*زهرا کرد
*پرستار
قرار بود حالش که خوب شد و از بستر بیماری برخاست، روز تولدش (هفدهم دی ماه) کیکی بخرم، به دیدنش بروم و اگر پاهای ورم کردهاش اجازه داد با هم دوری در خانه بزنیم و با حضور همه نوهها جشن کوچکی بگیریم. تازه چای بیدمشک هم جز ثابت پذیرایی بود، چراکه حاج خانم عاشق بیدمشک بود؛ این را یک شب که شیفت بودم متوجه شدم؛ ساعت از نیمه گذشته بود و خوابش نمیبرد، به خاطر وجود منفذ تنفسی روی گلویش صدایی نداشت که مشکلش را بگوید، فقط چینهای پیشانی بلندش عمیقتر میشد و با دستی که کمتر درد میکرد، مدام به بالشتش میزد. هرچه بررسی کردم تا مشکلش را حل کنم، موثر واقع نشد و کلافه از اینکه کسی حرفش را نمیفهمد نالان چشمهایش را بست؛ لاجرم فرزندش را صدا زدم و با چند پرسش و پاسخ دریافتیم که حاج خانم بیدمشک میخواهد و چه قهقهه بیصدای قشنگی سر داد وقتی مقصودش را رساند و پس از نوش جان کردن، تا صبح آرام خوابید. شبهایی که شیفت بودم با هر میزان خستگی که داشتم خوابم نمیبرد. در تاریک و روشن اتاقش ریتم نفسهایش را کنترل میکردم و گاه از بس که به قفسه سینهاش چشم دوخته بودم، چشمهایم اشتباه میدید. هر بار که چشم باز میکرد و میدید بیدارم، با دست اشاره میکرد که «بخواب من خوبم» و هر بار میگفتم «شما بخوابی من هم میخوابم». هر صبح قبل از تحویل شیفت، با اینکه زیاد در حرفه ما مرسوم نیست، دست و صورتش را با آب ولرم پاک میکردم، ترکهای عمیق پایی که مدتها بود روی زمین نایستاده بود را با انواع پمادها چرب میکردم و موهای برفینش را شانه. موهایش را قرار بود یک روز که بینیاز از هر دستگاه تنفس مصنوعی بود، کوتاه کنم تا پشت گوش و گردنش را اذیت نکند و گرمش نشود؛ آخر مامانها از یک سنی به بعد دچار گرگرفتگی میشوند و از آنجایی که چشمهایشان دیگر سویی ندارد و ایستادن مقابل آینه با واکر در حالیکه برس در دست داری کاری بسیار دشوار است، معمولا ترجیح میدهند موهایشان کوتاه باشد. تازه یکبار میخواستم برایش لاک بزنم که ممانعت کرد و گفت لاک برای شماها قشنگ است و از من گذشته! حاج خانم زیبا بود، نه زیبایی بصری که زیبایی پنهان و وقتی آشکار میشد که میخندید. به ناگاه تمامی چینهای صورت و دور لبهایش مانند چین پیراهن دخترکهای نورسیده از هم باز میشد و ابروهایش بالا میرفت و بدون صدا با چشمهایش میخندید. عاشق این لحظه بودم و تنها زمانی شاهد این تغییر چهره میشدم که حاج آقا و یا دو نوه کوچکش به دیدنش می آمدند. وقتی صدای حاج آقا را میشندید تغییر حالت را در تک تک اجزای وجودش میدیدم. نگاهی که گاه از درد یا بستر خوابگی رنگ کسالت به خود گرفته بود، با دیدن ایشان رنگ جدیدی میگرفت و گو اینکه هیچ دردی ندارد؛ حاج خانم به علت شرایط خاص تنفسی آوایی نداشت و ارتباط با ایشان از نوع خاص بیکلام بود. با حاج آقا هم معمولا مکالمهای نداشت و تا زمانی که مجرای مذکور بود، حاج آقا روزی یک بار به دیدنش می آمد. برایم عجیب بود که این همه عمر هم زیستی و روزی یکبار دیدن؟! اما پس از اینکه مجرای مذکور بسته شد و صدای حاج خانم بازگشت، حاج آقا از فرط خوشحالی به همه شادباش داد و کلی ذوق کرد که همدم سالیان زیستش دوباره مانند گذشته هم کلامششده است و مدام به دیدارش میآمد؛ چه شب شور انگیزی بود که صدایش را شنیدم، حسم مانند مادری بود که اولین واژههای فرزندش را میشنود. سراسر ذوق بودم و خوشحال از اینکه مراقبتهایمان نتیجه داد. تا پاسی از شب با هم تعریف کردیم؛ مانند دو دوست که سالها یکدیگر را ندیدهاند. ارتباطی که از یک سو صدا داشت و از سوی دیگر فقط با انقباض و انبساط عضلات صورت و پیشانی پاسخ داده میشد، حالا به شکل شگفت آوری ارتقا یافته بود. از عروسهایش برایم میگفت، از جوانیاش و البته حاج آقا. من هم از دوستان و خانوادهام. از روزهای طولانی بستری در بخش ویژه میگفت که چقدر سخت گذشته و تنها دلیل زیستش را رفع تنهایی حاج آقا و یکی از فرزندانش میدانست و چقدر به مردان زندگیش میبالید و وقتی هر چهار پسرش دورش بودند، میشد رنگ سبز باهم بودن را در چشمهای پرفروغش دید. امان از فرصت کوتاه باهم بودن که باید شیرینی کیک تولد را با حلوا جایگزین کنم و در خیالم جشنی برایشان بگیرم. روحت شاد مادر بیدمشکی.