حامد عاشق سینما بود

امین لطفی شهپر- فیلمساز و مدیر هنری و سینمایی

سال‌ها بود که می‌شناختمش، عینکی با نمره متوسط و فریم مشکی به چشم می‌زد، قدی بلند داشت و عاشق سینما و دوربین و فیلمبرداری بود. قبل از اولین دیدارمان از بچه‌ها در موردش شنیده بودم، هر چند وقت یک بار ظاهر چهره‌اش را تغییر می‌داد.

0

*امین لطفی شهپر

*فیلمساز و مدیر هنری و سینمایی

سال‌ها بود که می‌شناختمش، عینکی با نمره متوسط و فریم مشکی به چشم می‌زد، قدی بلند داشت و عاشق سینما و دوربین و فیلمبرداری بود. قبل از اولین دیدارمان از بچه‌ها در موردش شنیده بودم، هر چند وقت یک بار ظاهر چهره‌اش را تغییر می‌داد. بعضی وقت‌ها سیبیل چخماخی می‌گذاشت  و بعضی وقت‌ها مو و ریشش را بلند می‌کرد. فکر می‌کنم اولین دیدارمان در تابستان سال ۱۳۸۶ بود. یک روز که پشت میز دفترکارم سخت مشغول کار بودم، به دفترم آمد و خودش را معرفی کرد و گفت: «من حامد شادابی هستم». طوری با من احوالپرسی کرد که انگار چند سال است که همدیگر را می‌شناسیم. پسر خونگرمی بود و کلی با هم گپ زدیم. از آن موقع به بعد دوستی ما شروع شد. گفت: «اون برنامه سینما پنج  رو می‌بینی؟» گفتم: «یکی دو قسمت دیدم، فیلم‌های خوبی پخش می‌کنه» گفت: «تهیه فیلم‌ها و زیرنویس کردنشون کار منه!» با تعجب گفتم: «واقعا؟!» گفت: «وا… !».

حامد شادابی
حامد شادابی

من که انگار به چاه نفت خورده‌ام با خوشحالی گفتم: «فیلم خوب چی داری ؟!» با خونسردی در کیف برزنتی همراهش را باز کرد و داخلش را نشان داد و گفت: «بفرما داداش هرچی می‌خوای بردار!». من هم با شوق دست کردم داخل کیف و چندتاDVD  فیلم برداشتم. گفت: «هرچی خواستی به خودم بگو…!»

آن موقع‌ها هیچ وقت پیش نیامد که با هم کار کنیم. حامد بعد از کلی دستیاری فیلم‌های دیگران، خودش برای فیلم‌های بچه‌های انجمن سینمای جوان فیلمبرداری می‌کرد.

توی کارش خیلی جدی بود و شجاعت و اعتماد به نفس خوبی داشت، خیلی زود عصبانی می‌شد و وقتی با کسی حرف می‌زد صاف توی چشمانش زل می‌زد و از هیچی نمی‌ترسید. خیلی لوتی مرام بود و وقتی کسی از تصویربرداری کارش ناراضی  بود محال بود که از او پولی بگیرد .

شاید دوست بدارید :

مدتی مسئول نمایش و نقد فیلم در انجمن سینمای جوان بود. این کار را خیلی دوست داشت و می‌گفت: «من عاشق سینمام و این کار رو برای دلم انجام می‌دم». هیچ وقت دستمزدی بابت کارگاه‌های نمایش و نقد فیلم از انجمن طلب نکرد.

حامد کم‌کم به کار کارگردانی علاقه‌مند شده بود و چند فیلم داستانی کوتاه و مستند ساخت و فیلم‌هایش در چندین جشنواره خارجی و داخلی پذیرفته شدند.

یک روز در فاتحه پدر یکی از دوستان در جمع همکاران فیلمساز دیدمش و بعد از کلی احوالپرسی گفت که برای پروژه پایان دوره فوق دیپلم کارگردانی مشغول ساخت مستندی در مورد شهید بشیری است. گفتم: «اگه کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم» گفت: «واقعا حمایت می‌کنید؟» گفتم: «در حد توان بله درخدمتم». یک روز با یک هارد به دفترکارم در موزه دفاع مقدس آمد و کلی از راش‌ها را با شوق وذوق به من نشان داد.

این سر آغاز همکاری و مشارکت ما با حامد در یک پروژه حرفه‌ای شد و با این‌که قرار بود با این فیلم تنها یک نمره قبولی برای کلاس دریافت کند اما با تلاش و پشتکار و توانمندی‌اش کاملا کار را تغییر داد و فیلم «تخریب چی» متولد شد و از یک کار کوتاه کلاسی آماتور تبدیل به یک کار نیمه بلند تلویزیونی شد که بعد از صحبت و توافق با شبکه استانی همدان و گرفتن نمره قبولی درارزیابی، حق مالکیتش یعنی ۴۰ درصد تهیه‌کنندگی‌اش را به تلویزیون فروخت و بارها از تلویزیون پخش شد. او برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی رشته کارگردانی سینما راهی تهران شد و در منطقه مولوی تهران آپارتمانی را اجاره کرد.

همزمان با تحصیل در تهران در پروژه‌های مختلف فیلمبرداری می‌کرد و در یکی از فرهنگسرا‌های منطقه جنوب تهران آموزش تصویربرداری می‌داد. همچنین فیلم‌های کوتاه را برای جشنواره‌های خارجی بازاریابی می‌کرد.

یک روز به من زنگ زد و گفت: «امین تو چرا تهران نمیای؟» گفتم: «سرم شلوغه اگه بیام برای جشنواره سینما حقیقت میام» بدون معطلی گفت: «پس اگه اومدی حتما بیا منزل ما، چون نزدیک  جمهوری  و پردیس سینمایی چهارسوئه» گفتم: «حامد جان ممنونم میرم منزل عموم تو شهرک اکباتان» گفت: «خجالت بکش من دوستتم و تعارف الکی‌ام نمی‌کنم. حتما بیا منزل من».

چند روز پیش وقتی پیامک سجاد غنی پور که دوست مشترک من و حامد بود را خواندم سریع به او زنگ زدم.  سجاد با پریشانی و بغض گفت: «حامد بر اثر بیماری آنفلوانزا فوت کرده!». شوکه شدم و برای چند لحظه  نمی‌توانستم حرف بزنم. اول فکر کردم شوخی است و بعد بغضم ترکید و بی‌وقفه گریستم. حتی برای تشییع که رفته بودم، تا قبل رسیدن به باغ بهشت به خودم می‌گفتم این مارموزها یک جایی دوربین کار گذاشته‌اند و دارند به ریش ما می‌خندند و مدام دعا می‌کردم که دروغ باشد ……!  ولی صد افسوس که همه چیز واقعیت داشت روحت شاد رفیق ، دلم برایت خیلی تنگ می‌شود……خیلی!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.