در اگر نتوان نشست

0

*مریم رازانی

*نویسنده

           اکنون که به لطف مجاز، مجهز به بال پرواز، قرنطینگی را دم به دم پشت سر می‌گذاریم و همه چیز و همه کس، از جمله خودمان را از پنجره پهناور جهان، تماشا می‌کنیم، بد نیست گاهی نگاه از «برون و قال» برگیریم  و خراب آباد دل را  در «درون و حال»، به تورُّقی میهمان کنیم که یادی هم باشد از پیرپرنیان اندیش، که گفته بود: «…هرگز صد عکس/ پُر نخواهد کرد/ جای یک زمزمه ساکت پا را برفرش». و این فرش اگرپا خورده بود، چه زمزمه‌ها که از تاروپودش برنمی‌خاست.

«آن غریبی خانه می‌جست از شتاب/ دوستی بُردش سوی خانه خراب/ گفت او: این را اگر سقفی بُدی/ پهلوی من مر ترا مسکن شدی/ هم عیال تو بیاسودی اگر/ در میانه داشتی حُجره دگر/ گفت: آری پهلوی یاران به است/ لیک ای جان دراگر نتوان نشست». (مولوی)

خانه چیست؟ چه نقشی را در زندگی آدم‌ها بازی می‌کند؟ چه اندازه «مفهومی» است؟ و اگر هست، آن مفهوم چه مفاهیم دیگری را دربر می‌گیرد؟. «خانه»، در لغت، جایی خصوصی و امن برای استراحت و نگاهداری وسایل را به ذهن متبادر می‌کند. بزرگ و کوچکش در معنای آشکار، تفاوت ندارد. برای همین چهاردیواری یا مسکن هم به آن اطلاق می‌شود که با واژه «مُسکّن» به معنی «کاهش‌دهنده درد»، هم شکل است و شاید بی‌سببی نبوده باشد. بسیاری از ما تا آخرین روز حیات دنبال «خانه‌»ایم. حتی اگر آن را داشته باشیم هم، از جستجو بازنمی‌مانیم. زیرا مکانی که در آن به سرمی‌بریم، باید با جسم و جان، هردو، پیوند داشته باشد و همیشه این طور نیست. این است که ذهن انسان، غالبا حول محور معنای آشکار آن- خانه – می‌گردد و معنای ضمنی مکتوم می‌ماند.

دکتر زرین کوب در «کارنامه اسلام» می‌نویسد: «نمی‌دانم آناتول فرانس این حکایت را از کجا آورده است که وقتی یک تن از پادشاهان پارس، از خردمندان دربار خویش خواست تا برای وی یک دوره تاریخ جهانی بنویسند که درآن هیچ چیز از قلم نیفتد، بیست سال بعد که اینان حاصل کار خود را به پیشگاه شاهانه آوردند، دوازده شتربار بود که هر شتر پانصد جلد، در بار داشت. پادشاه که آن مجموعه را زیاده طولانی یافت، از آنان خواست تا آن را خلاصه کنند». … در پایان پاراگراف آمده: «دانشمندی که کتاب را به پیشگاه آورده بود تمام تاریخ را برای وی در سه کلمه خلاصه کرد: مردم به دنیا آمدند، رنج بردند، و مردند». این سه کلمه دردآور به طور قطع مصداق نمی یافت اگر نظام‌های مسلط، خلاف آن را سرلوحه کار قرار می‌دادند و عمرطولانی و رفاهشان را در افزودن دم به دم هزینه زندگی و بستن مالیات‌های ناعادلانه برمردمان نادار، جستجو نمی‌کردند، تا درک انسان‌ها از «خانه» هم، ناگزیر، به «چهار دیوار» محدود نمی‌شد.

خانه خرابی که مولانا از آن دم زده و از قرن هفتم تاکنون، با وجود غم سنگینی که بردل می‌نشاند، بر تارک ادبیات ایران می‌درخشد، تمثیل چه چیز می‌تواند باشد؟ چرا قرن‌ها بعد در چشم «نیما»، هنوز «ابری است» و «یکسره روی زمین ابری است با آن»؟، «یاس پیر» زیرپنجره اش به چه امیدی «در تنهایی و تفأل و تردید»، هنوز گل می‌دهد؟ «ارغوان»ش به کدام امید با تنها یک نم باران، دوام آورده؟. خانه دلخواه حتما چیزی مثل خوشبختی است. گلخانه‌اش جنگل، حوض‌هایش دریا دریا آب، اتاق‌هایش هریک به یادمانی از شکوه و عظمت، آراسته، قنات‌هایش خوش عطر، ستایشگرانش آبشارهای سرنهاده بر صخره و سبزینه، قفسه‌هایش، پنجره‌های شفاف، به روی اشیا بازمانده از تمدن کهن،و سرود و لالایی اش شوق و گلایه جاری از هزاران سینه به تلخ و شیرین عشق آکنده… چه بلاهتی است مسحور نشدن و گذشتن، و هندسه زندگی را در قالب یک مکعب – اگرچه وسیع – گنجاندن.

خانه «اگر» اما، خانه‌ای است که زاگرسش، دنایش و بانه‌اش، آتش می‌گیرد و عزیزترین فرزندانش در لهیب آتش می‌سوزند. زنان و مردان بیخانمانش به امید یافتن ته مانده‌ای از سفره دیگران، سر در سطل زباله می‌کنند. کودکی به جرم برداشتن چند ریال برای سدجوع یک خانواده، از اجاره‌کنندگان صندوق‌های صدقه کتک می‌خورد. درختان جنگل‌هایش به دست سوداگران با ضربات تبربه خاک می‌افتن، لواسانش بهشت است و غیزانیه اش جهنم. سود نجومی ماشین‌های بی‌کیفیتش حق وحساب مدیریت‌های من‌درآوردی می‌شود و کارگر کارخانه اش ضجه می‌زند که چند ماه است نان به دهان فرزندش نرسیده. وکلایش سر سهم، به یکدیگر می‌پرند و سواد در میانشان کیمیاست. موزه‌هایش شبانه به غارت می‌روند. در پیش پای کتیبه‌هایش بتن می‌ریزند، جاده می‌کشند و تاریخی شگفت، در سایه چند رستوران و بازارچه، جلال از دست می‌دهد. خانه‌ای است که به هر وجبش، به چشم تصاحب نگریسته می‌شود و ذره ذره خاکش از وحشت تجاوز می‌لرزد. خانه‌ای است که تندیس‌های مفاخرش را می‌شکانند و فرومی‌ریزند، یا بدتر از آن، چیزی «به نافرهنگی»  برآن می‌افزایند و هستش را از او می‌ستانند. شهروندش درجه‌بندی شده است. زنانش مسبب همه حوادث طبیعی و غیرطبیعی اند. مامایش برای دسترسی به زائو باید آکروبات بلد باشد. معلمش باید کولبری کرده باشد تا بتواند دانش آموزش را از پل‌های لرزان روی رودهای خروشان بگذراند. کولبرش باید چوب جادو داشته باشد تا به بهمن سهمگینی که به سویش خیز برداشته، بگوید بایست!…خانه «اگر»  این است ای دوست، ای برادر، ای همخون ! و «در اگرنتوان نشست».

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.