آشیان ما

آشیان ما

مهدیس فدایی

از یاد نمی‌برم، من نیز هر از گاهی در گذشته‌ای نه چندان دور گم می‌شوم در روزهای که با قهقه‌هایمان سر می‌شد یا از شب‌هایی که ترس خواب ماندن داشتم ‌که مبادا برای حضور در این مکان پر از خاطره لحظه‌ای را از دست بدهم. سنی ندارم اما گاهی فکر می‌کنم کاش همچنان در آن لحظات می‌ماندیم و در حاشیه‌های بزرگ غرق نمی‌شدیم!

ماجرا از آن‌جایی شروع شد که پا در این نشریه محلی که عطر بوی خانه‌ مادر بزرگ را می‌داد گذاشتم در این خانه‌ سنتی و قدیمی آنقدر احساس راحتی می‌کردم که هر لحظه انتظار داشتم بوی آش مادربزرگم نیز بپیچد اما زندگی آنقدر پر از فراز و نشیب بود که آدم‌ها را غیرقابل پیش‌بینی می‌کند؛ یک روز خاطراتمان را جا گذاشتیم و هر کداممان در زندگی‌های پر حاشیه‌مان گم شدیم مانند روزی که با تمام بچگی‌هایت در کوچه بازی می‌کنی اما روزی می‌رسد که آخرین بار بازی در کوچه را به یاد نمی‌آوری، من نیز به یاد ندارم کِی در روزهای بزرگی گم شدم.

اگر از من بپرسند چرا یاد همدان‌نامه می‌افتی لبخند بر لبت می‌نشیند؟ می‌گویم: در کنار آدم‌هایی بودم که هر چقدر غم‌های زیادی داشتند اما در کنار یکدیگر می‌خندیدند، در کنار مردی بودم که از او درس‌های بزرگی یاد گرفته‌ام، بودن در کنار آنها تو را از استرس‌های روزگار دور می‌کرد، خاطرات از یاد انسان‌ها نمی‌روند و در آخر نوار کاست‌هایی که با قهقه‌های پر از کودکی بر روی دیوار آشیان دوم ما به جا می‌ماند و شاید سال‌‌های دورتر من را در کوچه پس کوچه‌های ۱۵ سالگی‌ام می‌برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *