شمعدانی سرمازده

0

*احسان فکا

*نویسنده

زمستان که می‌شد شمعدانی را می‌آورد تو، همان پشت پنجره اما بهار که می‌شد، شمعدانی می‌گذاشتش بیرون. همان‌جا پشت پنجره اما بیرون…

یک سال زمستان شد اما شمعدانی را منتظر گذاشت و شمعدانی تمام سه ماه را ماند بیرون و با سرما دست به یقه شد.‌ شمعدانی سر بهار بی‌رمق بود و ناتوان و زخم‌های سرما هنوز روی تنش بود.‌ از پشت پنجره بردندش جایی دور، جایی که پنجره نداشت. تک درختی داشت و سنگی سیاه که رویش را نامی کنده بودند.

گوهر شریعتی

آن بالا گذاشتندش، بالای سنگ سیاه

یک بهار و تابستان و پاییز و زمستان در پیش بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.