رهایی از زندگی
*زهرا کرد
*پرستار
لامپ یخچال ایستاده ته بخش نقطه شروع ارتباط ما بود. وقتی رفتم غذای مریض را بردارم، دیدم خط پیشانیاش برخلاف بسته بودن چشمها عمیق شده و نشان از نارضایتی دارد، لامپ را که خاموش کردم پیشانیاش صاف شد. پس رقیه هم مثل من در جای تاریک خوابش میبرد. از آن پس هر وقت ته بخش میرفتم حواسم به لامپ یخچال بود. روزهای اول بستریاش در بخش ما با درد و بیحالی همراه بود. زندگی با همه توان سعی داشت موجودیتش را در پیکر سرطانزده این زن جوان اثبات کند. طی یک ماه، سرطان روده به کبد و سایر اندامها منتشر شده بود و جدال بیوقفهای بین مرگ و زندگی به راه انداخته بود.
پزشک معالجش به همراهان توصیه کرده بود به خانه ببرندنش و روزهای واپسین عمر رقیه را در بستری که رنگ عشق و همراهی داشت سپری کنند، اما امید به زیستن چنان قوی است که بر درد بستری در بخش ویژه و مرگ لحظه به لحظه میچربد. چند روز بعد، قدرتنمایی مرگ جنبه ظاهری و عملی گرفت. خونریزی غیرقابل کنترل روده، دست کشیدن ریهها از کار، دستگاه تنفس مصنوعی و وارونهشدن ساعت شنی زندگی این زن جوان با چشمهایی که ملتمسانه از ما رهایی میخواست؛ اوائل رهایی از بیماری اما اواخر رهایی از؟! شبهای آخر عمرش هر وقت نزدیکش میرفتی با چشمان هراسناکی که از ضعف دو دو میزد با نگرانی نگاهت میکرد.
گویی هر بار نزدیک شدن با درد برای او همراه بود. باید توضیح میدادی که چه کاری قرار است انجام بدهی و از جسم ِ خسته از دویدنش چه میخواهی. یک شب برای اینکه بتوانم این حجم غلیظ درد را تحمل کنم ضمن حل کردن داروهایش از پنجره به برفهای لوندی که با طنازی و کش و قوس بر زمین مینشستند، نگاه کردم. وقتی نگاهم به رقیه افتاد، متوجه شدم او نیز به پنجره و برفها چشم دوخته است. پرسیدم برف دوست داری؟ و با حرکت چشم تائید کرد. میدانستم قطعا آخرین برف عمرش است. چه برفهایی که بیتفاوت از آنها میگذریم و حتی چتر میگیریم تا بر موهایمان ننشینند! بیآنکه بدانیم شاید روزی لمس و خنکایش آرزوی دست نیافتنی امان باشد.
رقیه به پرکارترین مریض بخش تبدیل شده بود. به علت سیر معیوب بیماری هر اقدامی بینتیجه و هزینهبر بود. فرآوردههای خونی بسیار گرانی که مسائل قانونی ما را ملزم به تزریق آنها میکرد و هیچ نقشی در بهبود رقیه نداشت. هر شیفت که میآمدم ته دلم میگفتم ای کاش آن چشمهای هراسناک بسته شده باشد؛ ای کاش تخت پنج خالی باشد.
علم به ما یاد داده بود که مرگ ِ در آرامش از زندگی در تنش ارزشمندتر است، اما مبادا انسان در دوگانه خوف و رجا قرار گیرد. شوق زندگی با قدرتی عجیب نیروی جنگیدن ما را افزایش میدهد. تا بالاخره در همان روزهای برفی تختش خالی شد. از اینکه دردهایش پایان یافت، خوشحال بودم. حقیقتا آغوش مرگ نیز نوعی رهایی است. رهایی از زندگی.