میراثی مهم‌تر از قصه‌هایش

به مناسبت درگذشت عبدالله عماد

0

*محمد رابطی

شاید دوست بدارید :

تاسف، تمجید، تسلیت، نقدِآخته، و سکوت. کسی نوشته بود: «هرکس آن­طور می­میرد که زندگی کرده است». و به نظرم آدم­ها به دو دسته می­میرند: کسی در میانه و کسی در کناره. درست که بالاخره «همه می­میرند» اما افسوسِ در کناره مردن افسوس کمی نیست. و درست کسی که می­توانست و باید امروز در میانه می­بود، در کناری، ساکت و بی­هزینه از میان­ زندگان رفت. عبدالله عماد.

نوشتن از آثار عماد و زندگی­اش مجال بیشتری می­خواهد که قطعا درباره‌اش بیشتر خواهم نوشت. اما این یادداشت یک اعتراض است و نه چیز دیگر. دادخواست نیست اما اعتراضی است علیه استعدادی که بال­های پروازش را به خاکستر می­نشاند. شاید هم اعتراضی نه لزوما علیه عبدالله عماد علیه هر چیزی که نگذاشته عماد(ها) در جای خود باشند. نوشتن از عماد؛ کسی که بزرگ‌ترهایی از او خواهند نوشت و خوب هم خواهند نوشت برای کسی که اولین و آخرین بار در همین تابستان گذشته، این مردِ مو جوگندمی که زمین­گیر در میان آشوب اشیا اتاق خانه­اش بود، را ملاقات کرده است، کاری است سخت و سهل. سخت است چون عماد را خیلی­ها خوانده­اند، خیلی‌ها می­شناسند و خیلی­ از بزرگترهای نمایش­ و قصه و داستانِ همدان با او معاشرت داشته­اند و این ریسک نوشتن از او  را برای چون منی زیاد می­کند و سهل است چون مجبور به تمجیدنویسی نیستم. عماد رفته است اما میراث او که مانده. میراث او نه فقط قصه­ها و داستان­هایش که مهم‌تر از این­ها تجربه زیسته­اش است و دومی هم به مراتب مهم‌تر از اولی. چراکه اولین مجموعه داستان عماد (خرخر) یکبار برای همیشه (البته تا پیش از این) در دهه چهل به چاپ رسیده و تا امروز با تمام شگفتی­هایش نایاب و ناشناخته است و دومی (سرگیجه) در دهه نود خلاصه­ای از داستان اصلی است و کامل به چاپ نرفته و سومی و منسجم­ترین اثرش و دیده­شده و خوانده­شده‌ترین اثر عماد (مرغ درخت اقاقی) در نیمه دهه نود شمسی به چاپ رسیده. این آشفتگی و کم­کاری برای نویسنده جوان مستعدی که در دهه چهل درخشان نوشته و جرقه ظهور  استعدادی جدی در ادبیات داستانی همدان و چه بسا کشور بوده است پایان محتوم و محکوم انحراف از مسیر است. سیاه‌چاله­ چپ در ایران آن روز عبدالله عماد (مثل خیلی‌ها) را که قلم در دست «خرخر» می­نویسد را به وداع با قلم می­کشاند تا او اسلحه به دست بگیرد و با اعتماد به نفس انقلابی جهان را چون مومی در دست آماده تحول و تغییر بیابد. افسوس که این‌ها همه خیال خوشِ باطلی بیش نبوده. عماد پیش­روتر از همه­ همسن و سال­هایش عشق کتاب شد دیگرانی را کتاب­خوان کرد، بعدها که کتاب فروش شد بهترین اسم را برای کتابفروشی­اش انتخاب کرد. اسمی که هنوز هم پیش­روتر از تمام اسامی کتابفروشی­های همدان است: «حانوت فلق». امروز از عماد نه حانوت فلقش و نه اثر بزرگی، که فقط تکه پاره­هایی، البته درخشان از داستان­هایش باقی مانده (هرچند به کوشش عاشقان داستان و همدان دوباره از عماد در آینده بیشتر خواهیم خواند و شنید) که حسرتی است ساکن در دل آدم. قبلا درباره عماد نوشته بودم که نوشتن درباره‌اش باید با یک ای کاش بزرگ شروع بشود. ای کاش عماد از جاذبه سیاه‌چاله چپ را دور می­افتاد و فقط به نوشتن فکر می­کرد. ای کاش تعبیر جهان برای عماد اولویتی دائمی بر تغییر جهان داشت. و کاش حتی نوشتن بر تعبیر جهان برایش تقدم داشت. همچنان عماد رفته است و میراث عماد برای همه این است: هرچه سریع‌تر استعداد را دریابید، نوشتن را دریابید، پرکار باشید و از هر نوع حاشیه گریزان. برای دوستان عماد. برای جوانانِ در آغاز راه.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.