*مریم رازانی
*نویسنده
روی یکی از نیمکتهای زهواردررفته بلوار منتهی به میدان قائم، زیر سایه خط خطی یک بید مجنون نشسته و روزنامهای را که در دست دارد، ورق میزند. عنوان روزنامه توجهم را جلب کرده. یکی از شمارههای هفتهنامه همداننامه است. اینکه یک آدم معمولی در این روزگار تحریم و کرونا و هزار و یک آفتِ دیگر، بنشیند روی نیمکتی که یک طرفش در زیر آتش سوزان آفتاب از شدت حرارت به سرخی میزند و طرف دیگرش دستخوش سایه بازیِ چند شاخه بازیگوش بید شده و روزنامه بخواند، اتفاق غریبی است. دستکم از آن اتفاقهایی نیست که هر دم و ساعت بیفتد و چشم به دیدن آن عادت کرده باشد. حالتش به بیماران منتظر نوبت بیمارستان قلب نمیخورد. حدس میزنم یکی از کوهنوردان قدیمی باشد که کهولت سن توان بالا رفتن از الوند باشکوه را از او گرفته. اما چون تابِ دل بریدن از آن را ندارد، مثل بسیار کسان، رسم رفاقتِ دیرینش را با قله کمنظیر، از دور و در دامنه، به جا آورده و خستگی دلنشین را به آنجا آورده است. دیدهام که همیشه یکی، دو روزنامه، در دست یا کوله با خود میآورند، در فواصل روز میخوانند و درباره آن بحث میکنند.
با این پیش فرض تصمیم میگیرم نظرش را درباره اتفاقاتی که اخیرا برای الوند افتاده و تصادفا در آن شماره هم به آن پرداخته شده، بپرسم. میگوید کوهنورد نیست و هرگز قله را به چشم ندیده اما از اینکه با ساختوسازهای اینچنینی، بر چهره این میراث مهم تاریخی خراش انداختهاند، به شدت ناراحت و غمگین است. میخواهم بنشینم و بیشتر بپرسم. اما او به خودش اجازه نمیدهد مرا در هُرم آفتاب بنشاند و حرف بزند. از آن رو برمیخیزد و همراه میشود. این بار نظرش را درباره همداننامه میپرسم. میگوید: «خوب است». صادقانه ادامه میدهد: «اگر خوب هم نبود، به خاطر اینکه شهرم، خانهام، و مردم شهر را درآن میبینم، دوستش میداشتم. رسانهای که از نزدیک زخمهایت را میشمارد و ثبت میکند، بهتر از صدها سطر تعریف است که از دور دربارهات مینویسند». در دل، از اینکه من هم گاهی سهمی در شمردن – زخمها-، دارم، احساس رضایت میکنم. میگویم بعضی از نویسندگانشان را میشناسم. تصورم این است که خوشحال خواهد شد اما او ناگهان ساکت میشود و من هم به تبع او از گفتگو باز میمانم. دقایقی بعد دفعتا میپرسد: «اگر یک چیزی، مثلا خاطرهای درباره یک آدمی که همه کس قبولش نداشته برایشان بگویند، چاپ میکنند؟» میپرسم: «کی مثلا؟» چند لحظهای فکر میکند، بعد با تردید میگوید: «مثلا اصغر آواره. اصغر آواره را میشناسید؟ یعنی میشناختید؟». میگویم: «چطور ممکن است نشناسم؟ همه همسالان ما میشناسند. خیلی سال پیش از دنیا رفت. درباره تشییع جنازه و خاکسپاری اش داستانهایی هست». با سر تأیید میکند: «من هم آنجا بودم. شاید تنها کسی بودم که برای تشییع او رفته بود. حلالش باشد». میگویم: «اگر بخواهید شما را به دفتر همداننامه میبرم تا خاطرهتان را به زبان خودتان تعریف کنید». سری به علامت نفی تکان میدهد: «شاید هیچوقت این کار را نکنم. نمیخواهم آن بنده خدا را مصادره به مطلوب کنم. اما برای شما میگویم. آن سالها یک پیرمرد واکسی در خیابان بوعلی بود، – خیلی خوش برخورد و خوش صحبت-. اغلب کفشهایم را میدادم واکس میزد، یک گَپ و گفتی هم با هم داشتیم. بیشتر وقتها سروکله اصغر، با بوقش پیدا میشد، شیرینکاری میکرد، من هم در حد وسع چند تومانی به او میدادم. این طوری با هم دوست شده بودیم. یک روز سرِظهر در خیابان باباطاهر به او برخوردم. خیلی خسته و ژولیده به نظر میرسید اما هنوز خوش و بش اش را با دکاندارها داشت. اشاره کردم، آمد جلو گفتم: «خانه رفته مسافرت، ناهار ندارم. میخواهم بروم باستان (چلوکبابی باستان)، تو هم بیا با هم کبابی بزنیم. با هم رفتیم باستان. دو پرس غذا گرفتم. دیدم اصغر هی روی صندلی جابجا میشود. انگار راحت نیست. پرسیدم مشکلی داری؟ گفت: «فلانی میشه یه پرس دیگه ام برام بخری؟» گفتم فعلا این را بخور، وقت رفتن یک پرس دیگر میخریم. گفت: «شما آقای محترمی هستی. باستان هم مشتری مثل شما زیاد داره. اگه مردم منو با این پروپاچه و این بوق اینجا ببینن دیگه پا تو باستان نمیذارن. می برم بیرون میخورم». دلم سوخت اما به او حق دادم. گفتم یک پرس دیگر بیاورند، دوپرسِ روی میز را دادم به اصغر. برداشت و با عجله رفت. نیم ساعت بعد که رفتم پایین دیدم اصغر دو پرس چلوکباب را گذاشته وسط خودش و یک پیرمرد دستفروش – از آنهایی که سه، چهار تا تسبیح و بند کفش و این طور چیزها میگذارند جلویشان و تا غروب آفتاب شاید یک دانهاش را هم نفروشند- ، و دارند با هم میخورند. بی آنکه چیزی بپرسم، از کنارشان گذشتم و اصغر با نگاه تشکرآمیزش بدرقهام کرد. تمام روز به کار اصغر فکر کردم. بی اغراق، درس بزرگی به من داده بود. روز بعد که رفتم سرِ کار – کارمند بانک بودم- دیدم مشتری سمجِ همیشگی مان نشسته، منتظر من است. قیافه و رفتارش اصلا به دل نمینشست، خالکوبی داشت، یک سالی هم زندانی کشیده و تازه آزاد شده بود. میگفت یک زمین پدری در روستا دارد، میخواهد سرش را بیندازد پایین و کار کند. وامی میخواست برای آباد کردن آن زمین، ضامنی هم نداشت.- کسی به یک آدم سابقهدار اعتماد نمیکند-. هر روزِ خدا آنجا بود. همانطور سمج. اما آن روز من آدمِ روزِ قبل نبودم. اصغر آواره یک چیزی توی دلم انداخته بود که تا آن زمان و با آن سن و سال، تجربه اش نکرده بودم. با خودم گفتم یا این جوان راست میگوید یا دروغ. حالا که از آباد کردن حرف میزند، خوب است فرصتی به او بدهم، هم او و هم خودم را محک بزنم. صدایش کردم آمد. چند فرم معمولِ درخواست وام را دادم پر کرد، خودم جای ضامن امضا کردم. در حالی که از بهت و حیرت سراپا مسخ شده بود، رفت، چند روز بعد برگشت و هفتاد هزار تومان وام تخصیصی را گرفت. هنوز چند قسط بیشتر پرداخت نکرده بود که یک روز آمد و با اصرار گفت می خواهم شما را ببرم سرِ زمین مان. رفتم. – همان وقت که پول را گرفته بود، زمین را برده بود زیرکشتِ سیب زمینی و حالا داشت برداشت میکرد.- دو گونی از بهترین شان را هم گذاشته بود برای من. مثل طلا برق میزدند. از او اصرار که ببرم و از من انکار. عاقبت راضیاش کردم دو سوم پول سیبزمینی را بدهم و یک سوم را به عنوان هدیه قبول کنم. سیبزمینیها را گذاشتم عقب ماشین، آمدم خیابان باباطاهر، پیرمرد تسبیح فروش هنوز آنجا بود. سراغ اصغر آواره را گرفتم گفت امروز این طرفها نیامده. سوارش کردم بردمش به خانهاش، دو گونی سیبزمینی را گذاشتم آنجا گفتم اگر اصغر هم خواست به او بده و برگشتم. از آن موقع تا حالا یک اطمینان قلبی به همه هستی دارم. هیچ نعمت و ثروتی بالاتر از آن نیست».
حکایت عجیب گیراست. «اربعینی» در شیشه مانده و صاف شده است. اصرار میکنم: «باید حتما» با من بیایید. بیایید، خودتان را معرفی کنید. میگوید: «اگر بیایم، مردمی که من میشناسم، فقط یک چیز را به یاد میآورند». نمیپرسم چه چیز را، تا داستان زیبایی که برایم تعریف کرده، در دلم تیره و تار نشود. میگذارم حکایت را نیمهکاره رها کند و برود و میرود. اما دقایقی بعد برمیگردد. همان سالها، یک روز در وسط کارزار انتخاباتی به یک نامزد نمایندگی مجلس تذکر داده: «شما بزرگترین بدهکار بانکها هستید. مدتها از سررسید اقساط تان گذشته و یک ریالش را ندادهاید. چطور میخواهید امید یک مشت آدم پاپتی بشوید؟». نامزد انتخاباتی جواب نمیدهد. روز بعد، چند مأمور او را از سرِکارو پشت میز، بلند میکنند، به کمیته میبرند و در برابر چشم مردم شلاق میزنند. جرم؟ اتهام واهیِ شُربِ خَمر… میگوید و دور میشود. از دور صدا میزنم: «آقا اقلا اسمتان را بگویید! برای خودم میخواهم!». دستی تکان میدهد و میرود. با چشمان نمزده تیره از عرق و اشک، به خیابان نگاه میکنم، دهها اصغر آواره بوق حلبی به دست در خیابان ظاهر میشوند. پیرمردِ دستفروشی درِ خانهها را میزند و سیبزمینی تقسیم میکند، مردی از زیر ضربات شلاق بیرون میآید، شرمزده از برابر چشم مردم میگریزد، به خانه پناه میبرد و برای همیشه ناشناس میماند.