سایه دوم تو

1

*نادر هوشمند

۱-

شباهنگام تقریبا از همان مسیری که بالا آمده‌ای به پایین برمی‌گردی. از سراشیبی‌های ملایم یا تندِ کلاغ لان یا مسیر خاموشِ دوزخ دره که می‌گذری، قلوه‌سنگ‌های ریز و درشت زیر پاهای پُرشتابت – که انگار از حبس چندساعته در تنگیِ پوتین‌ها خسته شده‌اند – می‌لغزند و هر از گاهی سنگریزه‌ای از خود ناله‌ای نیمه‌خفه بیرون می‌دهد. در این شب سرد کوهستانی، سرگردان در ارتفاعات فرورفته در پرتو مهتاب، به دور از گرمی شهر و جدا از مصونیتِ خوابِ خوشِ زنان و مردانِ غنوده‌اش، تو تنهای تنهایی، بی هیچ همراهی، بی هیچ همکلامی، بدون این‌که برای لحظه‌ای هم که شده ذره ای خواب به چشمانت یا اندکی خستگی به اندامت راه یابد. نه، اشتباه نکن، تنهای تنها نیستی، چون یک استثنا وجود دارد: سایه‌ای به جز سایه خودت، سایه‌ای به کردار شبح که همراه با تو و در چپ و راست یا از روبرو و پشت سر تو، با مهارت بسیار از روی سنگ‌ها جست می‌زند و صخره‌های کوچک و بزرگ را یکی پس از دیگری با سرعتی شگرف پشت سر می‌گذارد و البته با وجود این، از تنِ متحرکِ تو که قرص ماه سرتاپای آن را به نورِ نقره فامِ خود روشن ساخته است رها نمی‌شود که نمی‌شود.

نمی‌دانی چیست و چه می‌خواهد. مع الوصف، غریزه‌ات که انگار بوی خطر به مشامش رسیده است، به تو حکم می‌کند تا تسلیم نشوی، تا جان در بدن و توان در پا داری، بگریزی، از او …

اما تو در واقع نه از او، بلکه از خودت می‌گریزی …

شاید دوست بدارید :

۲-

در این شامگاه که رنگی از ابدیت دارد و تو البته خوب می‌دانی که این، خیال خامی بیش نیست برآمده از پیاده‌روی‌های بی‌پایان و خستگی ناپذیرت در کوچه پس کوچه‌ها، خیابان‌ها، باغ‌ها و بوستان‌های این شهر کنجکاوی برانگیز که نفوذ در زوایایش از تو دریغ شده است، همین که خسته اما خرسند به دَر خانه می‌رسی، چنان محتاطانه دو چرخش کلید را در قفل زنگ زده به صدا در می‌آوری که آب هم از آب تکان نمی‌خورد. دست دراز می‌کنی و کلید برق را می‌زنی. لامپ کوچک، نورافشانی می‌کند و تو هم پا به اندرون می‌گذاری. بنا به عادت همیشگی به سمت آینه می‌روی تا همزمان که خودت را می‌بینی، لباس‌هایت را هم از تن جدا کنی. همین که بین آینه و دیوار قرار می‌گیری، سایه‌ات هم روی دیوار می‌افتد. همان سایه‌ای که همه دارند و با همه است: حی و حاضر و سرحال و مقلد مو به موی حرکاتت (کسی چه می‌داند، شاید هم این تویی که از او تقلید می‌کنی و نه او از تو).

با این همه، همین که دقیق‌تر می‌شوی، می‌بینی که سایه سایه‌ات هم در آینه افتاده است. طبیعی است که حرکات و سکناتش عین حرکات و سکنات تو باشد، چون سایه سایه توست و مقلد مقلد تو. اما نه، این سایه انگار حرکاتی مستقل و جدا از تو و حتی سایه دیواری ات – یا همان سایه همیشگی – دارد. لباس نکنده، ژست می‌گیری، خودت را حرکت می‌دهی، سرت را می‌چرخانی، بالا و پایین می‌پری، چپ و راست جست‌وخیز می‌کنی و دست‌هایت را مدام تکان می‌دهی تا بلکه او به خودش بیاید. اما این سایه غریب انگار نه انگار که جزئی از وجود توست! تو گویی حرکات خاص خودش را انجام می‌دهد؛ تو گویی وجودی مستقل است (نکند از آنِ وجود مستقل دیگری باشد؟ وجودی مستقل از تو و حتی سایه ات؟). انگار با اکراه از تو تقلید می‌کند. کندتر به نظر می‌رسد و باطمانینه‌تر است. کمرنگ‌تر هم هست، کمرنگ‌تر از تو و سایه دیواری ات.

تو وحشت‌زده خودت را عقب می‌کشی. این دیگر کیست؟ این دیگری کیست؟ احساس می‌کنی دارد بزرگ‌تر می‌شود و صد البته مستقل‌تر و خودمختارتر. رفته رفته نه تنها سایه‌ات، بلکه حتی خودت را هم در سیمای پیکرِ سایه روشن‌زده‌اش فرو می‌بلعد. از سایه دیواری ات دیگر خبری نیست؛ خودت هم بی‌جسم‌تر از سایه‌ات شده‌ای. غرق در این واهمه، ناگهان همه چیز دستگیرت می‌شود: این سایه دوم توست، همانی که در آن شب مهتابی هم در کمرکش کوه به دنبالت روان بود. احتمالا سایه مرگ توست یا بهتر است گفت خود مرگ توست که با ظهورش، تثلیث خودش و تو و سایه‌ات را کامل می‌کند. شگفت آن‌که در آینه سکنی گزیده و با این که هرجایی است اما لزوماً هرجایی پدیدار نمی‌شود (به جز در خلوت‌ترین ساعات کوهستان، مگر نه؟). صدای نرم بال‌های رویت‌ناپذیر او را می‌شنوی که همراهیِ خش خشِ روپوشِ سیاهِ افتاده بر دوش ملک الموت است و سکوت پرمعنای اسرافیل پیش از آن که در صورش بدمد – نه برای برخیزاندن، بل برای میراندن.

تو هراسان از برابر آینه پا به فرار می‌گذاری و دستپاچه، باقی لامپ‌ها را روشن می‌کنی تا بلکه این مهمان ناخوانده محو شود و از بین برود. لعنتی! حالا دیگر پیدایش نیست. کمی از تشویشت کاسته می‌شود و پس از اندکی درنگ، همانطور لباس نکنده، زیر آن همه نور، به درون رختخواب می‌خزی و لحاف خنک را روی خودت می‌کشی. لحظاتی چند می‌گذرد. انگار دیگر سایه مرموز پیدایش نیست. با این وجود، تو خوب می‌دانی که او هست و همیشه هست، آن هم مترصد لحظه‌ای تا تو را در کسوت خودت یا سایه‌ات یا خودت با سایه‌ات و صد البته در بستر نقره فام آینه‌ها یا زیر نور شیری رنگ مهتاب به دام اندازد و خودش را در مقام حقیقی‌ترین واقعیت وجودیِ تثلیثِ ناتمام تو و سایه‌ات که فقط با حضور خود وی کامل می‌شود، جا بزند و قالب کند.

این، سایه دوم توست، همانی که مرگ می خوانندش.

 

1 نظر
  1. پیمان کریمی سلطانی می گوید

    عالیییی مثل همیشه جذاب و خواندنی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.