مجازات گران‌فروش‌ها و کم‌فروش‌ها به شیوه نَل اصغر

0

*محمدحسن شایانی

بلندقامت و ایستاده و خوش ادا بود و اگر لباس سویل می‌پوشید، شبیه دیپلمات‌های آمریکائی. صبح که بیدار می‌شد، سرش را توی دامان رباب می‌گذاشت تا شپش‌هایش را بجورد و احیانا کمی زیر گلویش قلقلک بگذارد. هر دو بالای پنجاه سال سن داشتند، اما رباب به‌زعم خودش ۳۶ ساله و نل اصغر ۴۲ ساله بود. قسم راستشان به جان بیجن و منیجه -بیژن و منیژه- بود؛ دوقلوهائی که سه سال بود رباب ویارشان را داشت، اما هنوز خبری از آن‌ها نبود. «دیشب بیجن رو خواب دیدم. کیف و کتابش رو برداشته بود و می‌خواست بره مدرسه».

نَل اصغر صبحانه‌اش را که می‌خورد، خرقه حمالی‌اش را دوش می‌انداخت و راهی کاروانسرای گلشن می‌شد. در راه با بزرگ و کوچک احوالپرسی می‌کرد. حتی با جعفر ضیغمی که مدتی بود دکان اسدالله خان را اجاره کرده بود. وقتی کسی برای سلام احوالپرسی نبود، پدرش را دعا می‌کرد: «میگم رباب اگر من این صنعت رو از پدرم یاد نگرفته بودم چه جوری نان می‌خوردیم. نور به قبرت بباره نل احمد». به میدان که نزدیک می‌شد تاجرهای کاروانسری گلشن -به غیر از پوستی‌زاده‌ها که بهش بار نمی‌دادند- را دعا می‌کرد: «اگر این تاجرها نباشند، حمال جماعت بار کی رو ببرند». همین که به کاروانسرا می‌رسید، دو یا سه لنگه برنج ده کیلوئی روی خرقه می‌گذاشت و با طناب می‌بست و راهی می‌شد. این بار چهار لنگه برنج بار زد و مقصدش دکان جعفر ضیغمی؛ کاسبی که جای اسدالله آمده بود.

ضیغمی برخلاف همه خواربارفروشی‌ها، موهایش را با کتری آب جوش سشوار می‌کشید و ماهی یک روز هم کراوات می‌زد، اما خیلی زود معلوم شد کاسب دغل و گران‌فروشی است. در جواب ننه خاور که کاسه ماست  پر از کرم‌های ریز و درشتش را به اعتراض برگرداند، گفت: «تو دیگه چرا. ویتامین که میگن همینه. منو باش که ویتامین‌های یه طغار ماست رو جمع می‌کنم واسه تو». در حضور ننه خاور کرم‌های درشت را با قاشق جمع کرد و خورد. «ظاهرشون مثل کرم ولی در اصل ویتامینند». در بین عمده‌فروش‌های بازار حسین‌خانی، تمام اجناس بنجل و فاسد برای جعفر ضیغمی کنار گذاشته می‌شد و او با قیمت دلخواه آن‌ها را مدت‌دار می‌خرید. خرمای کرم‌زده و بوکرده مویز و کشمش خشک و عسل و روغن تقلبی و… بار مردم می‌کرد. گاه نیز با ترفندهائی، چهره کاسب‌های خوشنام را به خود می‌گرفت.

وقتی آقا جلال خانه‌اش را در محله قبر پلوئی فروخت تا نزدیک خانواده همسرش باشد، با وجود توضیحات خانواده همسرش، جعفر ضیغمی به کاسب طرف معامله‌اش تبدیل شد. در حضور او یک حلب روغن گوسفندی را باز کرد و دویست گرم روغن را با قیمت عادلانه برای او کشید. روغن مورد تائید خانواده قرار گرفت. پدرزنش آقا یحیی سنگتراش گفت: «شاید آدم شده، می‌خواد نان حلال بخوره». آقا جلال سفارش یک حلب بیست کیلوئی روغن را به او داد. متعاقب او دیگر اعضای فامیل هم سفارش را تکرار کردند و همه راضی از کیفیت و خلوص روغن. جعفر ضیغمی چهار حلب روغن را شبانه به خانه مشتری‌ها برد، باز کرد و با ملاقه کوتاهی آن را به‌هم زد و تائیدیه مورد نظر را گرفت. یک ماه بعد که معلوم شد نصف بیشتر، حلب روغن نباتی و سیب‌زمینی است، دیگر دیر شده بود. وقتی حلب‌ها را برگرداندند آن‌چنان سروصدائی راه انداخت که …«تا حالا کی دیده من چهارتا حلب روغن تو دکان داشته باشم». تازه‌تازه معنی حرف «شب میارم در خانه. همسایه‌ها می‌بینند دلشون درد میاد» احمد آقا را فهمیدند.

پدرزن آقا جلال همراه صادق چارلی ساعت شش صبح به سراغ نعل اصغر رفت. او که معنی حضور صادق و حاج احمد را در این وقت و ساعت می‌دانست سریع لباس پوشید. در حین خرج از خانه رباب طبق معمول گفت: «چهل تمن کمتر نگیری. بیجن و منیجه کفش و شلوار میخوان».

بعد از حمام و نظافت به کله‌پزی روبروی اتو همدان رفتند. نعل اصغر دو کاسه روغن تربد می‌کرد و با سه کاسه سیر سرکه می‌خورد. یک کاسه بزرگ هم چربی لُپ و بناگوش و دو خوراک هم فرنی نبش خیابان بوعلی پشت‌بندش بود. همچی که آروغ طولانیش را می‌زد، راهی محله می‌شدند. عجیب این‌که رأس ساعت ۷ همه اهل محل جلوی دکان جعفر ضیغمی جمع شده بودند. عده‌ای هم روی پشت‌بام همسایه‌ها جا گرفته بودند. همین که به جاکار رسیدند نعل اصغر سوراخ چهار کلید مغازه را رو به بالا کرد: «با اجازه از بزرگترها، ببخشید». شلوارش را پائین می‌کشید و قرار یک کیلو پیشاب نرم روی سوراخ قفل‌ها می‌کرد. طوری که قفل در پیشاب مخفی می‌شدند. به قفل آخر که می‌رسید، حاج احمد و صادق دستشان را روی شانه او می‌گذاشتند و ظاهرا برای تشکر و خسته‌نباشی فشاری همزمان روی شانه او وارد می‌آوردند و نعل اصغر تا کمر به پیشاب آغشته می‌شد. او که کاربلد بود، بی‌آن‌که اهمیتی به مردم بدهد، با همان وضع دولا دولا به خانه می‌رفت. رباب که منتظرش بود، پول را می‌گرفت و پشت نعل اصغر را توی حوض کوچک خانه که تقریبا اندازه هیکلش بود، می‌شست و با همان آب هم سروصورتش را می‌شست و دو دست صابون به موهایش می‌زد: «پول یه حمام هم ماند جیبت».

سر ماه بود. جعفر ضیغمی کراوات‌زده و سشوارکشیده به دکان آمد. از ازدحام اهالی و بوی گندی که محله را برداشته بود، تعجب کرد. بنا به عادت، کلیدش را بیرون آورد تا قفل را باز کند. دستش تا مچ توی پیشاب رفت. ترسیده عقب نشست: «اینا چیه؟». ننه خاور که دل پر خونی از او داشت گفت: «ویتامینه». خنده اهل محل دردآورتر از پیشاب نعل اصغر بود. جعفر ضیغمی هرچه کرد، کسی به او جارو و آفتابه نداد. به‌ناچار به خانه‌اش در ته شهر رفت و همراه همسر و پسرش برگشت. یک صبح تا غروب طول کشید تا قفل‌ها تمیز شد، اما بوی گندش هنوز آزاردهنده بود. از فردای آن روز دیگر شوقی در احمد ضیغمی برای کار دیده نمی‌شد. کسی هم از او خرید نمی‌کرد. موهایش را سشوار نمی‌کشید و کراوات نمی‌زد. هربار نعل اصغر او را می‌دید، با سلام‌وعلیک گرم و طولانی‌اش، یکبار دیگر خاطره آن صبح را تکرار می‌کرد.

از دیگر اقدامات او مربوط به یک فروشگاه زنجیره‌ای «۸۰۰ گرم بنشن و بقولات را به جای یک کیلو با سه در صد تخفیف می‌فروخت و مدعی بود ارزان‌فروشی می‌کند» بود. این بار به شناسائی و دستگیری‌اش انجامید. سه‌روز در بازداشت ماند و با نفوذ زعمای محل آزاد شد. تا روزی که نعل اصغر زنده بود، اداره‌ای به نام مبارزه با گرانی وجود نداشت. اواخر که پیر شده بود و قدرت باربری نداشت، دیگر پدرش را دعا نمی‌کرد و تاجرهای کاروانسرای گلشن را نفرین می‌کرد. اگر رباب در خانه اعیان محل کار نمی‌کرد، گرسنه می‌ماند. وقتی از آخرین اقدامش- طلافروشی که فاکتور جعلی به مشتری می‌داد و عیار طلاهایش مشکل داشت-  این بار به یک هفته بازداشتش انجامید، رهائی یافت و به خانه رفت. طبق معمول لخت شد و توی حوض دراز کشید، اما هرچه منتظر ماند از رباب خبری نشد. وقتی وارد اتاق شد، از آن‌چه دید، وحشت کرد. رباب لباس‌های بیجن و منیجه را بغل گرفته بود و به خواب سنگینی فرو رفته بود. هرچه او را تکان داد بیدار نشد. همسایه‌ها و تکنسین آمبولانس هم نتوانستند  او را بیدار کنند. انگار همراه بیجن و منیجه به مدرسه رفته بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.