همه باغدارها و همه بازاریها – و چه بسا بیشترشان از شعرت چیزی نمیدانستند – چه سر و کاری با آنها داشتی؟ چرا شعرت را نمیگفتی ؟! وقت احساساتی شدن نداشتی، آنطور که من میشناختمت شعر نمیگفتی، مگر وقتی که فارغ میشدی از قافیه نمرههای چرخنده تلفن برای تماس با این بانک و آن بنگاه، این دوست و آن آشنا برای فراهم کردن وامی برای تازه دامادی، دوا و درمانی برای دردمندی. تو شعرت را وقتی میسرودی که چشم میبستی به روی دستی که به دخلت دراز میشد، به روی پایی که بر حقت گذاشته میشد، شاید دیگری نیازمندتر باشد از تو، و یا فلان تاجر مستحقتر از فرزندان تو و با این حال شوق زندگی هیچگاه در چشمانت کم فروغ نمیشد.
همه عشقم، همه حالم، همه شورم، همه شوقم،
نشاط کودکی شور شبابم میتوان گفتن
این کودکی و نشاط کی تمام شدنی بود! برویم در خانه رفقایتان آنها را هم میبریم. بادامها شکوفه کردهاند، این دو کبوتر انگار دل به هم بسته دارند، بیایید با ما زیر آن اقاقیا گپ بزنید؛ سیبزمینی کورهای دوست دارید؟ بدوید کلوخ جمع کنید! الک دولک، هفت سنگ، چه خوب هم بازی میکردی- سنگ پرت کنیم روی آب! سنگ کی بیشتر روی آب میپرد؟ هفت بار کمتر سوختهای. بچهها را ردیف میکردی یکی یکی از روی کول هم بپرند؛ این بود ردیف شعرهایت دیجور! با هر قدمت و با هر نفست شعری میگفتی ، نه – که هر خود بیتی بود.
بچهها جمع شوید توت شستهام ! و در هر مکثی که میدادی تا توتها را در سبد بالا بیندازی و توتهای درشت و سفید را رو بیاوری، غرق میشدی در فراز و فرود نگاه ما بچهها و شوقی که در چشم منتظر هر کودک دنبال میکردی، قافیهای بود برای هر بیت!
…هیچ گاه در خستگی دوندگی از لاستیک به سنگ، از سنگ به آهن و پیچ و مهره و از سیمان و سفته و بارنامه و ماشین و فروشنده محل تا رسیدن به خانه، نشد که فراموش کنی نزدیکترین کودک دم دستت را، در به آغوش گرفتن و کول کردن و دور خانه دوان دوان گرداندن و خود را و او را در قهقهههای شادمانه سرمست کردن. تو شعر میگفتی اما در دنیای شعر زندگی نمیکردی. تو از عرش اعلا پایین میآمدی و روی زمین با مردم عامی راه میرفتی، عشق را نه در نرگس مست محبوب که در نگاه خسته و خشک دختر قالیباف کشف میکردی، بیرون می کشیدی و برای بازوان خسته عشق لالایی میگفتی؛ این شعر تو بود.
بالا بلند کمان ابروی شعرت میتوانست منتظر بماند. بالا بلندی روی تخت بیمارستان مدد میطلبد، میان دو دوست کدورتی افتاده، کاشانهای را گرد ملال گرفته، صدای ناله و فریاد جای نغمههای عاشقانه دو دلدار را پر کرده، تو نباشی چه کسی باید اینها را صلح و صفا دهد. آن لیلی و مجنونهای همیشه عاشق مال شعرها هستند، در دنیای تو لیلی و مجنونها دست به یقه شدهاند خرجی فرزندشان را میطلبند. آن یکی از زندگی سیر شده میخواهد پایانش دهد، چه کسی باید امید را به دل او برگرداند و زیباییهای زندگی را به یادش بیاورد؟ اینها ترجیعبندهای شعر تواند.
کدورت سوز و مهر افروز و صلح آموز یارانم
میان آتش آشوب آبم میتوان گفتن
کمتر کسی تو را شناخت مگر آن درد آشنای محبتشناس، کسی که اکنون فخر کشوری است و در عرصه بینالمللی حرفهایی برای گفتن دارد، اما هنوز هم فروتنی نگذاشته و یاد میکند از حمامهایی که او را میبردی و سفارش به دلاک قوی هیکل که خوبتر بشویدش …
صفای دوستانم رنج حرمان میبرد از جان
به فیض مهرورزی کامیابم میتوان گفتن
کمتر کسی تو را شناخت مگر آن روستایی پرتلاش که تو در برابر جمع استادان دانشگاه آن چنان او را ستودی و آنچنان مهارتش را در بر آوردن گل و انگبین از دل خاک بر شمردی که استادان سر تعظیم بر کشاورز فرود آوردند. تو سر افرازی را به یادش آوردی. این سرایش تو بود.
نداند غیر و محرم لطف طبعم در صفا بخشی
به یمن وسعت مشرب سحابم میتوان گفتن
و شب نبود که بیدار شوم و نبینم تو را، دیوان شعری در دست، قلم در دست دیگر، روی مبل قدیمیات ننشسته باشی و هامشی بر حاشیه کتابی ننویسی، مقالهای را ویرایش نکنی، با ستارهها خوش و بش نکنی! کی میخوابی؟! و اگر خوابی بود همان طور نشسته، با کتابی نیمه باز روی صورتت، گویی مادری سر فرزند در آغوش کشیده، پنج دقیقه نه بیشتر و پس از شادابی و سرایشی چه اعجاز گون!
به جمع ژرف بینان مایه پیوستگی دارم
به دریای سخن سنجی حبابم میتوان گفتن
و با این همه روز نبود که تو آن عاشق چست و چالاک و سر مست از لابلای خار و خاشاک خستگیهای روزانه خود را بیرون نکشی. بچهها برخیزید میرویم عباس آباد سرشیر عسل بخوریم. برویم میدان میشان دوغ مشک و آذربه- قند و چای برای ایلیاتیها یادتان نرود. بچهها گهواره مریم از این سو است. کی میتواند از حوض نبی پشت سر هم هفت تا ریگ در آورد؟ تقسیم آب بالای بلندی دولا شوید دنیا را وارونه ببینید! همیشه که نباید این وری دید! زمستان شد؟ توی این بوران پناهگاه اول عجب کیفی دارد چای جوشیده آن سماور بزرگ و داغی فنجان بین انگشتان کرخت و آماسیده و سرخ.
و چه زیبا میسرودی اگر فرصتی میشد، اگر…
هر جا محفلی بر پا بود، دیجور اگر باشد، نباید که سردی و خمودگی به جمع سایه افکند. شعر، حرف، حکایت، حدیث کهنه و نو را چنان با شور و شوق بیان میکردی که هر شنوندهای بیاختیار به وجد میآمد و مشتاقانه منتظر کلامی دیگر و گوهری دیگر از آن دانش کم نظیر و بینش بینظیر میشد.
سخن گل انجمن گلشن، در این گلزار روح افزا
به لطف طبع و شعر تر گلابم میتوان گفتن
و چه بیهوده قلم فرسودنی که هیچ کس نمیتواند وصف شان و مرام و مسلک تو را بگوید، مگر خودت که بهتر از این نمیشد وصفت کرد و آنها که از نزدیک میشناختندت میدانند که در این شعر نه به خود ستایی – که حتی به فروتنی خود را سرودهای.
وقتی میگویی:
چراغ بزم عشقم آفتابم میتوان گفتن
فروغ مجلس انسم، شرابم میتوان گفتن
همه عشقم، همه حالم، همه شورم، همه شوقم
نشاط کودکی شور شبابم میتوان گفتن
کدورت سوز و مهر افروز و صلح آموز یارانم
میان آتش آشوب آبم میتوان گفتن
صفای دوستانم رنج حرمان میبرد از جان
به فیض مهر ورزی کامیابم میتوان گفتن
نداند غیر و محرم لطف طبعم در صفابخشی
به یمن وسعت مشرب سحابم میتوان گفتن
سخن گل، انجمن گلشن، در این گلزار روح افزا
به لطف طبع و شعر تر گلابم میتوان گفتن
مرا دیجور فیض صحبت مهر آشنایان بس
که از روشندلیها آفتابم میتوان گفتن
این چنین بود دیجور؛ دیجورِ عاشق، دیجورِ عشق، دیجورِ شعور و شعر – و دیجورِ شاعر. دیجور شاعرانهترین شعر زمان خود بود.
ششم بهمن
دخترت نسرین
سلام
تا شعله شمع عشق افروخته اند
پروانه صفت خرمن ما سوخته اند
غیراز سخن عشق مگو با دیجور
در مدرسه ام جز این نیاموخته ام
((((یادش ماندگار است در دل عشاق)))
سلام
تا شعله شمع عشق افروخته اند
پروانه صفت خرمن ما سوخته اند
غیراز سخن عشق مگو با دیجور
در مدرسه ام جز این نیاموخته ام
((((یادش ماندگار است در دل عشاق)))