سر حلقه عاشقان
*عزت اله الوندی
*شاعر
آنجا که عاشقانت یکدم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
خیال میکنم با یک چمدانِ کوچکِ دستی، از پلهها بالا میروید. همان کت و شلواری را به تن دارید که ۵ مهر ۱۳۹۱ بر تن داشتید و یک تیشرت قرمز.
تنهای تنها هستید و کسی دور وبرتان نیست. به پیش رو نظر میکنید که یک سالن بزرگ است. باید کمی جلوتر بروید تا به پلهبرقی انتهای سالن برسید. آنجا همهچیز عجیب و غریب خواهد بود. مثل همان ۵ مهر ۹۱.
۳۰ شهریور به زیارت پرویز مشکاتیان رفته بودیم. آوا مشکاتیان گفت که به زودی میآیید. سر از پا نمیشناختم. یک ساعت زودتر از نشستن پروازتان به زمین ما رسیده بودیم به فرودگاه.
جمعیت پشت درهای شیشهای ازدحام کردهاند. آنجا خبری از کرونا و ماسک و فاصله اجتماعی نیست. همهمه است. آدمها منتظرند. این ویژگی یک فرودگاه درندشت است که همیشه شلوغ باشد وغرق در همهمه.
حالا از پله برقی پایین میروید درها گشوده میشوند و این شاید آغاز یک گشایش شگفتانگیز است.
یک جوان تقریبا ۳۵ ساله نزدیک میشود وشما را در آغوش میگیرد. مثل من که اولین نفر بودم برای خوشآمدگویی به شما.
قدش کوتاهتر از شماست اما چهرهاش گشاده ولبخندش بلند وکشیده است. نامش امیر است؛ امیر هاشمیخواه. او به پیشوازتان آمده است. امیر همان است که در گرمابه سیدان پشت دخل مینشست. بالای سرش یک تابلوی ویترای مانند بود که طرحی از تختی روی آن حک شده بود و این جمله در پایین طرح: تختی؛ داستانی که نوشته نشد.
امیر عادت داشت نوارهای شما را با صدای بلند گوش کند. اولین بار آنجا مرکبخوانی را شنیدم: ما گدایان خیل سلطانایم… شهربند هوای جانانایم… امیر شما را در آغوش گرفته و تنگ میفشارد. پشت سرش برادرِ غلامرضا احمدی هم هست. او هم لبخند به لب دارد و از شدت هیجان میلرزد. او و غلامرضا از عاشقان سرسخت شما بودند. یک بار که غلامرضا چند بیت از تصنیف سکوت سرد زمان را روی تخته سیاه کلاس نوشت، آقا جلال که مفتش کلاس بود و از پشت عینک ذرهبینیاش تمام حرکات بچهها را زیر نظر داشت، به مدیر مدرسه خبر برد و پیرمرد را ترساند؛ آنقدر که غلامرضا را از مدرسه اخراج کردند.
پشت سرشان سیاوش حنیفی ایستاده. با آن هیکل بزرگ ورزشکاریاش. برادر امیر هم هست؛ حبیب. چشمها میدرخشد. در آن همهمه، صدای تار رامتین مجاهد نیا را میشنوید. خیال میکنم او روی یک صندلی چوبی نشسته و به افتخار شما درآمد مرغ سحر را مینوازد. شما را که میبیند، دستپاچه میشود و میخواهد جلوی پایتان بایستد. او را دعوت میکنید به نواختن.
آقای مجاهدنیا، پدر رامتین جلو میآید و شما را در آغوش میگیرد. قیچکش را از کنار صندلیِ رامتین برمیدارد و میزند به صحرا به بیابان به کوه به خراسان، به شب، سکوت، کویر و بعد صدایی پخش میشود در سالن: تو که نازنده بالا دلربایی، تو که بیسرمه چشمون سرمهسایی…
کمی آنطرفتر جلال دوستی زخمه بر تار میزند و داریوش زرگری تنبک مینوازد…
خیال میکنم خودتان بهتر میدانید که در پس حلقه عاشقانتان کدام هنرمندان بزرگ صف کشیدهاند. خیال میکنم به تعداد تمام آدمهایی که برای بدرود با شما آمده بودند وهمهی آنها که دلشان پرکشیده بود تا توس، آدم به پیشوازتان آمدهاند.
روی یک تابلوی بزرگ با خط نستعلیق نوشته شده: بیا که خاک رهت لالهزار خواهد شد… ز بسکه خون دل از چشم انتظار چکید…. آقای شجریان به بهشت خوشآمدید!
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را و
همیشه را…