شاخه‌ای در تاریکی جنگل به تو فریاد می‌زند

0

*نیایش گلزاری مکمل

*پایه نهم، عضو پژوهشسرای پروفسور حسابی

بی‌صدا و آرام به گوشه‌ای پناه برده‌ام. دستانم را در هم گره می‌کنم و به گل‌های قالی خیره می‌مانم و گویی افکارم پرده‌ای سیاه بر چشمانم می‌کشند.

نمی‌دانم فکرم در کدام سو در گردش است؟ انگار فقط چشمم روی فرش مانده و افکارم در پرواز است.

با خود می‌اندیشم هیچ چیز بدتر از این نیست که برگردن بشر افسار ببندند، بر اراده و اختیار انسان لجام  بزنند و از آدم سواری طلب کنند.

هیچ‌کس تو را نشناخته است.

چه کسی می‌داند نوجوانی متنوع ترین و پیچیده‌ترین دوره زندگی است؟

وقتی که به تدریج از سرزمین آرام و بی‌خیالی کودکی به دشت‌های سرسبز و پرحادثه بلوغ می‌رسی، وقتی آهسته آهسته از دیار بی‌سروصدای خردسالی به شهر پرهیاهو و شلوغ نوجوانی پا می‌گذاری، ناگهان متوجه می‌شوی تمام خیالات و افکار گذشته فراموش شده و نوعی از حساسیت‌ها و زودرنجی‌ها تو را در آغوش می‌کشند. آن وقت می‌خواهی که خانواده‌ات که اولین رفیق و دوست‌دار تو هستند و اولین کسانی که تغییرات تو را متوجه شده‌اند، تو را باور کنند و شخصیت جدید تو را به رسمیت  بشناسند.

هیچ‌کس نمی‌داند تو چه بحران‌هایی را تحمل می‌کنی و باز هیچ‌کس نمی‌داند درون تو چه می‌گذرد؟

کسی نمی‌داند در سکوت تو چه طوفانی‌ است و در سر و صدایت چه آرامشی!

معلم به فکر بالا بردن رتبه درسی خود، مدیر در آرزوی رتبه برتر در منطقه و پدر و مادر در اندیشه آرزوهای بربادرفته‌شان هستند که سال‌های درازی را در پی آن دویده‌اند.

تو از همه جا بی‌خبر در جنگ و ستیز با خود هستی، در مقابله با احساسی شدید که گویی افساری بر گردنت آویخته و تو را در جاده‌های پر پیچ و خم نوجوانی کنترل می‌کند و عاطفه بی‌پایانت تو را در جاده‌های طولانی و پر پیچ و خم رها می‌کند.

تو فقط در آرزو و عطش کمی فرصت و مجال از طرف بزرگ ترها هستی تا به خود برسی.

هرکسی هم که خواسته کمکی به شما کرده باشد ترکیب و اصطلاحات زیبا را در کنار هم ردیف می‌کند و می‌گوید: مشکلات جوانان، بحران دوره نوجوانی، اندیشه جوانان

اما بماند که نتیجه‌ای نداشت.

غمگین و محزون دستانم را بر دو پاهایم حلقه می‌کنم و در افکارم دوباره غرق تو می‌شوم.

گرچه می‌دانم گاهی شکست خورده‌ای و تکیه‌گاه سست و بی پایه‌ات در دلت شورش عظیمی بر پا کرده. طوری که دیگر نمی‌توانی به هیچ دلی اعتماد کنی و دست خواهری را به گرمی بفشاری.

ناراحت کننده است که همه تغییرات و تحولات تو را غیرعادی و نگران کننده بیان کرده‌اند.

حالا که کسی تو را درک نمی‌کند تو آن‌ها را درک کن و مسالمت آمیز سبب دگرگونی پر شوری باش.

کمی خودخواهی را زیر خاک دفع کن و به اندیشه و آرزوهای مادرت فکر کن.

به شب تولدت که تازه چشم به جهان گشودی و پدرت لبخندی شیرین‌تر از عسل، تحویل دنیا داد و به بزرگ شدنت تا الان می‌اندیشید و مراقبت بود.

آن وقت قدری آرام خواهی شد و وقتی از تو توقع دارند دلت آرام می‌شود و خواهی دانست این همه امر و نهی فقط به دلیل دوست داشتن توست. خودت همیشه آن‌ها را  کنار زده‌ای و مجال دخالت نداده‌ای و دائم شعار «ما را درک نمی‌کنند» سر داده‌ای.

اگر کمی خودت را به جای آن‌ها بگذاری و از دیدگاه آنان به خودت نگاه کنی، اگر بخواهی که با آن‌ها صمیمانه‌تر باشی و به توافق برسید، والدینت هم خودشان را جای تو خواهند گذاشت و ارزش بیشتری برایت قائل خواهند شد.

خودت به آن‌ها یاد بده که از چشم انداز کودکانه تو را نگاه نکنند که تو برای مواجه شدن با دوران نوجوانی‌ات به همراهی و دست گرمشان نیاز داری.

تو فاصله را کم کن و از آن‌ها بخواه تا تو را در جاده سرسبز و زیبا و پیچیده نوجوانی یاری کنند تا سالم‌تر و آسان‌تر به مقصد جوانی‌ات برسی.

در تصمیم و مشکلاتت از آن‌ها کمی کمک بخواه تا تجربیاتشان عصایی قوی و محکم برای اثبات گام‌هایت باشند‌.

گاهی برای درد و دل کردن فرصت کم پیدا می‌شود و می‌خواهم بگویم خیلی اوقات مهم نیست چقدر بین ما فاصله است و یا چقدر واژه و جملات مشترک داریم.

من قلب مهربانم را برای تو هدیه آورده‌ام همراه با گوشی شنوا که منتظر حرف‌های توست!

مهم‌تر از کلمات مشترک بین ما وجود قلب مشترکی است که اگر بین گفت‌وگوهایمان دیوار بسازد برای قطع کردن ارتباط قلب‌هایمان ناتوان است و می‌خواهم بگویم من همیشه گوشی شنوا در قلبم برایت باقی گذاشته‌ام.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.