مرور برچسب

داستان

در دادگاه خانواده

*محسن بقایی زنی که سنش به پنجاه می‌رسید، در حالی‌که مظلومانه روی نیمکت انتظار راهروی دادگاه نشسته بود، هرازگاهی با دستمال کاغذی اشک هر دو چشمش را با احتیاط پاک…

مادرم

*مادرم *مهسا یعقوبی همه عکس‌ها، اسکن‌ها و آزمایش‌ها را جمع کردم و آهسته روی میز کوبیدمشان تا در یک خط قرار بگیرند و مرتب شوند. نگاهی به دکتر انداختم، با صدایی…

راز هفده ساله

*نادر هوشمند هفده سال از زمان دریافت نشان لژیون دونور – بالاترین نشان رسمی فرانسه – توسط آقای معصومی گذشته بود که سرانجام وی در سن هفتاد و دو سالگی به مرضی…

از دوووور

*محمد فلاح زلف بید مجنون پریشان شده بود و عطر خوش اطلسی‌ها باغ را کرده بود، خود خود بهشت! نسیم دلپذیری می‌وزید. چشمانش را بسته بود و هیچ کس چیزی نمی‌گفت. فضای…

موسیقیِ آسانسور

*نادر هوشمند ـ1ـ وقتی انوشه از خانه پا به بیرون گذاشت تا پانزده سال بعد به آن‌جا برگردد، در آستانه پا گذاشتن به داخل آسانسور، اولین چیزی که مثل همیشه توجهش را…

ضربدر

*محمد فلاح هر روز صبح وقتی که به درِ مدرسه می‌رسیدیم و دستم را از دست بزرگ و پینه دارِ پدر جدا می‌کردم، تازه می‌فهمیدم که چقدر هوا سرد است! ظهرها هم جلوی مدرسه…

دفترچه یادداشت

*فاطمه شایگان مشفق *دبیرستان حاج تقی برزین *پایه دهم رشته انسانی *عضو پژوهشسرای پروفسورحسابی کاش خانوم جان راضی بود!! باز هم مثل همیشه با صدای سعید و…