باید
*محمد فلاح
به هزار زحمت و فلاکت، هن و هن کنان خودش را به دستشویی رساند، اما داغشدن یکباره خشتکش خبر تلخی داشت که: «دیر جنبیدی آقا پسر، دیگر دیر شده».
همانجا از سر لج بیآنکه شلوارش را پائین بکشد، ته مانده مثانهاش را نیز خالی کرد. درونش نبرد خونینی درگرفت. این را از پرش بدون ریتم و نامنظم پلک چشم چپش میفهمید.
با همان حال و احوال ویران و شلوار غرق در ادرار به سمت آینه برگشت.
چین و چروکهای صورتش بیشتر شده بود. میان یکی، دوتا از درههای پای چشمهایش نمی نشسته بود.
پس از شصت سال خشکسالی، باز هم باران!
اما بارانی که نوید بخش بهار نیست.
همیشه چشمانش راست میگفتند. به عمق آنها خیره شد. به فصل آخر زندگی رسیده ای پیرمرد!
زمستانی با برفهایی سیاه سیاه. مالامال از درد، حسرت، آه
مبارکت باشد، از نو شدهای کودکی خُرد که حتی کنترل ادرارش را ندارد. بمیری بهتر است بینوا.
دیگر قادر نبود خودش را فریب دهد. سنگلاخِ حیات به پرتگاه وحشتزایی رسیده بود. انگار گلهای از درندگان با غرشهای دلهرهآور و هولناک بیوقفه، نفس به نفس و گام به گام دنبالش کرده بودند و پس از سالها تعقیب و گریز حالا ناگزیر بود تن به سیاهی مبهم پرتگاه بسپارد و بپرد! سرانجامی آکنده از تلخکامی. انتهایی تاریک. بنبستی طاقتفرسا.
زندگی آخ زندگی. چه معجون مرموز و غریبی تو. روزها و شبها سکوت تنها صدای ساری و جاری خانه باغ درندشت و همدم خواب و خوراکش بود. تنهایی امانش را بریده بود. خسته بود. از خود، از بودن، از این فوج بیرحم تکرار و روزمرِگی!
خم شد. به سختی شلوار را از تن و بدنش بیرون آورد! و به نوبت شورت، پیراهن و زیر پیراهن! ناخواسته کلاه از سرش پرت شد و رفت درست وسط گُنگ مستراح!
لخت مادرزاد شده بود.
به پیرمرد افسرده و چروکیده درون آینه پوزخندی زد و گفت: حالا که کودک شدهای، پس کودکی کن!
بیدرنگ شلنگ توالت را به دست گرفت و شیر آب را تا انتها باز کرد و توالت شد حمام.
عریان و آبریزان وارد آشپزخانه شد. به محض اینکه پایش را روی سرامیکها گذاشت، زمین چند وجب خودش را از زیر پاهای او کنار کشید و اندام خمیده و استخوانیاش با صدای دلخراشی آوار شد و فروریخت!
چشمانش را که باز کرد همه جا تاریک بود. دقایقی به سقف خانه خیره ماند، اما بالاخره نالان و به هر مصیبتی که بود برخاست. تصمیمش را گرفته بود. لنگ لنگان خودش را به یخچال رساند. دستش را به طرف کیسه حاوی قرصها برد. ای داد بیداد؛ به مصائب و مخمصههایش درد دیگری نیز اضافه شده بود.
درست مثل روزی که نخستین بار غنچه را از پنجره اتاق زیر شیروانی دیده بود، دستانش بیوقفه میلرزید. آن لرزش از دل باختن و این، از جان باختن.
انتهای ریلهای آهنین قطار، ته کوچهها و خیابانها را در نقاشیها و عکسها به خاطر میآورد. همانجا که خطهای موازی در نقطهای در دوردستها دستهای یکدیگر را میگرفتند. میدانست؛ میفهمید که به همان نقطه تلاقی رسیده است. به پایان. به خاتمه. به ختم! به سراشیب گور. انگار مرگ در میزد و چارهای نداشت جز تسلیم.
اما مگر میشد با جنبش و تکانهای شکنجهگر این دستهای لعنتی، گره کیسه نایلونی را باز کرد؟ با حالتی جنونآمیز کیسه را به سمت دهانش برد و وحشیانه آن را با دندانهایش پاره کرد! آن پیرمرد صبور و همیشه ساکن سکوت در کمتر از یک شبانهروز به دیوانهای زنجیری بدل شده بود و به چشم بر هم زدنی انگار کف آشپزخانه با قرصها فرش شد. فرش زیبایی با گلهایی صورتی، سپید، زرد و سرخ!
باید و باید و باید باز هم با هزار بدبختی و عذاب مینشست. مجبور بود برای نجات خودش از منجلاب رنج، پیری و عجز، آن گلهای شفابخش و معجزهگر را یک به یک برچیند و همراه با یک لیوان آب سر بکشد تا هرچه زودتر به خط پایان برسد!
باید، الزام، اجبار. شاید این سه واژه عصاره زندگی بود. این را همین دم آخر آموخت. چند گام مانده به گور! تو را: نشست. آنها را جمع آوری کرد. یک مشت مملو از قرص.
چشمانش را بست و دهانش را باز کرد و آماده شد تا نقطه پایانی بر همه زشتیها، پلیدیها و پلشتیهای زندگی بگذارد. که ناگهان صدای نالههای جانکاه گربهای توجهش را جلب کرد. صدا نزدیک بود. خیلی هم نزدیک. شیشه پنجره رو به بالکن تنها فاصله او و ضجههای جگرسوز گریه بود. لنگ لنگان خودش را به پنجره رساند. ای وای!!!
یک گربه ماده و پنج شش توله تازه متولد شده میان پوشالهای پالان پاره پوره یادگار پدر وول میخوردند!
درنگ جایز نبود. برخاست و دوباره به سمت یخچال رفت…
دقایقی دیگر قادرخان با لبخند شیرینی بر لب، مات و مبهوت نشسته بود و شیرخوردن گربه مادر را تماشا میکرد.
خورشید خانم با چهره زرینش نم نمک از پشت بیدمجنونِ انتهای باغ بالا آمده بود و عطر نرگسهای نوشکفته تمام کوچه پسکوچهها را سرشار از شور زندگی کرده بودند.
«باید» زندگی میکرد. مجبور بود!