پرِ سیمرغ

اندر حکایت خانه قدیمی که باید قدیمی می‌ماند

0

*مهسا یعقوبی

بالای سرش که رسیدم، چشمانش نیمه‌باز بود. صورتش بیش از حد معمول سفید شده بود. قفسه سینه‌اش بالا و پائین نمی‌رفت. دست راستش کنار بدنش بود و دست چپش روی سینه‌اش خم شده بود. بی‌حرکت بود. نبضش را گرفتم، بابا مرده بود.

سال‌ها بود که با مریضی دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد. کمتر از یک هفته بود که پزشک، نسخه مرخصی از دنیا را برایش پیچیده بود. با همه این‌ها، من هنوز آماده نبودم. به آرامی دستم را روی پلک‌هایش کشیدم، تصویر نیمه‌باز چشمانش را به تاریکی کشاندم و پیشانی‌اش را بوسیدم. ملحفه را تا روی سرش بالا کشیدم و به سمت موبایلم رفتم. ۱۱۵ را گرفتم. صدای پشت خط را که شنیدم انگار تمام بدنم یخ زد، بدون کلامی قطع کردم. خیره به پیکر سپیدش نگاه کردم. دلم می‌خواست سراپا فریاد شوم، اما تمام وجودم در خفقان بود. می‌خواستم گریه کنم، ضجه بزنم، اشک شوم، ببارم، اما چشمانم مثل کویر خشک و بی‌آب بود. ملحفه را تا روی سینه‌اش پائین کشیدم. دستم را دراز کردم و ضبط صوت قدیمی بالای سرش را روشن کردم. صدای شجریان سکوت تلخ و سنگین خانه را شکست: بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد… .

به انتهای اتاق رفتم و صندلی مخصوصش را که رو به بالکن بود به سمت تخت چرخاندم و روی آن نشستم. نگاهی به اتاق انداختم. کت‌وشلوار توسی بابا مثل همیشه مرتب و اتو کشیده به جالباسی آویزان بود. عصای قهوه‌ای رنگش به دیوارِ نزدیک تختش تکیه داده شده بود. سال‌ها پیش بابا تصادف شدیدی کرد. به سختی، آن روزها را به یاد می‌آورم. ظاهرا پایش به شدت آسیب دیده بود و نتوانسته بودند او را به موقع به بیمارستان برسانند. به همین خاطر پای چپش کمی از پای راستش کوتاه‌تر بود. کفش‌هایش را همیشه سفارشی می‌دوخت تا کمی آن کوتاهی را جبران کند، اما هر چقدر هم تلاش کنی بعضی چیزها در زندگی قابل جبران نیست و بابا همیشه عصا به دست داشت. اتاق بابا ساده بود. تنها چیزی که روی دیوار بود یک آینه بود که بالای آن قاب عکسی آویزان شده بود. عکس اهمیت ویژه‌ای برای بابا داشت، اگرچه من از آن متنفر بودم! عکسی دسته جمعی از بابا در کنار دوستان صمیمی‌اش قاب گرفته شده بود. دوستانی که در سال‌های اخیر یک به یک آن‌ها را از دست داده بود. هربار که یکی از دوستانش فوت می‌کرد، بابا با ماژیکی روی عکسش خط می‌کشید. یک سال بود که فقط یک صورت از آن عکس خط نخورده بود، بابا!

نام مرا بابا انتخاب کرده بود، سروگل. نام متعارفی نبود، اما به هر حال من دوستش داشتم. اکثر اطرافیان و دوستانم ترجیح می‌دادند گلی صدایم کنند، اما بابا همیشه اسمم را کامل ادا می‌کرد. گاهگاهی سربه‌سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: اگه می‌دونستی قراره اینجوری ریزه میزه بشم به جای سروگل اسمم رو بوته گلی چیزی می‌ذاشتی. با همان جدیت همیشگی آمیخته با مهربانی خاص خودش می‌گفت: به قد و قواره که نیست دختر جان. سبزماندن، قوی و استوارماندن در بالا و پائین‌های زندگی به این است که دل و جانت در کدام خاک ریشه دوانده، آب و گلت که خالص و اصیل نباشد ریشه‌ات سست می‌شود، آن‌وقت هرقدر هم بلند قامت و سهی باشی خیلی زود از پا درمی‌آیی. بابا می‌گفت: مبادا دل به این تبلیغات و فیلم‌های امروزی ببندی. قصه شاه پریون و پرنسس و شاهزاده رویابافی‌های کودکانه است. قصه‌های ساده لوحانه است. یادت باشد سر و ته زندگی را که بتکانی می‌فهمی در نهایت فقط خودت هستی و خودت. سرو باش بابا، روزهایی که بهار زندگیت خزان می‌شود، تمام قد پای زندگی‌ات بایست.

بابا استاد آواز بود، اگرچه به خاطر بیماری‌اش سال‌ها بود که دیگر هنرجو نمی‌پذیرفت و تنها به خواندن در محافل دوستانه‌اش اکتفا کرده بود. دلدادگی‌اش به شعر و ادبیات او را همیشه به محافل ادبی می‌کشاند. من را هم از بچگی تشویق می‌کرد، همراهی‌اش کنم. در نوجوانی به ندرت در محافلشان شرکت می‌کردم، اما حدودا بیست ساله داشتم که دیگر پای ثابت و همراه همیشگی‌اش شده بودم.

به شاهنامه علاقه بسیاری داشت و همین امر هم باعث شده بود در خوانش ابیات سخت‌گیری زیادی داشته باشد. بابا اعتقاد داشت در خواندن شاهنامه باید فراز و فرودها را رعایت کنی و در جایش، آن را حماسی بخوانی. از کودکی بیشتر شب‌های زمستان را به شاهنامه‌خوانی می‌گذراندیم. دوست داشت نقالی یاد بگیرم، اما من علاقه‌ای به آن نشان ندادم، اگرچه همیشه از تماشای نقالی بسیار لذت می‌بردم. اولین باری که در جمع شاهنامه خواندم را خوب به یاد دارم. همراه بابا به یک جمع شعرخوانی رفته بودیم. معمولا بزرگان جمع می‌خواندند. نوبت بابا که رسید ابیات مربوط به جنگ رستم و اشکبوس بود. بابا گفت: به جای من سروگل می‌خواند. حسابی جا خوردم و دستپاچه شدم. اصلا انتظارش را نداشتم. نگاهی به بابا انداختم. لبخندی زد، سرش را تکان داد و به آرامی پلک زد. این حرکتش را می‌شناختم، دو معنی داشت: اول این‌که تو می‌توانی انجامش دهی، دوم این‌که خیالت راحت، من این‌جا هستم! شروع به خواندن کردم، مصرع اول تمام نشده بود که بابا خواندم را قطع کرد و گفت: بلند بخوان بابا جان، صدایت را آزاد کن شاهنامه را که این‌طوری نمی‌خوانند. به اول بیت برگشتم، سال‌های سال این ابیات با صدای گرم بابا در گوشم زمزمه شده بود، شروع به خواندن کردم، حماسی و با صدای بلند…

از کودکی داستان مورد علاقه‌ام در شاهنامه سیمرغ بود. وقتی زال (پدر رستم) به دنیا می‌آید، پدرش به خاطر ظاهر عجیب و موهای سفیدش او را ترد می‌کند و در دامنه کوهی رها می‌کند. اما بخت با زال یار بود، سیمرغ او را پیدا  می‌کند و در آغوش خودش بزرگ می‌کند. سال‌ها بعد که زال جوان برومند و زیبایی می‌شود، پدرش پریشان و پشیمان او را جست‌وجو می‌کند و بعد از یافتنش از او عذرخواهی کرده و خواهش می‌کند که برگردد. زال که از یک طرف تاب دل کندن از سیمرغ را ندارد و از طرف دیگر از رفتن در بین اجتماع انسان‌ها وحشت دارد، پیشنهاد پدرش را نمی‌پذیرد. پس سیمرغ یکی از پرهای خود را به زال می‌دهد و می‌گوید: هر زمان به من احتیاج داشتی این پر را آتش بزن، من در کنارت خواهم بود و سپس او را به آغوش پدرش می‌سپارد. در کودکی خیال می‌کردم سیمرغ همیشه از دور مراقب زال است و پَرش را فقط برای اطمینان قلبی‌اش به او داده است. همیشه فکر می‌کردم هر وقت برای زال مشکلی پیش بیاد، خیلی زودتر از این‌که او بخواهد پر را آتش بزند، سیمرغ به سمتش پرواز کرده است. بابا برای من سیمرغ بود و حالا احساس می‌کردم پر سیمرغم را برای همیشه گم کرده‌ام.

صدای زنگِ در رشته افکارم را پاره کرد. از جایم تکان نخوردم. هرکسی که بود ظاهرا دست‌بردار نبود، دوبار دیگر هم زنگ را زد. با کلافگی آیفون را برداشتم، آقایی گفت: سلام ببخشید مزاحمتان شدم آقای معینی تشریف دارند؟ مکث طولانی کردم و با صدایی گرفته گفتم: خیر و گوشی آیفون را گذاشتم. مرد پیله کرده بود، همان لحظه دوباره زنگ را زد. آیفون را دوباره برداشتم و با حالتی عصبانی گفتم : بله! مرد گفت: میشه ازتان خواهش چند لحظه تشریف بیارید جلوی در، مسئله مهمی است.

به سمت حیاط رفتم. خانه ما بسیار قدیمی بود. متعلق به جد پدری بابا بود. بابا عاشق این خانه بود. سال‌ها با مرمت خانه را سالم و سرپا نگه داشته بود. تغییرات و تعمیراتی انجام داده بود، اما معماری خانه و سبک زیبای قدیمی‌اش را حفظ کرده بود. بابا تأکید داشت که اصالت و هویت خانه را باید حفظ کنیم. همیشه می‌گفت: مراقب قدیمی‌های زندگیت باش، آدم‌های قدیمی، اشیای قدیمی. این‌ها روح و جانت را تازه نگه می‌دارد، به زندگی‌ات عمق می‌دهد. نکند یک وقت ریسمانت را با گذشته پاره کنی. بی‌اصالت می‌شوی، بی‌هویت می‌شوی، بی‌ریشه می‌شوی.. .

از حیاط عبور کردم و در را باز کردم. مرد بلند قد و آراسته‌ای در آستانه در ایستاده بود. ادکلن تندی زده بود. چشمان براق مشکی و ابروهای پرپشتی داشت. موهای حالت‌دار گندمی‌اش خبر از میانه دوم زندگی‌اش می‌داد. کت‌وشلوار سرمه‌ای رنگی به تن داشت و کیف چرمی مشکی به دست گرفته بود. با لبخند موقری که بر لب داشت سلام و احوالپرسی مختصری کرد و خودش را معرفی کرد و پرسید: ظاهرا پدرتان منزل نیستند، می‌خواستم در مورد مسئله‌ای با ایشان صحبت کنم. نگاهم به مرد خیره ماند. انگار کلمات از ذهنم فرار می‌کردند. مرد گفت: سرکار خانم؟ نگاهم را به زمین دوختم و آهسته گفتم: پدرم فوت کرده‌اند. مرد را نمی‌شناختم و اهمیتی هم نداشت که با بابا چه کار دارد پس کمی عقب رفتم تا در ببندم. مرد روی پاهایش جابه‌جا شد و دستش را روی در فشار داد، گفت: متأسفم من اطلاع نداشتم، تسلیت عرض می‌کنم. به نشانه تشکر سرم را تکان دادم. مرد دست‌بردار نبود و هم‌چنان به صحبت کردنش ادامه داد: پس ظاهرا صاحبِ خانه خود شما هستید. بسیار عالی. من مالک ساختمان کناریتان هستم و با چشم به خانه دیوار به دیوارمان اشاره کرد. من و شرکایم قصد تخریب و نوسازی خانه را داریم. می‌خواستم از شما دعوت کنم تا در جلسه‌ای در مورد تجمیع هر دو خانه صحبت کنیم. ارزش افزوده قابل توجهی برایتان خواهد داشت. ضمن این‌که، این ساختمان خیلی قدیمی است و دیگر ارزش هزینه و نگهداری ندارد. انگار باقی حرف‌هایش را دیگر نمی‌شنیدم. سرم را به سمت خانه کناری‌مان چرخاندم. متعلق به آقای اقبالی بود که حدود یک سال پیش فوت کرده بود. دوست صمیمی بابا و هم بازی بچگی‌اش بود. خاطرات زیادی در حیاط زیبا و قدیمی آن خانه داشتم. آهی کشیدم و با حسرت زیر لب گفتم: چه بداقبالی آورد این خانه… .

صدای مرد من را به خودم آورد، نظرتان چیست خانم؟ تمام غم و خشمم را در صدایم جمع کردم و گفتم: نه خِردتان نه حتی دانش اقتصادی‌تان در حدی نیست که خانه مرا قیمت‌گذاری کنید، که اگر ذره‌ای هم بهره برده بودید، زنگ در این خانه را نمی‌زدید و الان روبه‌روی من نایستاده بودید. بروید آقا! این خانه فروشی نیست!

در را محکم بستم. روی پله‌های پشت در نشستم. دستانم را محکم مشت کرده بودم. خیسی گونه‌هایم را حس می‌کردم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. ناخودآگاه چندبار زیرلب زمزمه کردم: پدرم فوت کرده‌اند، پدرم فوت کرده‌اند… . صورتم غرق اشک شده بود. بلند شدم و با قدم‌های سست و آهسته به داخل خانه رفتم. هرچه به اتاق بابا نزدیک‌تر می‌شدم پاهایم کمتر برای راه رفتن یاری‌ام می‌کردند. کنارش روی تخت نشستم، سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و در آغوش گرفتمش، صدای هق‌هقم خانه را پر کرد.

گذر زمان را حس نکردم، کمی آرام‌تر که شدم به آمبولانس زنگ زدم. گفتند تا نیم ساعت دیگر می‌رسند. اشک‌هایم همچنان گاه و بی‌گاه سرازیر می‌شد. شانه‌اش را از جلوی آینه برداشتم و موهای سفید و کم پشتش را شانه کردم. بابا همیشه دوست داشت ظاهرش مرتب باشد. پیشانی‌اش را بوسیدم و ملحفه را تا روی سرش بالا کشیدم. صندلی‌اش را به حالت اولش روبه بالکن چرخاندم. همه چیز باید همان‌طور باشد که بابا دوست داشت. بعد به حیاط رفتم و همه جا را آبپاشی کردم، بوی نم خاک بلند شد. بابا عاشق بوی نم خاک بود. به باغچه‌ها و شمعدانی‌هایش آب دادم. بعد لب حوض نشستم. هر نسیمی که می‌وزید تا مغز استخوانِ مرا می‌لرزاند. بهار بود اما من به خود می‌لرزیدم. وقتی به فردا و فرداهای بدون بابا فکر می‌کردم ته دلم خالی می‌شد. زنگ در را زدند، بالاخره آمدند… .

به سمت اتاق بابا راهنمایی‌شان کردم. معاینه‌اش کردند، سوال و جواب کردند و بعد فرمی را دادند تا امضا کنم. تسلیت گفتند و بابا را برای بردن آماده کردند. پشت سرشان رفتم تا بابا را بدرقه کنم. بابا از بالکنی که بعدازظهرها در آن می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم گذشت. از کنار شمعدانی‌های قرمزش کنار حوض آبی رنگی که خودش رنگ کرده بود و باهم ماهی‌های قرمز برایش خریده بودیم، از زیر درخت بیدی که سال‌های سال زیر آن می‌نشستیم و کتاب می‌خواندیم، از کنار رزهای سفیدی که عاشقشان بود عبور کرد. ازشان خواهش کردم چند لحظه‌ای بایستند. گل رزی از شاخه چیدم، به سمت بابا رفتم و گل را در دستانش گذاشتم، تکه‌ای از بهشتمان را همراهش کردم. کنار ایستادم و رفتن بابا را تماشا کردم… .

چند ساعتی در حیاط نشستم و بعد به اتاق بابا برگشتم. روبه‌روی آینه ایستادم، دختری را دیدم با صورتی رنگ پریده، گونه‌هایی خیس، با چشمانی قرمز و پف کرده که انگار غباری خاکستری از جنس داغی بزرگ چهره‌اش را پوشانده بود. به قاب عکس بالای آینه نگاه کردم. منظم و دقیق نبود، انگار چیزی کم داشت. ماژیک جلوی آینه را برداشتم، لرزش دستانم را به سختی می‌توانستم کنترل کنم، ضربدری روی چهره بابا کشیدم… .

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.