دلیلی برای نمردن شدی*
*حسین پارسا
*روزنامهنگار
پانزده شانزده سال قبل، وقتی اولین نوشتهام با یک اسم مستعار در یک روزنامه سراسری معتبر منتشر شد، سر از پا نمیشناختم. جهان در دستهایم بود و قلبم از تپش نمیافتاد. آن روزها اما جرئت نداشتم دلیل خوشحالیام را با دوستان و خانوادهام مطرح کنم. تازه دانشجو شده بودم و به دلایلی، فعالیتهای اینچنینی در دانشگاه هزینه داشت. پس خانواده قطعا مخالف این کار بودند. در این وضعیت، منِ همیشه محافظهکار، چطور میتوانستم به همه بگویم که درباره شکست اصلاحات و نقاط ضعفشان مطلب نوشتم و توی حرفهایم هم از حجاریان و زیباکلام هم نقل قول آوردهام! نه به قیافهام میخورد این حرفها و نه شاید حتی کسی باور میکرد. اسم خودم هم که پای مطلب نبود. تا قبل از آن مطلب کذایی، اگرچه در فضای آن روزها، من هم توی بلاگفا وبلاگ داشتم و چیزهایی مینوشتم و هِی، کم و بیش هم خوانده میشد، اما روزنامه خوشنام سراسری کجا و یک وبلاک فکسنی کجا، دلایل شکست اصلاحات کجا و دلنوشته برای مردم تهیدست و متکدیان سر چهارراه عباس آباد کجا!
آن نوشته را هنوز هم دارم. با قیچی بریدهام و یک جای مخفی نگهش میدارم. برایم یکی از باارزشترین اموال زندگیام است.
حالا سالها از آن روزها گذشته و بالا و پایین زندگی را زیاد دیدهام. خیلی جاها خبرنگار و ستوننویس رسمی بودم و از ورزش و فرهنگ و سینما و جامعه نوشتهام. اما شگفتا که همچنان با هر نوشتن و چاپ هر مطلبم، عین روز اول دلم میتپد و حالم دگرگون میشود. این وضعیت ربط زیادی به اینکه چه چیزی و درباره چه موضوعی مینویسم هم ندارد. یادم میآید یک بار در زمان سربازی در بنیاد مسکن، برای یک بولتن داخلی، گزارشی از نحوه جدول کشی روستای پُرلوک از توابع شهرستان بهار نوشتم اما چاپ نشد. منِ سرباز سرِ همین چاپ نشدن، یک هفته قهر کردم و نرفتم و در نهایت به زور نظام وظیفه به محل خدمتم برگشتم!
همه اینها را گفتم تا به حرف اصلی ام برسم: آقایان و خانمهای مسئول و غیرمسئول، خانوادههای محترم، دوستان و رفقای گرامی! شمایی که خبرنگاری را شغل نمیدانید، به خبرنگارها بی احترامی میکنید و کارشان را مسخره میکنید و بهشان میگویید موی دماغ و آدمهای بیکاری که اگر اسنپ کار کنید چند برابر این درآمد خواهید داشت و احترام تان هم بیشتر است و آقا و خانم خودتان هم هستید! جسارتا شما از هیچ خبر ندارید. اصلا در باغ نیستید. از این درد بیخبرید. میگویم درد چون عمیقا اعتقاد دارم نوشتن عشق نیست. که عشق شور هم دارد و کیف و لبخند، اما نوشتن کیفش هم درد دارد. یک جور بیماریِ قشنگ است. دیدی آنهایی که سیگار میکشند و با آن عشق میکنند؟ فکر میکنی خودشان خبر ندارند با این کام گرفتنها هزار جور درد و مریضی توی جانشان میریزند؟ اتفاقا خوب هم خبر دارند اما یک چیزی نمیگذارد دست از آن بکشند: میخواهند توی این دو روز زندگی کاری را انجام دهند که از آن لذت ببرند. این موضوع، نه فقط دلیل مردن، که دلیلی برای نمردنشان است. درست عین خبرنگاری.
*بخشی از ترانه «به من فکر کن» مریم دلشاد با صدای داریوش اقبالی