به دنبال گمشده‌ای در آینه

0

*هدیه پاکروان

*کلاس دوازدهم هنرستان شهید چمران

سلام

سلام آینه، تقاضایی دارم، دنبال یک گمشده‌ام؛ گمشده‌ای که عمری با هم زندگی کرده‌ایم، می‌توانی پیدایش کنی؟

سلام، آینه سخن می‌گوید: می‌دانم دنبال که می‌گردی اما او گم نشده است، تو خود از پیش او رفتی، می‌دانم کجاست چند وقتی هست که در خود حفظش کرده‌ام، اوایل لبهایش می‌خندید، چشمانش می‌درخشید، صورتش طراوت داشت اما،

  • اما چه!؟
  • اما چند زمانیست که لباهایش خشکیده، نمی‌تواند بخندد، چشمانش کم سو شده، صورتش بی‌روح است
  • تو شبیه او هستی، نه، او شبیه تو هست.

روزی نشست خاطراتتان را برایم گفت، گفت که در بهار شکوفه‌ها را بو می‌کردید، گفت که تابستان زیر سایه درخت لم می‌دادید، گفت که پاییز در خیابان قدم می‌زدید و چای گرم می‌نوشیدید، گفت که زمستان در برف‌ها غلت می‌زدید، این‌ها را گفت اما! نمی‌خواهد تو را ببیند، می‌گوید که غریبه‌ای هستی آشنا. حال حرفی داری تا به او بگویم؟

  • هر زمان دیدیش به او بگو که امروز گریه کردم و نداشته‌هایم را در اقیانوس اشک‌هایم غرق کردم، به او بگو حتی نگذاشتم که رویاهایم آن‌ها را نجات بدهند .بگو که برگردد، بگو بدهی‌ات را می‌خواهم پس بدهم خنده‌ها را، ذوق‌هارا، روحت را. وقتی دیدیش بگو که خود جان حال فقط بودن تو آرزوست نه همه آن‌هایی که آمدند و رفتند، نبود آن‌ها به اندازه نبود تو مرا به مرده‌ای در سرزمین زنده‌ها نکاشند، به او بگو که می‌خواهمش برای زندگی بگو که زندگیم نم زده است، نفس کشیدن سخت شده است، دلم، دلم شکسته است .آینه به او بگو دیگر جسمم قفس نیست دیگر احساساتم را به شلاق نمی‌کشم دیگر ذوقم در گوشه‌ای کز نکرده است .بگو برگردد تا غم را قربانی برگشتش سازم .
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.