نان با شناسنامه، نان بدون شناسنامه

0

*نادر هوشمند

بیشتر از یک ساعت می‌شد که محجوب آن سوی کوچه ایستاده بود و انتظار می‌کشید. با این‌که بین او و نانوایی چند قدم بیشتر فاصله نبود و هر لحظه که اراده می‌کرد، می‌توانست تن واداده‌اش را به آن‌جا بکشاند، اما دلش را نداشت، نمی‌توانست، شرمش می‌آمد، شرمی که هنوز از گرسنگی‌اش قوی‌تر بود. دلیل دیگری هم داشت: مدام با خودش تکرار می‌کرد شاید بهتر باشد تا صلات ظهر صبر کند، یعنی زمانی که گرمای آفتاب سوزان مرداد، مشتریان را پراکنده کرده و سپس قبل از این که شاطر و شاگردش خواستند در نانوایی را ببندند، به سراغشان برود. اما هنوز دو ساعتی به نیمروز مانده بود و او فعلاً باید منتظر می‌ماند. معده‌اش از فرط گرسنگی مالش می‌رفت و شکمش بی‌وقفه قار‌و‌قور می‌کرد، طوری که خجول از شنیده‌شدن سروصدای نابهنجار دستگاه گوارش، هر بار می‌کوشید خودش را بیشتر لای پیراهن چرکی که روی شلوار لی مندرسش انداخته بود جمع‌و‌جور کند. نا نداشت، کلافه بود و به دشواری خودش را سرپا نگهداشته بود. اندرونه‌اش خالی بود و سرش سنگینی می‌کرد، نزدیک به ۲۴ ساعت می‌شد که به استثنای کمی آب گرم و چای، هیچ چیز دیگری وارد دل و روده‌اش نشده بود. تنها دغدغه‌اش یک لقمه نان گرم و برشته بود که با ولع گازش بزند، بجودش و حریصانه قورتش بدهد. اگر فقط نانوایی به مدت چند دقیقه خلوت می‌شد، آن وقت او هم می‌توانست پاورچین‌کنان به نزد شاطر برود. مدت مدیدی می‌شد که او را زیر نظر گرفته بود و بعید می‌دانست مانند نانواهای دیگر، سنگدل باشد و به او نه بگوید؛ یک قرص نان هم که خواسته زیادی نبود. مشکل این‌جا بود که کمرویی ذاتی‌اش مانع می‌شد که جلوی مشتریان، درخواستش را مطرح کند. بدبختانه نانوایی هم سر خلوت‌شدن نداشت و صف خرید مدام پر و خالی می‌شد. بنابراین چاره‌ای نبود جز همان دور و بر پلکیدن و چشم از اوضاع برنداشتن.

محجوب با چشمان مورب و ریزش مشتریان را محتاطانه دید می‌زد و هرازگاهی نیز نگاه تیز، اما افسرده‌اش با حسرتی خاموش به چانه‌های سفید نان معطوف می‌شد که پس از آغشته‌شدن به آرد، گلوله گلوله کنار هم قرار می‌گرفتند تا یکی یکی با وردنه صاف و نازک شده و بعد راهی تنور سوزان شوند. شکل گرد نان را که از تنور بیرون کشیده می‌شد با لذتی دردناک می‌نگریست و با این‌که دور ایستاده بود، اما می‌توانست بوی اشتهاآور را ذره به ذره استشمام کند. صف مدام بلند و کوتاه می‌شد و مشتریان، فارغ از جنس و سن و طبقه، می‌آمدند و می‌پرداختند و می‌گرفتند و می‌رفتند. پیرمردی عصا به دست که کلاه لگنی و کت زرشکی به تن داشت، بر سر نبودِ پول خرد، الم‌شنگه‌ای موقتی راه انداخت و نان نگرفته قهر کرد و رفت. یک زوج جنوبی که هنوز خسته از سفر شبانه بودند و از این و آن درباره مسیر گنج‌نامه اطلاعات می‌خواستند، به خرید چهار قرص نان بسنده کردند. دختر نوجوانی چادر به سر و خرامان کنان آمد و در صف پنج‌تایی ایستاد و یک لحظه که نسیم ملایمی وزید، لبه پائین چادرش به آرامی کنار زده شد و محجوب که ناگهان چشمش به برهنگی ساق پای چپ او افتاده بود، خجالت‌زده سرش را به زیر انداخت. مردی درشت‌اندام و موحنایی، پنجاه قرص نان را یکجا خرید و فریاد اعتراض دو زن میانسال برنزه را درآورد که ملبس به لگینگ و کفش و کلاه ورزشی بودند. سه دانشجوی خواب‌آلود که یکیشان تی‌شرت نخی و شلوارک به پا داشت و دو دیگر پیراهن رکابی و پیژامه، از خوابگاهی در همان اطراف آمدند تا برای صبحانه یا شاید هم ناهار، نفری پنج تا نان بخرند. پیرزن‌ها غالباً زنبیل به‌ دست داشتند یا سفره پارچه‌ای، باقی مشتریان هم نان‌های داغ را در کیسه‌های پلاستیکی بزرگ که از خود شاطر می‌خریدند، می‌چپانیدند.

صلات ظهر رسید و همان‌طور که محجوب پیش‌بینی کرده بود، نانوایی خلوت‌تر شد. دل‌و‌روده‌اش پیچ‌و‌تاب می‌خورد، ضعف سراسر بدنش را گرفته بود، آب دهانش خشک شده بود، گرما موهای ژولیده و نامرتبش را چرب کرده بود، ته ریش تُنُکش می‌خارید و پی‌در‌پی لغزش قطره‌های درشت عرق را زیر بغل و روی ستون فقراتش احساس می‌کرد. فقط خدا می‌داند چندبار تصمیم گرفته بود کمی جلوتر برود و از یکی از همین خلق‌الله بخواهد تا قرص نانی از او دریغ نکند. اما خجالت ذاتی‌اش مانع بود، فکر می‌کرد همه او را با گدا یا صدقه‌بگیر عوضی خواهند گرفت. به خودش گفت من که تا الان صبر کردم، این چند دقیقه هم رویش، از خود نانواپز نان خواستن بهتر و پسندیده‌تر است، تازه شاید نان بیشتری هم داد. چند دقیقه بعد که شاگرد به دستور شاطر تنور را خاموش و پخت را کاملاً تمام کرد و آخرین مشتری هم ناپدید شد، محجوب، جان به لب، بی‌طاقت از گرسنگی و به ستوه آمده از انتظار، مثل برق خودش را به آن‌جا رساند. داشت از لذت و ترس همزمان می‌سوخت و تصور این‌که رویایش به زودی محقق می‌شود و قوت لایموتی گیرش می‌آید سرتاپایش را به لرزه درآورده بود. همین که پشت پیشخوان قرار گرفت و خواست به داخل سرک بکشد، صدایی کم‌و‌بیش خفه از پشت سرش به گوش رسید که لهجه‌ای متفاوت داشت: «خدا قوت اوس رحیم!» شاطر که دستش به دخل بود و می‌خواست اسکناس‌ها را دربیاورد و بشمرد، همین که صاحب صدا را دید، سگرمه‌هایش در هم رفت: «باز تو؟ مگه بار آخر نگفتم این دور و برا آفتابی نشو!». محجوب سرش را چرخاند: پیرمردی بود رنجور از لقوه، چروکیده، با چشمانی بی‌فروغ، گونه‌هایی تکیده، قامتی خمیده و پای لنگ. زیرپوشی پاره و شلواری زانوانداخته‌ای در بر داشت. لحن کلامش، آرام و ملتمسانه بود و هر واژه‌ای که بر زبانش می‌چرخید، بوی آزرم می‌داد: «گفتم اگه صلاح می‌دانی بازم یه هفت هشت تا از اون نونایی که برات مانده رو بدی بهم. بنویس به حسابم».

محجوب خودش را عقب کشید تا برای پیرمرد جا باز کند، از آمدنش غافلگیر شده بود. شاطر بدخلق‌تر از قبل درآمد که: «منو دست انداختی؟ آخه چند بار بنویسم به حسابت؟». پیرمرد آب دهانش را قورت داد: «پولشو زود میارم برات». شاطر پوزخند زد و عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد: «کی؟ وقت گل نی؟» پیرمرد به او اطمینان داد: «نه به خدا پسرم. طول نمی‌کشه این دفعه». شاطر اما شک داشت: «از کجا معلوم که راست میگی؟» پیرمرد، درمانده، به ناله افتاد: «قول شرف میدم که …» شاطر به میان حرفش دوید: «گفتم که، نه! نان بی نان». محجوب پیرمرد را دید که تشویش آلود، دست در جیب گاله مانندِ شلوار کثیفش فرو برد، چیزی شبیه یک دفترچه قرمزرنگ را از آن بیرون کشید و به سمت شاطر درازش کرد: «بیا بگیر، این سجّل احوال منه. داروندارم همینه». شاطر مِن مِن کنان شناسنامه را گرفت و کمی وراندازش کرد: «آخه این کاغذپاره به چه درد من می‌خوره؟». پیرمرد سر طاسش را که پر از لکه‌های قهوه‌ای بود، تکان داد: «گرو بردارش». سپس آهی کشید: «چه‌کار کنم؟ فقط همینو دارم که به کارت میا. اصلاً تضمین بهتر از شناسنامه؟ پولتو که آوردم پسش می‌گیرم». شاطر مردد بود. نگاهی به پیرمرد انداخت و بعد به شناسنامه و دوباره به پیرمرد که همین‌طور خمیده، سرش را بلند نگهداشته و منتظر دریافت جواب بود: «فقط به یه شرط: بار آخرت باشه که بی‌پول میای. من که گناه نکردم تو این گرما و گرانی حاتم طایی بشم!». سپس رفت به اتاقک پشتی که در مجاورت تنور خاموش قرار داشت و خیلی زود با چند نان کم و بیش خمیرشده برگشت و به دست پیرمرد دادشان: «این پنج تا نان». صدای پیرمرد انگار از ته چاه در می‌آمد: «همش پنج تا؟». شاطر با بدخلقی تشر زد: «همینه که هست. می‌خوای یا نه؟» پیرمرد دستش را دراز کرد: «باشه. همینا رو بده ببرم. خدا عوضت بده».

محجوب، شاهد ماجرا، یک لحظه احساس کرد الان است که زانوانش سست شوند و سرنگونش کنند. نمی‌دانست چه کند. دلش می‌خواست همانجا بتمرگد و بمیرد، دیگر تحمل ایستادن و ادامه‌دادن نداشت. پیرمرد را دید که لنگان لنگان از آن‌جا دور می‌شد. نان‌ها را چنان سفت به سینه اش چسبانده بود که انگار طفل شیرخواره یا کوزه‌ای پر از طلا بغل گرفته است. شاطر که می‌خواست کرکره دکان نانوایی را پائین بکشد تازه متوجه حضور محجوب شد: «فرمایش؟» و بعد فوراً افزود: «مگه نمی‌بینی فعلاً پخت نداریم؟». محجوب، گیج و گم، به تته پته افتاد: «من…من…» شاطر با تعجب به او خیره شد: «من چی؟ نکنه تو هم نان می‌خوای؟». محجوب به آرامی زمزمه کرد: «آره، اما…». شاطر غرید: «اما چی؟». محجوب سرش را پائین انداخت. شرم داشت بگوید مهاجر غیرقانونی است، خجالت می‌کشید بگوید شناسنامه ندارد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.