*نرگس خدابندهلویی
*کلاس نهم مدرسه شهید مفتح
چند دقیقهای از بازی گذشته بود. هر دو متفکرانه به صفحه شطرنج روبرویمان و مهرههای سفید و سیاهش، نگاه میکردیم تا بتوانیم بهترین مهره را حرکت بدهیم تا برنده این بازی شویم.
شیدا، بعد از چند ثانیه مکث، دستش را روی مهره فیلش گذاشت تا آن را حرکت دهد. لحظه یا مکث کرد و دستش را از روی فیلش برداشت و حرکتش نداد. انگار، از حرکتی که میخواست برود، پشیمان شده بود. ناگهان، یادش افتاد که بازی دست به مهره است و به همین دلیل، مجبور شد همان مهرهاش را، حرکت بدهد.
قبل از اینکه من چیزی را حرکت بدهم، چایی را که کنارِ دستش بود برداشت و کمی از آن را نوشید .
بعد نفسی عمیق کشید و رو به من کرد و گفت: «من تنها یه ساله که انتخاب رشته کردم و حالا که میخوام رشتهمو عوض کنم؛ نمیفهمم چرا انقدر دردسر داره. کاش بتونم زودتر رشتهمو عوض کنم و دنبال علاقهام برم». نگاهم را از صفحه شطرنج، به صورتش انتقال دادم و گفتم: «تو، همین چند ثانیه پیش، وقتی که دستت رو روی مهره فیلت گذاشتی تا حرکتش بدی و بعد که پشیمون شدی، نتونستی انتخابتو عوض کنی چون خوب میدونستی که بازی دست به مهره ست و دست به هر مهرهای که بزنی، همونو باید حرکت بدی». با تعجب پرسید: «خب، این چه ربطی به حرف من داره؟».
چایی خودم را که تقریبا نصفش مانده بود، تا آخر سر کشیدم و گفتم: «همین قانون، در زندگی هم وجود داره. وقتی که تو یه تصمیمی میگیری و چیزی رو انتخاب میکنی، دیگه نمیتونی پا پس بکشی و بخوای که تصمیمت رو عوض کنی».
البته نمیتونم بگم که همیشه هم همینطوره اما بیشتر اوقات خیلیامون تصمیماتی میگیریم و بعدش که پشیمون میشیم، میخوایم به عقب برگردیم یا تصمیممون رو عوض کنیم اما نمیتونیم چون زندگی این اجازه رو بهمون نمیده. قانونی که تو زندگی وجود داره میگه: «تو قبل از تصمیم گرفتن، وقت داری که خوب فکر کنی تا بتونی بهترین تصمیم رو بگیری اما بعد از اینکه تصمیمتو گرفتی و راهی رو انتخاب کردی، دیگه عواقبش دست خودت نیست و باید نتایج تصمیمت رو بپذیری».
فیلش را زدم و ادامه دادم: «گاهی اوقات هم، انتخابای اشتباهمون بدجور به ضررمون تموم میشه».
شیدا، همانطور که داشت به حرفهایم فکر میکرد، گفت: «آره. درست میگی. قبل از حرکت دادن فیلم بهش فکر نکردم. به خاطر همین باعث شدم که از دستش بدم».
انتخاب رشته بدون فکر و تحقیقم هم باعث شده که، پشیمون بشم و الان بفهمم راه رو اشتباه اومدم و دنبال علاقهام نرفتم». با گفتن «بیخیال» دیگر به بحث در این مورد ادامه نداد و مهره قلعه اش (رُخش) را حرکت داد. مهرهای را که حرکت داده بود، به جای اولش برگرداندم و گفتم» خوب فکر کن و یه حرکت دیگه برو».
گفت: «چرا؟ مگه حرکت قبلم چه مشکلی داشت؟».
گفتم: «با حرکت قبلی ای که تو رفتی، من میتونستم با وزیرم قلعهات رو بزنم و در این صورت شاهت دیگه جایی برای رفتن نداشت و مات میشدی. ولی چون بازیِ قشنیگه، دلم نمیخواد که زود تموم بشه. پس یه فرصت دیگه بهت میدم، تا بتونی یه حرکت دیگه بری».
شیدا با دقت به مهرهها نگاه کرد و بعد از مدت کوتاهی، خندید و وزیرم را با اسبش زد. همان طور که مشغول خندیدن بود، گفت: «آخ جون وزیرتو زدم. با ارزشترین مهره ات رو از دست دادی. هووووراااااا قطعا من برنده ی این بازی میشم». با لبخند نگاهی به صورتش کردم و گفتم: « اولاً، در این دنیا هیچ چیز صد در صد نیست. دوماً، جوجه رو آخر پاییز میشمرن».
بعد یه نگاه کوتاهی به قلعهام کردم و با همان لبخند روی لبم ادامه دادم: «میدونی چیه شیدا… گاهی اوقات، تو زندگی باید بعضی چیزهارو از دست بدی تا چیز بهتر و بزرگتری رو به دست بیاری. باید از انجام دادن بعضی کارها چشمپوشی کنی تا به هدف بزرگتری برسی».
حرفم را قطع کرد و گفت: «درست منظورت رو نفهمیدم. واضح تر بگو».
ادامه دادم: «مثلا کسی که دوست داره توی کنکور رتبه خوبی بیاره، باید از بعضی چیزا بگذره یا حتی بعضی چیزارو کلا از دست بده تا بتونه رتبهای رو که دوست داره به دست بیاره وگرنه موفق به این کار نمیشه. این فرد، باید از تفریحاتش، از خوابش، از خوشگذرونیهاش و خیلی چیزای دیگه بگذره اما در عوض چیز بزرگتری رو به دست میاره. بازی شطرنج هم همینه. هدف اصلی توی این بازی، مات کردنه، نه زدنِ مهرههای حریف و برای رسیدن به این هدف، گاهی اوقات باید بعضی مهرههات رو قربانی کنی و از دستشون بدی».
قلعهام را چند خانه جلوتر بردم و گفتم: «مات شدی. تا وقتی که اسبت جای قبلیش بود، من نمیتونستم کاری کنم چون اگه قلعهام رو حرکت میدادم، با اسبت میزدیش. اما تو با حرکت دادن اسبت (که برای زدن وزیر من حرکتش دادی) راه رو برای من باز کردی و تونستم ماتت کنم و برنده بشم».
با ناباوری، نگاهی به صفحهای شطرنج کرد و بعد از کشیدن آهی، گفت: «درسته، من هدف اصلی بازی رو که همون مات کردن شاه میشه رو فراموش کردم و به فکر زدن مهرههات بودم. برعکس من، تو با توجه به هدف اصلی و مات کردن شاهم، در اصل بقیه مهره ها رو هم بی ارزش کردی».
گفتم: «زندگی واقعی هم همینه. وقتی به هدف اصلی ای که توی زندگیت داری میرسی، بقیه چیزها هم خودشون جور میشن. چیزایی مثل: درآمد، آرامش،عزت، اعتماد به نفس و خیلی چیزای دیگه».
شیدا خندید و گفت: «خیلی خب. اینار هم تو بردی اما دفعه بعد که بازی کنیم، حتما من برنده میشم».
منم مثل خودش خندیدم و گفتم: «تو که هر دفعه داری همینو میگی. میگی میبرمت اما میبازی. چون هیچ تلاشی برای بهتر شدن بازیت نمیکنی. اگه بخوای نتیجه متفاوتی بگیری، باید کاری رو بکنی که تا الان نمیکردی».
خیلی داستان خوب و اموزنده ای بود