آتنا و آن دو شکارچی کوچولو

0

*نادر هوشمند

آن روز آتنا تصمیم گرفت پس از تعطیلی کلاس، برای صرف ناهار مستقیماً از دانشگاه به لوناپارک برود. دوشنبه دلپذیری بود: نسیم، آهسته اما پیوسته، با شاخ و برگ درختان و ساقه علف‌ها عشقبازی می‌کرد؛ زنبورهای عسل وزوزکنان در پهنه طبیعت بهاری به زیارت مشغول بودند؛ پرندگان، دسته دسته یا فرد فرد، آواز می‌خواندند و به پرواز در می‌آمدند؛ هوا آغشته از بوی عطرآگین گل‌های سرخ و یاس و پامچال بود و از دور و نزدیک صدای دستگاه‌های آب پاش به گوش می‌رسید که خاک غنوده را نمور و چمن تازه قیچی خورده را خنک می‌کردند.

آتنا همین که به گوشه‌ای دنج در ضلع غربی پارک رسید، سرخوشانه روی سکوی سیمانی که دورتادور محوطه را در بر گرفته بود نشست. حضور خاموش، اما باوقار درختان که یا در کنارش بودند یا بر فراز سرش چتر گسترانده بودند، او را از احساسی ژرف سرشار می‌کرد. همیشه به این فضای خلوت، مشجر و دلپذیر علاقه خاصی داشت و اکنون که بعد از مدت‌ها دوباره خودش را در دل آن یافته بود، از فرط شادی سر از پا نمی‌شناخت. حیفش آمد که این لحظات ناب را با دوست صمیمی‌اش قسمت نکند: «الو، سیمین، سلام! خوبی؟ من عالی ام! ببین، می‌دونی الان کجام؟ لوناپارک! محشره، اگه بیای دیگه دلت نمی‌خواد برگردی. بلند شو تنبل، بلند شو ماشینتو روشن کن بیا ناهارو با هم بخوریم. یه امروز رو بی‌خیال رژیم غذاییت شو! در عوض بیا ببین چی تدارک دیدم: مرغ تایلندی با سس سویای تند و شیرین. درست شده عین همون غذایی که دُبی خوردیم، یادته؟ چی؟ نه، همه چی هست، فقط یه نون باگت کوچیک بخر با یه قوطی هایپ، بدجوری هوسشو کردم. زود می‌رسی؟ خوبه. نه، بیا همون جای همیشگی، ته پارک، بعد از شهر بازی. پس می‌بینمت عزیزم. بوس».

شاید دوست بدارید :

آتنا گوشی را که قطع کرد، ابتدا کمی رُژ به لب‌هایش زد تا چند تا سلفی از خودش در حالات مختلف بگیرد. سپس در انتظار رسیدن سیمین، یک تکه آدامس تریدنت با طعم توت فرنگی از داخل کیفش درآورد و در دهان گذاشت. بعد همان‌جا که نشسته بود تن عطرآگینش را کمی جابجا کرد و به تنه نارون قطوری که دقیقاً پشت سرش قرار داشت تکیه زد. پلک‌هایش را روی هم گذاشت و در حالی که لاقیدانه به جویدن مشغول بود، خودش را به دست انوار کم جان آفتاب سپرد که از بین شاخه‌های در هم فرورفته گذر کرده و به صورت ترکیبی دلپذیر از سایه روشن، بر صورت خوش تراشش پهن می شدند. با آن‌که نیمروز نزدیک بود، اما از خنکی هوا کاسته نشده بود و نسیم که در وزش آرام و مدام خود سرِ ایستادن نداشت، چهره و گلو و چند تار موی خرمایی بیرون افتاده از مقنعه‌اش را با مهربانی نوازش می کرد. آری، آتنا از ضرباهنگ زندگی روزمره جدا شده بود و خلسه‌وار، از بودن در بهترین جهان‌های ممکن، در زیباترین مکان و در مطلوب ترین زمان ممکن، لذت زایدالوصفی می‌برد …

اما آرامش وی به درازا نینجامید. صدای خفه‌ای او را از حالتِ مدیتیشن مانندش بیرون کشید. چشمانش را گشود، کمر راست کرد و به دور و بر نگاهی انداخت. نه، همه چیز عادی به نظر می‌رسید. به خودش گفت شاید شاخه‌ای شکسته یا میوه کاجی از درخت افتاده است. دوباره چشمانش را بست، به درخت تکیه داد و در مراقبه فرو رفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، دوباره همان صدای مرموز تکرار شد، تقریباً با همان شدت قبل، انگار چیزی را پرتاب کرده باشند. آتنا از جایش بلند شد، تی شرت اُخرایی اش را (که مزین به حروف درشت زیر بود: Keep your dreams BIG and your worries small) کمی پائین‌تر کشید و دکمه‌های بالایی مانتویش را بست، از سکوی سیمانی گذشت و سپس محتاطانه به سمت انبوه درختانِ تنگاتنگ گام برداشت. علاوه بر رفتار مشکوک پرندگان، متوجه چیز دیگری هم در آن‌جا شده بود و حدس می‌زد که بی‌ارتباط با صداهای مشکوک نباشد. داشت نزدیک می‌شد که ناگهان سایه‌ای گریزان از پشت یک درخت بیرون آمد و به طرفه‌العینی خودش را پشت درختی دیگر مخفی کرد. پس آتنا اشتباه نکرده بود. ایستاد و دقیق‌تر شد. سایه از نو خودنمایی کرد، انگار هم در کمین چیزی بود و هم در مسافتی کوتاه، می‌دوید و می‌ایستاد. صدای کوتاه و کودکانه‌ای از همان پیرامون به گوش رسید: «زدیش؟» آتنا سرش را چرخاند و متوجه شد که نه با یک سایه، بلکه با دو سایه طرف است. کفش‌های کالج جیر ارغوانی‌اش به آرامی بر روی چمن مفروش گذاشته و برداشته می‌شدند. داشت نزدیک‌تر می‌شد. کنجکاو بود بداند آن پشت چه خبر است. در همین فکر بود که ناگهان نفیر سوت مانندِ تیزی شنیده شد و بلافاصله به دنبال آن، شیئی سیاه رنگ با صدایی خفه روبرویش به زمین افتاد. بی اختیار توقف کرد و به پیش پایش خیره شد. نه، باورکردنی نبود: یک پرنده، یک سار نسبتاً درشت با اندام مرتعش، بال زخمی، منقار خونین و چشمان درشت. نگاه هر دو موجود به هم تلاقی کرد. آتنا، بهت‌زده و ناتوان، دلش از دیدن پرنده نگونبخت که داشت جان می‌داد، ریش ریش شد. سرش را که بلند کرد متوجه حضور پسری ده ساله، لاغرمیان و ژنده پوش شد که با کمی فاصله از او در کنار یک چنار بلندبالا ایستاده و داشت بِر و بِر نگاهش می کرد. همین که آتنا تیرکمان لاستیکی را در دستان خاک آلودش دید، خشم سرتاپایش را فرا گرفت، دست به کمر زد و با قدم‌هایی استوار خودش را به او رساند: «تو خجالت نمی‌کشی این زبون بسته رو زدی؟ حتماً خیلی کیف میده، هان؟ بگو ببینم، چرا کشتیش؟» پسربچه، گیج و منگ از برخوردی که انتظارش را نداشت، دست و پایش را گم کرده بود: «نه خانم، کیف نمیده به خدا …» آتنا با لحنی تندتر به او تشر زد: «آره جون ننه ت! اگه کیف نمیده پس چرا این کارو می‌کنی؟ مگه مرض داری؟» پسربچه سر به زیر داشت: «آخه … آخه …» آتنا با بی‌تابی منتظر پاسخ بود: «آخه چی؟ یالا حرف بزن!» «آخه من و …» درست در همین لحظه سایه‌ای ریزنقش از پس چنار بیرون آمد و به سرعت خودش را به پسربچه رساند و پشت سرش قایم شد. آتنا تعجب کرد. سایه‌ای که دیده بود در واقع سایه نبود: یک دختر کوچولوی پنج شش ساله با جثه‌ای نحیف سرش را بیرون آورده بود و داشت با ترس و لرز و البته کنجکاوی، این غریبه غضبناک را می‌پایید. آتنا پرسید: «این دیگه کیه؟». موهای آشفته دخترک، گونه‌های زرد، پیراهن چرک و صندل‌های وصله‌خورده‌اش نظر او را به خود جلب کرده بودند. پسربچه سر کچلش را تکان داد و دماغش را بالا کشید: «آخه من و خواهرم دو روزه هیچی نخوردیم خانم». سرتاپای آتنا لرزید. دو روز گرسنگی؟ آن هم در این سن و سال؟ احساس کرد چیزی ناگهان درونش فرو ریخت. تمام خشم آنی که داشت در دم فروکش کرد و جایش را به شرمی مبهم، اما عمیق داد؛ تو گویی در بدترین جهان‌های ممکن، در زشت‌ترین مکان و در نامطلوب‌ترین زمان ممکن به سر می‌برد. نمی‌دانست چه بگوید. ناگهان یاد ناهار خودش افتاد. رو کرد به بچه‌ها: «همین‌جا صبر کنین تا بیام!» لحنش مهربان شده بود. سریع برگشت، کیفش را برداشت، از داخلش ظرف پیرکس غذا را درآورد و بعد دوباره با همان سرعت به سمت درختان رفت. اما همین که رسید … آه، نه: متأسفانه اثری از بچه‌ها نبود، حتی شکارشان را هم با خودشان نبرده بودند. آتنا ظرف غذا به دست همانجا لای درختان ایستاد و نگاهش به روی لاشه پرنده میخکوب شد. انگار خشکش زده باشد. نمی دانست چه کند و یادش رفته بود اصلاً چرا آن‌جاست. تنها چیزی که بعد از حدود نیمساعت تکانش داد و از آن سکوت و سکون غریب خارجش ساخت، فریادِ «آتنا! آتنا!» بود. سرش را چرخاند و سیمین را دید که داشت خنده کنان از دور می آمد. به زور لبخند زد و تازه متوجه شد آدامس در دهان دارد …

آن شب آتنا، در خواب آشفته اش، قادر نبود چشمان مغموم سارِ بی جان را از چشمان هراسیده و حزین دخترک تفکیک کند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.