*محمد رابطی
صدای صاف و واضح، آرام اما پخته و کاملا گرم و مهربانی پشت تلفن آمد، درخواست گفتگو را هول هول مطرح کردم و او آنقدر خودمانی و همدانی و گرم مرا پذیرفت که فراموش کردم ۵۹ سال از جناب نویسنده کوچکترم و نیز کیلومترها از هم دوریم. این صدای «گودرز شکری» بود که سالها دور از همدان زیسته اما آثار و شخصیتهای بسیاری را خلق کرده که همه همدانیاند و روزگاری در این شهر زیستهاند.
خلاصه زندگی
سوالات خودم را دوتا یکی مطرح کردم، چه سالی و در کدام محله متولد شدید و چه شد که نویسنده شدید آقای شکری؟ پاسخ های شکری مثل صدایش و مثل شخصیتهای قصههایش همگی ساده و واضح بودند. متولد ۱۹ شهریور ۱۳۱۵ در محله «کولهوند» که امروز به «کوی جلالی» در همدان معروف است و شروع داستاننویسی جرقهاش در کلاس انشایی میخورد که موضوع آن بهار بوده و انشای شیوای او معلم را به تشویق واداشته و استعداد نویسندگی گودرز شکری را کشف کرده. بعدها آن طور که خودش گفت «خوشبختانه» مسیر زندگی اش به گونهای رقم میخورد که درس را رها میکند به تهران برای کار میرود. پیش یک روس مهاجر کار میکند بعد هم یک ارمنی و بعد هم در یک چاپخانه و آنجا برای حروفچینی کتاب، کتابهای بسیاری از نویسندگان بزرگ را از زیردست میگذرانده.
کتابخوانی زیر نور فانوس
پرسیدم یادتان هست چه کتابهایی را حروفچینی میکردید و از آنها هم چیزی میخواندید؟ با یک بله قاطع و واضح تایید کرد که: «یادم هست که «قمار باز» نوشته «داستایفسکی» و یکی از کتابهای «همینگوی» همچنین «فاکنر» و خیلیهای دیگر هم بودند». به پاسخش این توضیح را اضافه کرد که: «یادم هست یکی از همکلاسیهایم قد بلندی داشت و همیشه هم در جیب پالتویش یکی، دوکتاب داشت و من این کتابها را قرض میگرفتم. منتها او میگفت باید یک شبه اینها را بخوانی چون کرایه کردهام و باید پس بدهم. من آنها را شبها زیر نور فانوس میگرفتم و میخواندم که رمانهای عشقی بود و پلیسی و اینها اما یادم میآید که میخواستم مثل اینها بنویسم. یادم میآید که اولین بار وقتی که در چاپخانه «ندای میهن» شروع به کار کردم یک داستان کوتاه نوشتم که آن را چاپ کردند و از ذوق وقتی این روزنامه را دستم گرفتم تا خانه میدویدم».
نشریات همدانی
شنیدن اسم ندای میهن کنجکاوم کرد که درباره یکی از اولین نشریات همدانی بپرسم و جزئیات بیشتری بخواهم، توضیح داد: «نزدیک میدان یک کوچه فرعی بود به سمت مظفریه که امروز فکر میکنم بانک صادرات شده باشد. آنجا برادران حاجیلو ندای میهن را بیرون میآوردند و یک روزنامه دیگر به اسم «مبارز همدان» که یک وکیل دادگستری آن را چاپ میکرد. ندای میهن چون زورش به جاهای بالاتر نمیرسید بیشتر به موضوعات و مشکلات داخلی شهر میپرداخت و به منظور انتشار آگهیهای حصر وراثت و این چیزها چاپ میشد».
سفر به خاطرات
دوباره یادآوری کردم که از نویسندههای مورد علاقه داخلی و خارجیتان بگویید. این سوال همانا و باز شدن دریچه خاطرات شیرین و بیرون آمدنشان با لحنی شیوا و ساده و شنیدنی از دهان آقای شکری همانا: «وقتی از چاپخانه درآمدم، شدم بیسیمچی مرزبانی و آنجا همیشه یک دفترچه یادداشت داشتم و دست به قلم بودم. از آنجا آمدم در موسسه شیر و خورشید سرخ (هلال احمر امروز) با مدرک تکنسین بیسیمچی استخدام شدم و به خاطر علاقه ای که به آب و هوای شمال داشتم آمدم اینجا. در جاهای مختلف ماموریت داشتیم مثلا در دوبی بیمارستان داشتیم. ایران در اردن برای آوارگان فلسطینی شهرک میساخت. البته از یک طرف شهرک میساخت و از یک طرف شاه اسلحههای اسرائیلی و آمریکاییها را به ملک حسین میداد که در سپتامبر، سیاه جنگی که بین فلسطینیها و اردنیها شد اینها را قلع و قمع کند که وقایع اینجا را در رمان «نعل وارونه» نوشتهام. مثلا در یک ماموریت دیگر در لبنان، سفیر شاه که معاون «تیمور بختیار» بود و توسط «هویدا» سفیر لبنان شده بود، بیسیم شیر و خورشید سرخ را در آن جا غصب کرده بود. به من ماموریت دادند که بروم و آن بیسیم را از بیروت برگردانم. همین شد که برای یک سفر پانزده روزه به بیروت رفتم منتها این سفر خورد به اتفاقات داخل ایران و پیروزی انقلاب که منجر به تعطیلی فرودگاه مهرآباد شد و همچنین حوادث و جنگ داخلی لبنان که فرودگاه بیروت را بسته بود و همین شد که پانزده روز شد شش ماه، در این اقامت شش ماهه من حوادث لبنان و دخالت اسرائیل در فلسطین و اینها را دستمایه رمانی دوجلدی کردم به اسم «آشنایان دیار بیگانه» که متاسفانه هنوز رنگ چاپ به خود ندیده».
از این رمان چاپ نشده و متولد شده در لبنان پرسیدم که در چه موردی است و پاسخ شنیدم که: «در ارتباط با مسائل لبنان و فلسطین و مسیحیان مارونی و اینهاست». از مکاتبهاش با «قباد آذرآیی» گفت که سالها بدون اینکه همدیگر را ببینند از طریق مکاتبه، داستانهایی را برای هم دیگر میفرستادهاند که تشویق قباد آذرآیی برای چاپ داستانهای شکری را در پی داشته و اینکه داستان «سید جلیل القدر» شکری را به مجله «فردوسی» فرستاده و آنها هم آن را چاپ کردهاند و همچنین ماجرای چاپ یک داستان به نام «سرباز» در مجله تماشا پیش از انقلاب که چون در آن سپاهی دانش زیر سوال رفته بود اصلا به کلی آن صفحه را در مجله حذف کرده بودند. بعد هم از دیداری که با «نادر ابراهیمی» در تهران داشت، گفت که شنیدنی بود: «زمانی که مربی نقاشی کتابخانه کودک بودم در بابل و قائم شهر، از قبل مقداری داستان و رمان کوتاه برای نادر ابراهیمی به وسیله کتابداران آنجا فرستاده بودم و یک روز رفتم پیش آقای ابراهیمی در تهران و ایشان گفتند که من اینها را خواندهام و بسیار خوب هستند. من گفتم که آقا شرمنده میفرمایید که پاسخ دادند: نه؛ نادر هیچ وقت به کسی حرف اضافه نمیزند اما متاسفانه ما خب کم میخوانیم».
پرسیدم دوباره با ابراهیمی دیداری داشتید؟ که گفت: «در یک جلسه در تهران هم ایشان را دیدم هم اخوان ثالث را که رفتم و با آقای ابراهیمی صحبت کردم و ایشان مرا یادش بود و پرسید داستانهایت چاپ شد؟ که گفتم نه متاسفانه هنوز…»
خلق خزان در خزان
بعد نوبت به ماجرای چاپ شدن اولین مجموعه داستانی او رسید. یعنی مجموعه داستان «خزان در خزان» که توسط انتشارات «نیستان» در تهران چاپ شد. صحبت از خزان در خزان مرا یاد آدمها و شخصیتهای این داستان انداخت، یاد همدان قدیم. گفتم شما سالها از همدان دور بودید اما چقدر خوب بوی کوچه پس کوچههای همدان از خزان در خزان میآید و هم در خزان در خزان و هم در رمان همبخت اشاراتی به همدان درگیر جنگ جهانی دوم شده است. شما از آن جنگ چیزی یادتان هست؟ شکری با چند بله پشت سرهم توضیح داد: «پنج ساله بودم که همدان در جنگ جهانی دوم مورد تعرض قرار گرفت و ما در باغ بودیم که از اطرافیان شنیدیم فعلا به شهر برنگردید که خطرناک است». بلافاصه یاد یکی از شخصیتهای خزان در خزان افتادم به اسم «الیاهو» که یک یهودی بوده و در یکی از محلههای همدان از طریق دورهگردی روزگار میگذرانده و لوازم خرازی میفروخته. پرسیدم این آدمها واقعی بودهاند یا زاییده ذهن؟ باز هم چند بله مشفقانه پشت سرهم و این توضیح که: «او یک یهودی بود که میآمد و در کوچه با همان لهجه عبری اش لوازم خرازی را صدا میکرد و میفروخت. اتفاقا من دو سال هم در مدرسه یهودیها درس خواندم چون مدرسه دانش از ما دور بود به مدرسه یهودیها رفتم و دو داستان نوشتم در مورد دو دختر یهودی که من از خاطرات دوران مدرسه یهودیها نوشتم».
تولد همبخت
این حجم از خاطرات شفافی که انگار همین دیروز اتفاق افتاده است از محلههای ارمنی و یهودیها از راسته قاشقتراشها و مسگرها ناخودآگاه دلم را برای همدانی که ندیدم؛ همدان پاک و با صفای گذشته همدان آرام و خلوت_ همدان قدیم_ تنگ کرد. بیشتر میخواستم راجع به «همبخت» رمانی جذاب که قطعا برای هر همدانی دوستدار تاریخ شهرش و زیست پدران و آبا و اجدادش بسیار خواندنی است، صحبت کنیم. بنابراین از همبخت پرسیدم. آمدم سوالم را کامل کنم به ذهنم رسید چقدر اسم این رمان تاریخی به درد توصیف حال آدمهای امروز هم میخورد: «همبخت» ی. پرسیدم چه چیزی را در رمان همبخت میخواستید نشان بدهید؟ شکری بسیار صبورانه و روشن توضیح داد که: «وقتی شما به جلد کتاب نگاه میکنید عکس دو آدم شبیه به هم را میبینید در واقع دو آدم همشکل را میبینید که این اشتباه تصویرگر بوده. اگر من که خودم مربی نقاشی بودم و میخواستم تصویر جلد را طراحی کنم قطعا دو همبخت تصویر میکردم نه همشکل. اینها در واقع قصه دو آدمی است که دچار حادثهای می شوند و زندگیشان را به موازات هم آوردهام جلو و تنها دخل و تصرفی که در زندگیشان کردم این بود که مرگ اینها را در یک روز قرار دادهام».
بهتر است درست اینجا یادآوری کنم که شکری گفته بود به نوعی تمام شخصیتهای داستانهایش واقعیاند و روزگاری جایی در نزدیکی نویسنده زیستهاند و بخشی از خاطرات اویند. سوال بعدی ام شروع تعریف خاطراتی مفصل از کودکی شکری بود. یکی از آن خاطرات، شاید کلیدی ترینشان، نشان از حضور فرد بسیار تاثیر گذاری در کودکی و بعد هم زندگی او داشت. یعنی پدربزرگ شکری.
به دندان گرفتن انسانیت
پرسیدم این روزها چه میکنید؟ میخوانید یا چیزی مینویسید؟ با همان تکیه کلام همیشگی اش در شروع پاسخها یعنی یک بله و یک عرض کنم خدمتتان پاسخ داد: «در کودکی پدربزرگی داشتم که نازنین مردی بود. ایشان در میان نوههایش من را خیلی دوست داشت و وقتهای زیادی پیشش بودم. همیشه هم برایم حرفهای حسابی میزد که همه حرفهایش هم به درد من خورد. مثلا یک روز یک گربه، بچه اش را به دندان گرفته بود و روی دیواری حرکت میکرد. پرسید پسرجان این گربه چه میکند، گفتم بچهاش را به دندان گرفته، گفت برای چه این کار را میکند، گفتم برای اینکه کسی بچهاش را آزار ندهد یا گرگ نخوردش، گفت ببین تو گربه نیستی که بچهات را به دندان بگیری اما چیزی داری که همیشه باید به دندان بگیری و هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نباید اجازه بدهی که آن را از تو بگیرند و آن انسانیت توست». بعد خاطرهای شگفت انگیز نقل کرد از زمانی که در مرزبانی بیسیمچی بوده و روزی در بیابان برهوت مردی را میبیند که رو به سوی کوه و دشت میگریخته. صدایش کرده از علت حرکت او به سمت کوه و بیابان پرسیده بوده و بعد که مرد زارزار گریسته بود و گفته بود فرزندانم دو سه روز است گرسنهاند و چیزی نداریم بخوریم و دیگر خسته شدهام و می خواهم خودم را طعمه گرگ و پلنگ بکنم و خلاص، برایش آرد و نان جور کرده بوده. انگار که یادآوری این تلاش برای رفع مشکل آن پدر خانواده فقیر، آرامش خاطری دوباره برایش آورده باشد به آرامی اضافه کرد: «به هر حال وجدانم آسوده است و پیش پدربزرگم رو سفیدم».
گفتم خداروشکر و سوالم را یادآوری کردم که این روزها چیزی مینویسید ؟ گفت: «من عادت به خاطرهنویسی دارم و کلی رمان و داستان کوتاه آماده چاپ دارم که البته رمانی هم دادهام به انتشارات نیستان که البته در این وضعیت کرونا و اقتصادی فعلا خبری از چاپش نیست».
یاد الوند
به پایان گفتگویمان رسیده بودیم. در این پایان درخواستی داشتند. گفت: «به جای من به الوند زیبا نگاهی بکنید و آهی بکشید».گفتم چشم. البته تا بعد از ظهر افقی که الوند زیبا در او پیدا باشد ندیدم اما در اولین فرصت که چشمم به الوند افتاد هم آه کشیدم و هم سلام آقای نویسنده دور از دیارش را رساندم…