*هوشنگ جمشیدآبادی
*نویسنده و پژوهشگر
عبدالله عماد با آدمهای دیگر تفاوت داشت. حقیقت این است که من نمیتوانم درباره همه امور زندگی او تعبیر و تفسیر کنم چراکه خیلی به زندگی او نزدیک نبودهام. من آن قدر که با «مصطفی کمال» آشنایی و معاشرت داشتم با عبدالله نداشتم. اما باید بگویم در برخوردها و دیدارهای پیرامونی با او متوجه شدم، صفات مورد نیاز برای یک زندگی اجتماعی و آزاد تا حدودی در بود و به هر حال از او، به نام یک شهروند، به فروتنی و روش فکوری که داشت باید تحلیل کرد. و به خصوص از اینکه او برای پیشبرد حیات مدنی و بزرگی انسانی از راه تعلیم و نوشتن وارد شده بود. البته نیکویی اینگونه کار را باید یادآوری کرد؛ با در نظر گرفتن هرگونه انتقاد، نباید به نحو مطلق به او نگریست. به دلیل این که او برای ارزشمندی همان حدود زندگی اجتماعی خود بهای سنگینی داد.
به هر حال ما همگان که در عصر کوچه محلات و از یک سو زمان بحرانهای سیاسی_ اجتماعی به سر بردهایم و از آنجا که ایدهمند و آرمانگرا بودهایم، فرقهگراییها و گرایشها را به موافقت یا به مخالفت در خود، تا ۱۸۰ درجه چرخش نیز دیدهایم.
به استدلال باید انگیزه نیکخواهی را در طرفداری شخص به هر پدیده و نهاد در نظر گرفت و مهمتر از همه همشهری و هممیهن خویش را که با فقدان و ناسازگاری روزگار روبهرو بوده است و لحظات پایانی را با پریشانی و نابسامانی و درد و اندوه زندگی با آخرین نفسها به پایان رسانده است، لازم و ضروری است که در گفتار خود، گذشته و دوران زندگی او را، محقق بودنش را، در جستوجوی شهر آرزو یادآور شویم:
شهر آرزو
این قصه ایست باورنکردنی، از شهر آرزو
برخیزد از جگر مرد خسته دود
او دل نهاده به راهی، در عشق و آرزوی جوانی
طرح و حکایتی از، شهر آرزو
شب هر کجا تنیده سیاهی
او…
نمیداند این ره، او را به کجا خواهد برد.
خانه گم کرده به راه، هرکجا ریخته است آواری.
بر سر مرد، فکرت دور و دراز، حسرت آه ونیاز، که فرومانده در آن
می کند او پرسش از رهگذران، از کسانی که نشستند، یا به ره می گذرند.
با دلی خسته او، لحظه به لحظه می پرسد، از کسان نام و نشان
بر سر این حرف است، اما نگران! هان! بگویید با من، شهر آرزو کجاست؟
همه لب از سخن بسته و خاموشند به در خانه بیگانه کسی میکوبد… دستی از پنجره خانه برون میآید.
یک نفر کانجاست… لیک حرف و سخنی در او نیست.
مینشیند همه دل خسته برآن ویرانه، وندرآن عالم دل خسته نهد… سر به خواب.
و کسی نیست بپرسد ازو، تو کجایی؟ از کجا میآیی؟
بینشان مانده در آن ناحیه دور، همه در فکر و خیال.
فلق فانوسش میسوزد، در آن دورادور
بر سر منزل مقصود، حرف دل میگوید، با مهتاب…