مذهب عشق

نگاهی به رمان «ملت عشق» اثر الیف شافاک

0

 

دکتر عبدالله نصرتی

عضو بازنشسته هیئت علمی دانشگاه بوعلی

آتش افروخته در آتشفشان سینه مولانا، با وجود سپری شدن قرن‌ها از دوران زندگی و مرگ او، روزبه روز فروزان‌تر می‌شود. این آتش سوزان که از عشق ناشی می‌شود، شرق و غرب را در سیطره خود گرفته و افق‌های جدیدی از معنویت را در چشم انداز همگان می‌گشاید؛ صبح دولت اندیشه‌های انسانی مولوی که از زمان حیات طیبه وی آغاز شده، هرچه می‌گذرد به روز روشن‌تری مبدل می‌شود و جهان را در پرتو تلالو خود قرار می‌دهد و هر اندیشمندی می‌کوشد از آثار گرانبار وی بهره معنوی ببرد. به تعبیری «هر دم از این باغ بری می‌رسد»! از جمله این دستاوردها در سال‌های اخیر، رمان «ملت عشق» اثر الیف شافاک است که توفیق کم‌نظیری یافته و چاپ‌های متعدد کتاب، نشانه این توفیق است.

«ملت عشق» ضمن پرداختن به زندگی شمس و مولانا و اطرافیان آن دو گوهر نایاب و در کنار روایت دلدادگی مولوی نسبت به مرادش شمس، به شکل موازی در قرن‌ها بعد عشق سوزان زنی را روایت می‌کند که شیفته مردی است که خود از شیفتگان مولانا و شمس است و مانند شمس، آفاقی است و دنیا را زیر پا می‌گذارد و در جستجوی جوهر انسانیت، در خدمت همنوعان خود قرار می‌گیرد و کتابی پیرامون زندگی مولانا و شمس می‌نگارد. کتاب، ضمن پروراندن این دو داستان در دو روزگار متفاوت به طور موازی، بر جوهر عشق تاکید دارد که می‌تواند دگرگونی‌ها ایجاد کند. خواننده ملت عشق، با شگفتی‌های وجودی شمس  و زندگی مولانا و اطرافیان او آشنا می‌شود و چشم اندازی از فرهنگ و تمدن عصر مولانا و قشرها و تیپ‌های مختلف مردم و حرمان‌های قشرهای پایین جامعه را به نظاره می‌نشیند و همزمان، شاهد فراز و فرودهای فکری و عاطفی زنی از قشر مرفه جامعه در عصر حاضر و رکود و سکوتی است که در زندگی و روابط او با همسر و فرزندانش جریان دارد، رکودی که  حاصل بیگانگی با جوهر حقیقی عشق است؛ ناگهان جرقه‌ای از گوشه‌ای می‌زند و زندگی خانوادگی بی روح «الا» در پای عشقی که او به حضور و حقیقت آن وقوف می‌یابد، قربانی می‌شود؛ بانوی خانه با داشتن شوهر و زندگی مرفه و سه فرزند، سر به بیابان می‌گذارد و شیخ صنعان وار همه چیز خود را فدای عشق می‌کند. «ملت عشق» بر این مضمون محوری بنا شده است که جهان همچنان بر محور عشق می‌چرخد و عشق می‌تواند کیمیاگری کند.

یکی از موفقیت‌های نسبی رمان، آشنا ساختن خوانندگان خود با مولوی و خانواده و پیرامونیان و زمانه اوست. همچنین در بخش‌هایی از ملت عشق، به آموزه‌های قرآنی و عرفانی موجود در تفکر و سلوک مولانا- از جمله در باب مراتب نفس انسان- پرداخته شده است؛ نفس اماره، نفس لوامه، نفس ملهمه (الهام بخش) که مرحله خطرناکی است و رهروان فراوانی در این مرحله دچار خود فریبی می‌شوند؛ کسی که از این مرحله بگذرد، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به نفس مطمئنه می‌رسد که به آن نفس راضیه هم می‌گویند و در آن‌جا خود را به خدای مالک‌الملک می‌سپارد و  فراتر از آن، شهر توحید است… البته چیزهایی بدان افزوده شده مثلا مقام کامله. مقام بعدی نفس مرضیه هست چون خداوند از این نفس رضایت دارد و به آن نفس پسندیده می‌گویند و در هفتمین مرحله، فرد به مقام کامله می‌رسد. شمردن منازل راه حق آسان است اما طی آن دشوار است… تنیدن این آموزه‌ها در تار و پود رمان از وجوه مثبت کتاب  خانم الیف شافاک است.

هدف اصلی ملت عشق یعنی معرفی شمس به مخاطبان خود، کار ساده‌ای نبوده است؛ شمس موجود کمتر شناخته‌شده‌ای است چراکه خود نیز تلاشی در جهت معرفی خود نمی‌کند. بنابراین عظمت وجودی شمس را باید از زاویه دید و نگرش مولانا جستجو کرد، همان گونه که لیلی را باید از چشم مجنون نگریست. البته مولوی نیز همواره شاکی است که اطرافیان او و دیگران شمس را درک نمی کنند: «همه پیامبران این پند را داده‌اند که کسی را پیدا کن که خودت را در آیینه وجودش ببینی آن آیینه برای من شمس است.» (ص۳۹۱) مولوی ضمن یادکرد و واگویه‌ای در فراق شمس، از آموزه‌های او یاد می‌کند چنان‌که چشم خود او را به قشرهای ضعیف و پایین جامعه باز کرده و او را با درد جذامیان، گدایان، روسپی‌ها، فقیران و لگدکوب شده‌ها آشنا کرده  و از اریکه غرور و خود خواهی به زیر کشیده است.

درباره ملاقات شگفت انگیز شمس با مولانا و آن پرسش معروف شمس از مولانا، کتاب تا حدودی رعایت امانت کرده و آن سوال و جواب را مطرح ساخته(ص۲۳۳). در ضمن شمس به یاری کشف و شهود و کرامت، آینده مولوی را پیش‌بینی می‌کند که وقار و طمأنینه‌ای دارد اما از فراق او سخت درهم شکسته است. در جای دیگر برای امتحان میزان ارادت و تسلیم مولوی در مقابل پیر و مراد، از او می‌خواهد که به میخانه برود و برای او و خودش دو کوزه شراب بخرد. مولوی اگرچه با تردید، اما در نهایت می‌پذیرد که این خواسته شمس را عملی کند و  سرفرازانه از این آزمون هم عبور می‌کند.

شمس در مورد ادیان و وحدت میان آن‌ها دیدگاه خاصی دارد، او به «کرا خاتون» همسر مولانا یادآور می‌شود که همه ادیان، رودهایی هستند که به دریایی واحد می‌ریزند و می‌توان مسلمان بود و به حضرت مریم علاقه نشان داد و بین ادیان جدایی و فرق وجود ندارد؛ اما عشق پایدارترین پدیده ازپدیده‌های هستی در نظرگاه شمس و مولوی است. رکن اساسی شعر مولانا در غزلیات وحتی در مثنوی، پدیده «عشق» هست. او عشق را اسطرلاب اسرار الهی می‌داند و نبود آن را مایه افسردگی جهان تلقی می‌کند. مولانا در بیان عشق نوعی از خود رهیدگی از خویش را  به نمایش می‌گذارد. وصف عشق، قلم‌ها را در هم می‌شکافد و کوه را به رقص و چالاکی وا می‌دارد. شمس نیز در اندک یادگارهای خویش ستایش‌ها از عشق دارد و عشق را پابرجاترین پدیده هستی می‌شناسد که به عبارتی بهترین یادگار گنبد دوار است. او از کسانی که خداوند را در آسمان یا زمین یا مسجد یا هر مکانی جستجو می‌کنند، انتقاد می‌کند و با استفاده از حدیث معروف «آسمان و زمین گنجایی مرا ندارد اما در دل و قلب مومن جا می‌گیرم»، دل را مسکن و ماوای حق می‌شمارد. بهشت و جهنم نیز از قول شمس به گونه دیگری مطرح می‌شود، جهنم را احساس گنهکاران می‌داند که وجدان آنان دچار عذاب است و بهشت را استغنای مردی می‌شمارد که خیرش به دیگر بندگان خدا برسد.

بنا به روایت تقریبا معتبر رمان، از پیرامونیان مولانا ظاهرا دو نفر به درک شمس تا حدودی نزدیک شده‌اند، یکی«سلطان ولد» فرزند بزرگ مولوی که محبوب پدر و مورد پسند شمس بوده و همواره در رضایت خاطر پدر می کوشیده و شمس را گرامی می داشته است. هم او در غیبت نخست شمس به خواست پدر سفرها می‌کند و سرانجام شمس را یافته و به قونیه باز می‌گرداند تا آرامش خاطر پدر را فراهم سازد. فرد دیگری که در حریم خانه مولانا درک درست و شیفته‌واری از شمس دارد، «کیمیا» دخترخوانده مولاناست که به عقد ازدواج شمس در می‌آید؛ اما شمس مرد زندگی و ازدواج نیست. برخورد کیمیا با شمس عالمانه و عاشقانه ترسیم شده و بهانه این شیفتگی، بحث برسر عمق و باطن قرآن است که هرکس بنا به ظرفیت ادراکی خود از آن بهره می‌گیرد. کیمیا که عاشق شمس است اعتراف می‌کند که شمس هرچه بگوید در کام او چون عسل شیرین است. حتی «کراخاتون» همسر شایسته مولانا نیز از شمس درک درستی ندارد و گرچه خود از رفتن شمس ناراحت نیست،  ناراحتی شوهرش را برنمی‌تابد و دلش می‌خواهد که شمس باز گردد. در برابر شخصیت فرزانه سلطان ولد فرزند بزرگ و محبوب مولانا، چهره برادر کوچک او «علاءالدین» نیز ترسیم شده که از شمس به شدت نفرت دارد و از پدر دلخور است و به روایتی در قتل شمس دخالت داشته است.

درباره فرجام شمس، در فصلی از کتاب با عنوان«قاتل»، واقعه قتل شمس در خانه مولانا – چنان که او را کشته و در چاه انداخته‌اند- روایت می‌شود. اما باید یادآوری کرد که فرجام شمس هرگز روشن و مشخص نشده است. عده‌ای بر این باورند که او به قتل رسیده، اما این باور پذیرفته نیست چون اگر چنین می‌بود، این توطئه دیر یا زود آشکار می‌شد. گروهی نیز بر این باورند که شمس قونیه را ترک کرده و به جای نامعلومی رفته است و مولوی مدت‌ها در جستجوی او بوده و انتظار یافتن وی را داشته و به کسانی که مژده زنده بودن شمس را می‌دادند مژدگانی می‌بخشیده است.

نویسنده « ملت عشق» به بهانه پرداختن به مولانا و افراد پیرامون او، کوشیده تا با طرح پس‌زمینه‌های اجتماعی وقایع و صحنه‌های رمان خود به نقد و نکوهش تعصب بپردازد. «متعصب» یکی از شخصیت‌های رمان است. او برادرزاده‌ای به نام «بیبرس» دارد که گزمه است. این جوان محتسب‌وار دیگران را به گناه شرابخواری یا خطاهای دیگر شلاق می‌زند، عموی متعصب او که این جوان را بزرگ کرده، از این‌که برادرزده‌اش در امور شرعی امر و نهی می‌کند، خوشحال است و او را حافظ امنیت می‌شمارد. متعصب از صوفیان نفرت دارد و آنان را بدعت گذار در دین قلمداد می‌کند و دعوی‌های آنان را کلمات هرزه و مزخرف به حساب می‌آورد. او بر آن است که صوفیان «کله شان پاک خراب است، قلندری، حیدری، ملامتی، یکتامنشی… هزار و یک اسم دارند… هزار و یک فرقه اند، به نظر من بدترینشان همین آواره‌ها هستند…» منظور وی از آواره به احتمال زیاد کنایه به  خود شمس نیز هست. متعصب علاوه بر صوفیان، فیلسوفانی چون بو علی سینا را هم مورد نکوهش و اعتراض قرار می‌دهد.

«شیخ یاسین» از مدرسان متعصب حوزه دینی هم از مولوی و شمس ناراضی است و آن دو را به سختی سرزنش می‌کند و دوست دارد که هر دو از شهر نفی بلد شوند؛ اما در حوزه درس خود ناگهان با شمس مواجه می‌شود و شمس بحثی به میان می‌کشد که شاگردان شیخ را تحت تاثیر قرار می‌دهد. این نقد و ایراد در جاهای دیگر کتاب هم از قول متعصب تکرار می‌شود. در قسمتی از کتاب با عنوان «بیبرس جنگاور» باز نقدی بر آموزه‌های مولانا صورت می‌گیرد بدان سبب که او بیشتر ترغیب به تسلیم و توصیه به صبر و سازش و مدارا و توکل می‌کند. مولانا نیز تعصب و خودبینی و خودمحوری را در مثنوی مورد نکوهش قرار می‌دهد و انسان دارای تعصب را سختگیر و خونریز قلمداد می‌کند:

سخت گیری و تعصب خامی است            تا جنینی کار خون آشامی است

 

یکی از امتیازات رمان ملت عشق، پرداختن به افراد فرودست و محروم جامعه، از جمله روسپیان و بیماران و جذامیان و به‌طور کلی محرومیت‌کشیدگان و ساقط شده‌ها است. «گل کویر» روسپی که پدر و مادرش به قتل رسیده‌اند و خود به بردگی و تن فروشی سوق داده شده است مصداق کامل و نماینده چنین رنجدیدگانی است. او بیشترین تعدی‌ها و اهانت‌ها را تحمل می‌کند و سرانجام تحت آموزه‌ها و رفتار جوانمردانه شمس به بیداری و آگاهی می‌رسد. سرگذشت او شرح بدبختی‌ها و تعدی‌ها به زنان به ویژه زنان بی‌پناه است. داستان پر آب چشم مظلومیت گل کویر، بی ارتباط با آن سخن شمس در مقالاتش نیست که: «لحظه‌ای برویم به خرابات بیچارگان را ببینیم آن عورتگان را خدا آفریده است، اگر بدند یا نیک اند، در ایشان بنگریم.»

شاید دوست بدارید :

در این رمان به بهانه پرداختن به کرا، همسر شایسته مولانا، باز هم به نوعی به مظلومیت و محرومیت زن در عصر مولانا اشاره شده که از بسیاری سهم‌ها از جمله درس و کتاب برکنار و محروم بوده است. مولانا خود اگرچه در بزرگداشت مقام زن کلام برجسته ای دارد که:

عاشقست او  گوئیا معشوق نیست         خالقست او گوئیا مخلوق نیست

اما  جا به جا از زن به عنوان نفس اماره یا نماد نفس یاد می‌کند و این نگاه غالب عصر مولانا به زنان است. در داستان کیمیا هم با وجود ورود وی به حلقه خانه مولوی، همچنان شاهد مظلومیت زنان و دختران و عاطل و باطل ماندن استعداد و ظرفیت ذاتی آنان هستیم. «حسن گدا» از دیگر افراد فرودستی  است که در کتاب ملت عشق  با نگاه دلسوزانه‌ای ترسیم شده چنان که وضع رقت بار جذامیان را در وجود این شخصیت فرعی می‌بینیم.

ملت عشق در داستان دوم خود نیز  نکته‌های قابل تاملی دارد. «عزیز زاهارا» مرد محبوب «اِلا» طی نامه‌ای به او از گذشته تباه خود می‌نویسد و این‌که سرانجام توانسته بر این تباهی‌ها چیره شود و در حوزه اسلام و تصوف وارد شود. چیرگی او بر فساد و تباهی با آشنایی او با مولوی و نزدیکی با اسلام و تصوف بی ارتباط نیست. عزیز برای اِلا در هیات شمس تبریزی جلوه می‌کند. اِلا دلباخته عزیز شده و می‌خواهد خانه و همسر و سه فرزند خود را رها کند. عزیز به وی توصیه می‌کند که مولوی‌وار رفتار کند و در خدمت عشق باشد؛ الا عشق را بر می‌گزیند. البته بین عشق مولوی و اِلا تفاوتی عظیم وجود دارد. مولانا عشق را بر می‌گزیند اما نه خانه را ترک می‌کند نه زن و فرزندش را رها می‌سازد، بلکه در کنار همه آنان حق عشق را ادا می‌کند چون بر این باور است که زن و فرزند و ثروت و مقام و منصب، دنیا طلبی و دوری از عشق و معشوق نیست، بلکه دنیا طلبی و فاصله گرفتن از عشق، غافل شدن از معشوق هست:

چیست دنیا از خدا غافل شدن             نی قماش و نقره و میزان و زن

بر ملت عشق ایرادهایی جزیی وارد است. در جایی از کتاب، مولوی «صلاح الدین» را عامل کتابت و خلق مثنوی قلمداد می‌کند در حالی که در زمان حیات صلاح الدین زرکوب، مولانا درآتش عشق و فراق شمس، در حال سرودن غزلیات بود و بعد از وفات صلاح الدین و در زمان همراهی و همدلی با حسام الدین چلبی بود که سرودن مثنوی آغاز شد و به فرجام رسید. به همین دلیل در جای جای مثنوی شاهد ستایش های متعدد مولانا از حسام الدین هستیم.

ترسیم وجوهی از زندگی شمس نیز در این رمان جای بحث دارد. کیفیت حضور و سفرهای شمس در «ملت عشق» با زندگی و آوارگی او سازگار نیست. این که شمس سوار اسبی باشد و مسیر خود را طی کند… شمس واقعی، درویش یک لاقبایی است که خشتی زیر سر دارد و پایی بر افلاک. به تعبیر حافظ عزیز:

بر در میکده رندان قلندر باشند        که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

همچنین حضور شخصیتی به نام «بابازمان» درخانقاهی، در حالی که شمس تابع اوست و مدت‌ها در سایه او پناه گرفته، با شخصیت شمس چندان همخوانی ندارد. با شناختی که از شمس داریم، او در برابر کسی یا خانقاهی سر فرود نیاورده و ارادت نشان نداده و به قول خودش، بسیار کسان طالب همراهی و همرازی با او بوده‌اند و او خود را از آنان رهانیده است: «مرا بسیار در پیچ کردند که مرید شویم و خرقه بده گریختم. درعقبم آمدند منزلی وآنچه آوردند آنجا ریختند و فایده نبود و رفتم.»(خط سوم- ص۱۰۳)

در خصوص عنوان کتاب (ملت عشق) هم ذکر نکته ای لازم به نظر می‌رسد. من بنا به آشنایی نسبی که با مثنوی و مولوی و شمس دارم، ترجیح می دادم نام کتاب به جای ملت عشق، «مذهب عشق» می‌بود؛ چون نام اصلی کتاب «چهل قانون یا قاعده ی عشق»است و مترجم در ترجمه خود نام «ملت عشق» را برگزیده است. «ملت» البته در گذشته به معنی کیش و مذهب به کار رفته است، اما امروزه چون به معنی خاص به کار می رود، عنوان«مذهب عشق» مناسب‌تر به نظر می‌رسد چراکه «مذهب عاشق ز مذهب‌ها جداست».

در متن کتاب نکته‌هایی جزیی قابل ایراد هست. مثلا در جمله”ماه مانند مرواریدی غول آسا”(ص۱۴۹) مروارید غول آسا ترکیب نا مطلوبی است یا “زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم وکاست است.(ص۲۹۱) یا جابه جایی در ارکان جمله‌ها نظیر: “بی توقف تسبیح می‌گرداند انگشتانش، از فرط تفکر چین افتاده بود بر پیشانیش، تک و تنها نشسته مولانای عزیز”(ص۳۵۴) جا به جایی ارکان جمله اگر مایه بلاغت شود، کار مثبتی است اما در این جا به هم خوردن ارکان جمله کمکی به بلاغت نمی‌کند.

 

منابع:

۱- الیف شافاک، ملّت عشق، ترجمه ارسلان فصیحی، نشر ققنوس، تهران، ۱۳۹۴، چاپ پنجاه وچهارم

۲- ناصرالدین صاحب زمانی،خط سوم، انتشارات عطایی، چاپ سیزدهم، تهران ۱۳۷۳

۳- مولوی، جلال الدین،مثنوی معنوی، شرح کریم زمانی، انتشارات اطلاعات، چاپ چهل و پنجم، ۱۳۹۳

۴- مقالات شمس تبریزی، به تصحیح و تعلیقات احمد خوشنویس، موسسه مطبوعاتی عطایی، تهران، ۱۳۴۹

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.